صفر انسان – فصل هشتم

 

 

 

 

 

صفر انسان – فصل هشتم

 

 

 

ایزابلا داشت کمی اتاق پرفسور رو  مرتب می کرد .... پرده ها روکه معمولا بسته بود  کنار زد و پنجره های رو به  محوطه زیبای دانشکده رو باز کرد جریان هوای تازه و فرح بخش داخل  اتاق  جریان  پیداکرد. گلهای زیبایی رو که از گلخونه دانشگاه تهیه کرده بود توی گلدونها قرار داد و با سلیقه تمام  درگوشه و کنار اتاق گذاشت .......

 

دستگیره دراتاق چرخشی کرد و پرفسور با یه بغل کتاب وارد  شد .... بلافاصله بطرفش رفتم وکتابها رو از زیر بغلش گرفتم و روی میزگذاشتم . پرفسورعرق های صورتش رو پاک  کرد ونشست روی صندلی راحتی کنار میز.... ایزابلا لیوان را پرازآب کرد و داد دستش ، پرفسورتشکرکرد وتمام آب داخل لیوان رو لاجرعه سر کشید . داشتم کتابهایی روکه پرفسورآورده بود زیر رو می کردم  که پرفسور گفت چه خبر ؟ ..... چه کردید؟.....

 

پاسخ دادم : راستش گزارش مفصلی آماده کردیم ..... اما اگه موافق باشین  به اتفاق بریم نهاری بخوریم و درمورد مطالب جمع آوری شده هم صحبت کنیم ......

 

پرفسوربا خنده  گفت : خوبه...... موافقم ........مهمون  شرلوک هلمزهستیم دیگه ؟ ......

 

جواب دادم :  چراکه  نه ......... باعث افتخارمه ....

 

ایزابلا  گفت : پس اگر میشه  چلوکباب بخوریم ......

 

پرفسوربا تعجب پرسید :  چلو کباب .......

 

 بلافاصله  جواب دادم :  بله پرفسور ..... چلو کباب کوبیده فرد اعلای ایرونی .......

 

درحالیکه ذوق زده  بنظر می رسید گفت : با تعجب گفت : کجا ؟!!!!!!

 

جواب دادم :  تازگی یک رستوران  نزدیک دانشگاه بازشده که غذاهای صد درصد ایرونی می ده ..... با طعم کاملا مشابه رستوران های ایران ....... انگارتوی رستوران جوان  اول باغ سپهسالار هستی و داری چلوکباب کوبیده فرد اعلا ء می خوری.

 

پرفسور دستاش روبهم مالید وگفت: پس  چرا نشستین ؟..... بلندشین   بریم که بدجوری منو  هوایی کردین .....

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:55 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان – فصل هفتم

 

 

 بعد از  سه هفته کارمستمر وفشرده  روی مطالب مطرح شده درکتابهای مقدس مربوط  به  پیامبران سامی از یکسو  وکتب زرتشت پیامبر پارسی  به این نتیجه رسیدیم. که ازمنظر این ادیان انسان حداکثر بین 8 تا 12 هزار پیش درجایی خارج از کره زمین پدید آمده و  سپس به دلایلی که بیشتربه افسانه شبیه است تا یک دلیل متقن علمی ، به زمین انتقال داده شده که اصطلاحا" به  آن  هبوط انسان  اطلاق  میگردد .

از طرفی ایرادات بسیار گسترده و اساسی  به نظریه  تکاملی داروین  آنجا که به انسان می رسد وجود دارد . البته خود داروین هم به این مطلب کاملا"  اشراف داشته و برای پاسخگویی  کلی به آن  نظریه حلقه گمشده را به نظریه اصلی اضافه نموده است.

درمورد نظریه کتاب های آسمانی باید پذیرفت با پیداشدن فسیلهای دومیلیون ساله آدم وحوای حداکثر  دوازده هزار ساله  نمی توانند رشه اصلی انسان باشند.

نظریه داروین هم به دلیل جهش ناگهانی، غیرمعمول  ونامتعارف انسان نسبت به میمون و اعلام نیازبه یک حلقه گمشده واسط  ازحیض انتفاع ساقط می گردد.

اما یک نکته جالب که ازطرف ایزابلا مطرح شد ما رابه مسیری تازه کشوند.

ایزابلا گفت: فرض کن تاریخ 8 تا  12 هزار ساله را ازنظریه ادیان  حذف کنیم .اونوقت چه اتفاقی می افته ،

کمی فکر کردم و گفتم: انسان درجایی  بنام بهشت خلق ...... و ... سپس ......  به زمین منتقل شد  

ایزابلابازیرکیگفت:  واین یعنی ......./

مثل برق گرفته ها  گفتم :.......سناریویی بسیارنزدیک با نظریه انتقال  .......

ایزابلاگفت : دقیقا" ........

 بلافاصله یاد این شعرمولانا افتادم

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدایی ها شکایت می کند


کز نیستان تا مرا ببریده اند

در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

 

 اینجا بود که ایزابلا به نکته جالب دیگری اشاره کرد و آن این بود که : من توی یاداشتهای تو یه روزی با یک شعری ازمولانا  برکورد  کردم که بنظرمیرسید داره ازموجودات هوشمند درنگاط  دیگر دور از کره زمین صحبت می کرد.....

 

جمله ذرات عالم در نهان

با تو می گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم

با شما نامحرمان ما خامُشیم

 

یادم اومد گفتم درست  میگی درحقیقت این شرح یک آیه از قران است که میگه : "   يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ  "       همه تسبیح می کنند در آسمانها و زمین خداوند را ......

تسبیح یعنی ستودن ..... ستایش بدون تفکر و تعقل امکان پذیرنیست.پس نتیجه آنکه باید  موجودات  اندیشمند دیگری درسایرنقاط  فضا وجود داشته باشد............... و صد البته وجود دارد. دانشمندان علوم فضایی هم فرضیات متعدد و قابل درکی  دراین زمینه ارائه  کردند.

هم من و هم ایزابلا  این  حس را داشتیم که کم کم  به یک نتیجه خوب و جالب نزدیک می شیم ...

پس قرارشد مطالب روبصورت جامع تدوین وبا یک جمع بندی جهت ارائه به پروفسور آماده کنیم .

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:58 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان - فصل ششم :

 


دو روز آرام و بي هياهو رو در محيط جنگلي سر سبز و زيبا پشت سر گذاشتيم در حاليكه نقشه هاي زيادي براي آينده مون كشيديم.
البته اين به اين معني نبود كه از انديشه دستيابي به مفهوم حقيقي و واقعيت صفر انسان غافل شده و اونو فراموش كرده باشيم. بلكه بر عكس اين موضوع و همكاري با پرفسور يكي از اهداف و فصول مشترك زندگي آينده ما شد.
صبح روز دوشنبه وقتي به اتفاق ايزابلا در دفتر پرفسور حاضر شديم. پرفسور پشت ميز كارش مشغول مطالعه مداركي در مورد يافته هاي زيست شناسان درزمينه زمان تقريبي جايگيري انسان دركره زمين بود.
با ورود ما سرش رو از روي كاغذ ها بلند كرد و جواب سلام ما رو داد.
ايزابلا چند شاخه گلي رو كه من سر راه براش خريده بودم توي گلدان روي ميز پرفسور قرار داد و اون رو پر از آب كرد.
پرفسور كه داراي حس ششمي بسيار قوي بود پرسيد: اتفاق خواصي افتاده كه لازم من از اون مطلع بشم.
ايزابلا در حالي كه كمي صورتش از خوشحالي همراه با شرم سرخ شده بود سرش رو پايين انداخت .
من رو به پرفسوركردم و گفتم : راستش پرفسور من و ايزابلا با هم نامزد شديم و مي خوايم با هم ازدواج كنيم.
پرفسور بدون ذره اي تعجب گفت : مباركه .... براتون زندگي خوبي آرزو مي كنم.
ايزابلا متحير پرسيد: شما تعجب نكرديد؟
پرفسور در حالي كه لبخندي رو لباش نشسته بود گفت: نه ..... اگر اين اتفاق نمي افتاد ، تعجب ميكردم.
پرسيدم : چطور پرفسور ؟
پرفسور در حاليكه ازپشت ميزش بيرون مي اومد . دستي روي شانه من زد وگفت : من مدتي هست كه از نگاه هاي شما دوتا متوجه شده بودم بزودي چنين اتفاقي خواهد افتاد.آدم ها شايد بتونن احساساتشون رو در رفتار ظاهري پنهان كنن . اما چشماي اونا لوشون ميده .......... خب حالا بايد ديد تكليف تحقيقاتمون چي ميشه .........
ايزابلا بلافاصله حرف پرفسور رو قطع كرد وگفت : من و رضا تا آكر راه با شما هستيم. اين رو مطمئن باشين. مگه نه رضا ؟
حرفش رو تاييد كردم و گفتم: پرفسور ما جدي تر از گذشته تحقيقات خودمون رو ادامه ميديم .... حالاهم اگه اجازه بدين بريم سراغ نتايج كار انجام شده و در همين حال دفترچه ياداشت هام رو از توي جيبم در آوردم..
پرفسور گفت : بفرمايين من سراپا گوشم. البته  نهارامروز  هم میهمان شما  هستیم بعنوان سور نامزدی.......
چشمی  گفتم وادامه دادم : ببينيد پرفسور من و ايزابلا به اين نتيجه رسيديم كه ابتدا بايد نظمي به ياداشت هامون در مورد نظرات اديان ، زمين شناسي ، نجوم ، زيست شناسي و ساير موارد در حوزه صفر انسان بديم و اونا رو جمع بندي كنيم.

خوب اينكار رو از چه زماني شروع ميكنين ؟ايزابلا گفت : اينكار شروع شده وسپس يادداشت هاي مشتركمون رو از توي كيفش در آورد به دست پرفسور داد.

پرفسور يادداشتها رو به من برگردوند و گفت : متاسفانه عينك مطالعه ام خراب شده  دادم تعمیرش كنن . اگه اشكالي نداره نكات مهمش رو برام توضيح بده .

يادداشت ها رو از پرفسور گرفتم و شروع كردم : تا حالا نظريه هاي مختلفي درباره پيدايش و خلقت بشريت ارائه شده ، گروهي معتقد به تكامل تدريجي موجودات بر روي زمين بوده و انسان را گونه تکامل و تعقل يافته حيوانات مي دوند، که در راس این نگاه  نظریات  چارلزداروین قرار داره....

 گروهي دیگر معتقد به انتقال انسان از كرات ديگر به زمين بوده و معتقدند منشأ خلقت بشري را بايد در جاي ديگري جستجو كرد . ما  اسم این نوع نگاه را نظريه انتقال گذاشتیم. یکی از معروف ترین ارائه کنندگان این تفکر اریش  فونیکن خالق  کتاب ارابه خدایان است . البته ریشه های آن  به افسانه های ملل مختلف از جمله کتاب های هند باستان برمی گرده .

نگاه اديان توحيدي در حوزه پيدايش انسان، متأثر از تفكرات ديني قرن هاي دور، با محوريت يكتا پرستيه .
بزبان ساده تر اين نوع نگاه اشاره به دوره اي داره كه اون رو دوران طايفه عهد يا عصر امت واحده ميگن .

كه شامل خلقت يك باره یک زوج انسان در ابتدا ، و گسترش اون به امتي بزرگ طي دو ميليون ساله گذشته است.

كه در مباني انديشه اسلامي امت آدم و حوّا بهش مي گن. تبلور اين انديشه رو ميشه در اين گفتار قران مشاهده كرد.
و ما شما را آفريديم سپس صورت بندي كرديم، بعد به فرشتگان گفتيم كه براي آدم خضوع كنيد آنها همه سجده كردند جز ابليس كه از سجده كنندگان نبود. (خداوند به او) فرمود در آن هنگام كه به تو فرمان دادم چه چيز تورا مانع شد كه سجده كني. گفت من از او بهترم، مرا از آتش آفريده اي، او را از گل... و اي آدم تو و همسرت در بهشت ساكن شويد و از هر چه كه خواستيد بخوريد اما به اين درخت نزديك نشويد كه از ستمكاران خواهيد بود. سپس شيطان آندو را وسوسه كرد، تا آنچه از اندامشان پنهان بود آشكار سازد و گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهي نكرد مگر به خاطر اين كه (اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد يا جاودانه (در بهشت) خواهيد ماند، و هنگامي كه از آن درخت چشيدند اندامشان بر آنها آشكار شد و شروع كردند به قرار دادن برگهاي (درختان) بهشتي بر خود تا آن را بپوشانند. و پروردگارشان آنها را ندا داد كه آيا شما را از آن درخت نهي نكردم و.. فرمود (از مقام خويش) فرود آييد در حالي كه بعضي از شما نسبت به بعضي ديگر دشمن خواهيد بود.

آيات 19 تا 27 سوره اعراف

زر تشت هم در بيان اين مفهوم نقطه نظرات خودش رواينجوري بيان كرده .

 دو گياه از زمين روئيدند و هريك تبديل به انسان يكي زن و ديگري مرد شدند . اون از آفرينش كيومرث به عنوان نخستين انسان فاني يا الگوي انسان فاني صحبت به ميان آورده وخلقت هستي رو به اين شكل شرح داده
پيدايش آدمي در فراگرد كلي و پيش روند، آفرينش بوده و هست....[10] در ابتدا اهورمزد عالم ارواح را آفريد و بر آن سه هزار سال سلطنت كرد... پس از آن اهورمزد به آفريدن عالم مادي همت گماشت و در شش دوره آنرا آفريد و انسان در دوران آخري به وجود آمد، آفرينش عالم مادي سه هزار سال طول كشيد.[11]
نوشته ها رو پايين گرفتم و چند لحظه اي سكوت كردم تا اگه پرفسورنكته اي رو ميخواد اضافه كنه بگه. پرفسور كمي توي صندلي خودش جابجا شدو گفت پس به طور خلاصه ميشه گفت كه اسلام، يهود و مسيحيت در اينكه آدم و حوا توسط خداي متعال دفعتاً و از خاك خلق شده اند اشتراك نظر دارن. و در فريفته شدن آنها و خوردن از درخت ممنوعه و خروج شون از بهشت توسط خداوند هم متفقن.

بزبان ساده تر طبق نظر اين اديان انسان در جايي بنام بهشت يكمرتبه خلق و در آنجا ساكن گرديده ، اما بدليل اشتباه يا گناهي كه مرتكب شده اخراج و به زمين انتقال داده شده .

ايزابلا گفت : بله پرفسور كاملا درسته .

پرفسوربازكمي توي صندليش جابجا شد و گفت : تضاد و تناقضاتي توي اين داستان وجود داره درمورد اينكه اساسا" انسان خلق شده تا در بهشت زندگي كند يا به زمين انتقال پيداكنه . دقت در اين تضاد و تناقضات ميتونه ما رو در راه رسيدن به صفر حقيقي انسان خيلي كمك كنه.

ايزابلا كه در طول اين مدت سكوت كرده بود گفت: منم حس مي كنم حگ با شماست پرفسور.
پرفسور در حالیکه  سرش  رامیخاراند ، میگوید : خب باتوجه به اينكه من الان بايد براي تدريس سر كلاس حاضر بشم ، توصيه ميكنم. شما فعلا روي اين مطلب كار كنين . سر نهار در اين مورد بيشتر با هم حرف ميزنيم. با تموم شدن اين جمله پرفسور از پشت ميزش بلند شد و پس از برداشتن كتابهاي مورد نياز، اتاق رو ترك كرد و من و ايزابلا رو تنها گذاشت تا بررسي هامون رو پيرامون تناقضات اين داستان شروع كنيم .
ايزابلا لبخندي زد وگفت: كب رضا از كجا بايد شروع كرد.

گفتم: بايد بریم سراغ منابع  و همه رو بررسي كنيم .

ايزابلا گفت: بسيار كب ، من آماده ام. شروع كنيم.........


 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:59 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان - فصل پنجم :

 


ساعت 11:30 دقيقه بود كه من و ايزابلا دفتر پرفسور رو براي تهيه مقدمات تحقيق پيرامون محورهايي كه مطرح كرده بود ترك كرديم. ابتدا به پيشنهاد من به يه رستوران رفتيم و ناهار مختصري خورديم. بعد از نهار به مركز اسناد دانشگاه رفتيم و ابتدا به بحث پيرامون تقسيم بندي مطالبي كه بايد جمع آوري بكنيم پرداختيم. باور كردني نبود ما با صدها سرفصل كوچيك و بزرگ سرو كار داشتيم كه بسيار متنوع و ناهمگون بودن.
از مفاهيم جامعه شناسي بگير تا بيگبنگ با توجه به حساسيت اين موضوع با ايزابلا قرار گذاشتيم اول روي استخراج و تدوين اين سرفصلها كار كنيم. نشستنمون اونجا بي فايده بود. چون امكان بحث و گفتگو اونجا وجود نداشت. به پيشنهاد ايزابلا به يك پارك بزرگ و خلوت رفتيم. يه گوشه دنجي رو پيدا كرديم و روي چمن ها نشستيم ايزابلا دفتر چه يادداشتش رو در آورد و شروع به زير رو كردن اون نمود. خيلي سريع صفحه مورد نظرش رو پيدا كرد. تيترهاي شش گانهاي كه پرفسور بيان كرده بود.
رو به من كرد وگفت: موافقي شروع كنيم.
گفتم: شروع كنيم.
ابتدا از آناليز هر تيتر آغاز كرديم و بعد از آناليز هر بخش به طرح سوال پيرامون اونها
پرداختيم و اين كار تا جايي كه خورشيد اندك نوري به ما مي بخشيد ادامه داشت.
با تاريك شدن هوا صداي قار و قور شكمامون هم بلند شد. شام خوشمزهاي خورديم و ايزابلا رو به خونه اش رسوندم. اينبار با اصرار نذاشت برم و من رو برد بالا تو آپارتمان كوچيك و جمع و جورش. روي مبل بزرگ و قشنگي كه كنار حال بود نشستم. ايزابلا به آشپزخونه رفت و بعد از چند دقيقه با دوتا فنجون قهوه به طرفم اومد و كنارم نشست و گفت: ببكشيد كه اينجا درهم، بر هم هست.
خندهاي كردم و در حاليكه يكي از فنجون ها رو از دستش مي گرفتم گفتم: نگران نباش. تو اگه خونه من رو ببيني ديگه به اينجا نمي گي در هم بر هم.
خندهاي كرد و گفت: پس تو هم شِل.......... شِلتا..........
گفتم: آره شلخته..........
تكرار كرد شِل تاكته.......... و دو سه بار اين كلمه رو پشت سر هم گفت.
گفتن حروف " ق و خ و گ " بسيار براش مشكل بود و اين باعث مي شد لهجه شيريني پيدا بكنه. كمتر به غربيها رفته بود خيلي اخلاق هاش شبيه شرقيها بود. خون گرم، صميمي و مهربون، كم كم داشت ته قلبم يه اتفاقات خاصي مي افتاد. كه ميدونستم چيه. دوستش داشتم. احساس لذت بخشي بود. اما با خودم فكر كردم زوده كه در اين مورد باهاش حرف بزنم.
ميدونستم اون هم احساس ويژه اي نسبت به من پيدا كرده. اما از عمقش مطمئن نبودم.
توي همين افكار قوطه ميخوردم كه گفت: رضا دوست داري اين دو روز تعطيلي رو با من به ميون طبيعت بيايي؟
كمي فكر كردم و گفتم: اما من مثل تو ورزشكار نيستم.
خنده اي كرد و آرام گفت: نه به يه جاي آروم ميريم. تا كمي از طبيعت انرژي بگيريم.
گفتم: باشه. قبول.
گفت: رضا ميتونم يه سوالي ازت بپرسم؟
گفتم: بپرس.
گفت: نظر تو در مورد من چيه؟ 
نگاهي تو چشماش كردم و گفتم: بنظر من تو دختري خونگرم، باهوش و بسيار زيبا هستي؟ من در همون برخورد اول متوجه همه اينها شدم.
پرسيد: از ديدِ يه مرد شرقي يه زن ايده آل كيه؟
درحاليكه چشمامون كاملا تو هم گره خورده بود جواب دادم: همه خصلت هايي كه الان در تو شمردم به اضافه همسري مهربان و مادري فداكار بودن.
سرش رو پايين انداخت و گفت: بنظرت من اين ويژگيها رو دارم. با دستم چونه اش رو گرفتم
و بالا آوردم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاه ميكردم. گفتم: داري.
گفت: رضا من.......... دستم رو، روي لباش گذاشتم به اين معني كه ادامه نده و خودم گفتم: من از همون اولين لحظه اي كه ديدمت حس خوبي بهم دست داد. اما نميدونستم آيا اين حق رو دارم كه دوستت داشته باشم يا نه؟
ايزابلا من عاشق تو شدم. از همون لحظه اي كه در اتاق پرفسور رو باز كردي و وارداتاق شدي.
ايزابلا دستاي من رو تو دستش گرفت و گفت من هم همينطور. دوستت دارم رضا.......... دوستت دارم. بوسه اي گرم و طولاني، سكوتي عميق رو كه دنيايي حرف با خودش داشت به همراه آورد.


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:43 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان -  فصل چهارم :


دير رسيدم.......... پرفسور و ايزابلا سرگرم گفتگو در مورد يافته
هاي ديروز ما بودن، عذر خواهي كردم و روي يكي از كاناپههاي اتاق، كنار ايزابلا و روبروي پرفسور كه پشت ميز كارش قرار داشت نشستم. پرفسور در حاليكه پيپ خودش رو روشن ميكرد گفت: اونچه كه ما براي تكميل و اثبات بخشي از نظريه مون لازم داريم اينه كه دقيقا بدونيم هريك از اديان يا آيين هاي موجود چه داستاني بر پيدايش انسان دارند. ايزابلا در حاليكه نگاهي به يادداشت هاش مي كرد گفت: ببينيد تا اونجا كه ما متوجه شديم، تكريباً تمامي آيين ها و مذاهب موجود، بر روي اين نظر كه زادگاه انسان زمين نيست، اتفاك نظر دارند و هر كدوم بهشتي رو ترسيم مي كنند و معتكدند كه كاستگاه انسان اون پارادايزه.
من اضافه كردم: و البته همه اين اديان پيروان خودشون رو به بازگشت مجدد به اون بهشت بشارت مي دن.
پرفسور لبخندي زد و گفت: پس شما مي خواين بگين كه انسان يك موجود زميني نيست. من و ايزابلا با هم گفتيم بله، يك موجود زميني نيست.

ايزابلا گفت: خوب اينا تا اينجا همه كصه هاي اديانِ.......... و ما نمي توانيم نظريه كودمون رو، تنها بر اساس داستانها بنا كنيم.

من پرسيدم: شما چي؟

پرفسور لبخندي زد و گفت: من هم همينطور فكر مي كنم. اما تفكرات من هم براي اينكار كافي نيست. ما بايد دنبال شواهدي قوي و محكم بگرديم.

من گفتم: فكر مي كنم ما نياز به همكاران بيشتري داريم كه تو حوزه هاي مختلف از جمله زيست شناسي، شيمي و.......... تجربه لازم رو داشته باشند.

پرفسور پاسخ داد: ما ، نه بودجه لازم براي جذب چنين همكاراني رو داريم و نه نيازي به همكاري تمام وقت اونها. شما بايد سر نخ هايي رو پيدا كنين و بعد از اون به سراغ متخصصين مربوطه  بريم.
ايزابلا گفت: ما  براي شروع كار جدي روي اين نظريه، به تعدادي اصول اوليه و ثابت احتياج داريم.
من اضافه كردم و البته تعدادي فرضيه وسوال .......

پرفسور پاسخ داد: خب داريم.

ايزابلا گفت : و اونا چي هست؟

پرفسور دفترچه كوچكش رو كه روي ميزش بود برداشت و گفت: ياد داشت كنيد. فقط بخاطر داشته باشيد در مورد اين فرضيه ها تا به نتايج قطعي نرسيديم با كسي حرف نزنيد. و ادامه داد، از اين به بعد مطالعات خودتون رو روي اين موضوعات متمركز كنيد. هر دو گفتيم چشم و شروع كرديم به ياد داشت حرفهاي پرفسور. پرفسور گفت: من به جاي كلمه اصل از عبارت پندار وپنداشت رو معادل فرضيه استفاده ميكنم.
پندار اول:

جهان هستی با توجه به نظم حاکم و گستردگی آن يقيناً توسط انديشه و قدرتی برتر پديد آمده که ما قادر به تحليل و شناخت آن نيستيم. لذا بی آنکه بخواهيم خود را درگير بحثی بی فايده در راه اثبات آن کنيم ، اين انديشه برتر را پروردگار هستی نام گذاری می کنیم .البته شما و هر کس دیگری نيز مجاز است . هر نام ديگری برای آن انتخاب نماييد.


پندار دوم:

واحد زمان يک مفهوم کاملا نسبی و قراردادی است. که انسان برای شناخت و تبيين فواصل محسوسات پيرامون خود وضع نموده و در پهنه هستی کاربردی ندارد. هر تماشاگر ديگری در اين بيکران، ممکن است بر اساس محسوسات خود مقياسهای متفاوتی را تبيين و مورد استفاده قرار دهد، که بی ترديد محدود به پهنه شناخت، پيرامونی خود او خواهد بود.

پندار سوم:

زمين نه تنها محور هستی نيست، بلکه خاستگاه بشر نيز نبوده و بنا به دلايلی که بر ما روشن نيست پس از خلق به زمين انتقال داده شده است. ما تنها ميتوانيم بر اساس حدس و گمان دلايلی را برای اين اسکان بر شماريم.
پندار چهارم:

انسان چه در خاستگاه اوليه خودش و چه در زمين، موجودی فضايی محسوب گرديده و غرق در فضای لايتناهی است. انسان موجودی است ، کوچک در مقايسه با مجموعه حيات موجود در زمين. زمين از سيارات کوچک منظومه شمسی. منظومه شمسی از منظومه های کوچک کهکشان راه شيری و کهکشان راه شيری از کهکشانهای کوچک در دامنه ديد اخترشناسان زمينی در جهان محسوس مي باشد. همه اينها دال بر ناچيز بودن ما در دستگاه عظيم هستی است.

....اما پنداشتهاي موجودي كه ميتوان و بايد اونها رو موردتحقيق و تحليل قرار داد .
پنداشت اول:

زمين کشتگاه انسان است. او توسط موجوداتی هوشمند كه خود مخلوق پديدآورنده جهان هستند خلق و با استفاده از تکنولوژی بسيار توسعه يافته بر روی کره زمين بعنوان بستر مناسب کشت، مستقر گرديده است.
پنداشت دوم:

انسان نه تنها در چرخه تکاملی و منطقی موجودات زنده پديد آمده بر روی کره زمين قرار ندارد. بلکه بنا به شواهد بسيار بر هم زننده چرخه طبيعی اين سيستم ميباشد. عملکرد و تخریب فاجعه بار اکو سیستم زمین توسطانسان کاملا این موضوع را  تایید می کند .

خب اين هم پندار ها و  پنداشت هاي ششگانه من براي بررسي و تحقيق پيرامون تئوري صفر انسان. و حالا بايد بريم دنبال تحقيق و اثبات اين فرضيه ها و تبيين نهايي تئوري صفر انسان. دو روز تعطيلي آخر هفته رو خوش بگذرونيد و از دوشنبه پاشنه كفشاتون رو ور بكشين براي يك پروژه سخت و طولاني.
پرفسور بعد از گفتن آخرين جمله دفترچه اش رو بست و روي ميز گذاشت و عميقا" به فكر فرو رفت. ما هم داشتيم فكر ميكرديم.

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:41 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان -  فصل سوم:

 



لابه لاي قفسه هاي مركز اسناد دانشگاه اينور و اونور مي رفتيم.......... ايزابلا، قبراق و تند وتيز اينطرف و اونطرف ميرفت و بدنبال اسنادي كه لازم داشتيم ميگشت و هرچه را كه پيدا ميكرد، مياورد سر ميزي كه نشسته بوديم.......... ما بايد با تحقيق و بررسي روي اديان و آيينهاي گوناگون به گردآوري نقطه نظرات اونها در مورد خلقت انسان ميپرداختيم. البته، اصلا كار ساده و آساني نبود و خيلي زود اين مطلب براي هر دونفر ما روشن شد. ايزابلا علاوه بر زبان انگليسي و اسپانيولي قادر بود متون اينكاها و سانسكريت رو هم بخونه و منم گذشته از زبان انگليسي تسلط كامل روي زبان عبري و خوندن متون، پهلوي و ميخي داشتم. ما براي پيدا كردن يك سطر توضيح در مورد اين موضوع، گاهي ناچار ميشديم صدها صفحه كتاب رو مرور كنيم.......... شديداً سرگرم كار بوديم و اصلا متوجه گذشت زمان نشديم.......... سرمون تو كتابا بود كه صداي مدير مركز ما رو به خودمون آورد..........
اون در حاليكه رو بروي ما، جلوي ميز ايستاده بود با لبخند و بسيار مودبانه گفت: دوستان اگه موافق باشين بقيه كار رو به فردا موكول كنين..........

نگاهي به ساعتم كردم. ساعت پنج دقيقه به هشت شب بود. لبخندي به او زدم و با ايزابلا
سريعا شروع به جمع و جور كردن وسايلمون كرديم. وقتي از در مركز زديم بيرون هوا كاملا
تاريك شده بود. تازه اينجا بود كه زنگ خطر شيكمم به صدا در اومد. ما نهار مختصري رو كه ايزابلا با خودش آورده بود خورده بوديم. راستش اونقدر كم بود كه اگه همه اش رو هم من تنهايي ميخوردم سير نميشدم. چه برسه كه اونو دو نفري با هم خورده بوديم. واسه همين به اون پيشنهاد كردم براي خوردن شام به رستوراني بريم. ظاهرا اون هم حسابي گرسنه بود.......... واسه همين بدون هيچ بحثي پذيرفت و گفت كه يه رستوران مكزيكي خوب اون نزديكيها سراغ داره.......... پس قدم زنان به سمت رستوران راه رفتيم.......... ده دقيقه بعد توي رستوران بوديم و مشغول تصميم گيري در مورد غذا.......... من با توجه به اينكه تا قبل از اون غذاي مكزيكي نخورده بودم انتخاب رو به عهده اون گذاشتم. چند دقيقه بعد دوتا كاسه سوپ جلوي ما بود. كه بهش ميگفتن: كرما د نوئز
Crema de Nuez نوعي سوپ گردو بود. قيافه اش كه فريبنده به نظر ميرسيد قاشق اول رو با احتياط دهنم گذاشتم. ايزابلا كاملا مراقب من بود، ميخواست ببينه كه چه عكس العملي از خودم نشون ميدم.......... خوشمزه بود.......... چشمكي به نشونه تاييد به اون زدم و به خوردن ادامه دادم. ايزابلا هم لبخندي زد و شروع به خوردن كرد. بلافاصله بعد از تمام شدن سوپ نوبت به غذا رسيد، در حاليكه گارسون مشغول سرو غذا بود، پرسيدم اسم اين چيه؟.......... ايزابلا جواب داد: آروز بلانكو كن وردوراس Arroz Blanco con Verduras، در حقيقت نوعي غذا از برنج و سبزيجاته. اينبار با اطمينان بيشتر از، انتخاب اين زيباروي لاتيني شروع به صرف غذايي كه سفارش داده بود كردم، واقعاً خوشمزه بود.......... دو گيلاس شراب سرخ هم برامون روي ميز گذاشتن كه همراه غذا خورديم، تقريبا ساعت نه و نيم بود كه از رستوران زديم بيرون.......... يه تاكسي گرفتيم و به طرف خونه ايزابلا حركت كرديم. شادابي و طراوتي كه توي وجود اون قرار داشت من رو مجذوب كرده بود. در تمام طول راه با هيجان از كارهاش ميگفت. عاشق طبيعت بود و همه آخره هفته ها رو براي كوهنوردي و صخره پيمايي به خارج شهر ميرفت و من خيره نگاهش ميكردم. كاملا به هيجان اومده بود و با آب و تاب از صخره نوردي هاش تعريف ميكرد. گفتم: پيشونيت..........
دستي به محل كبودي كشيد و در حاليكه لبخند زيبايي به لباش نشسته بود گفت: يه سي، چهل متري سقوط آزاد داشتم.......... ميخ رو محكم نكرده بودم در رفت.......... البته شانس آوردم و با طناب كمكي خودم رو جمع و جور كردم.......... همين موقع بود كه به خونهاش رسيديم، پيشنهاد كرد كه برم بالا و قهوهاي با هم بخوريم. با اينكه شديداً تمايل داشتم اينكار رو انجام بدم. اما بدليل اينكه فردا روز پر كاري رو در پيش داشتيم و از طرفي هر دو خسته بوديم، اين دعوت رو به شب ديگري موكول كردم. اون هم خداحافظي كرد و وارد خونه شد و من با همون تاكسي به طرف خونه بر گشتم.......... بايد اعتراف كنم در ميانه راه پشيمون شدم. اما ديگه براي برگشت واقعاً دير بود.......... احساس كاملاً ويژهاي به اون پيدا كرده بودم.


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:39 | نویسنده : کاتب |

صفر انسان -  فصل دوم :



من اصولا آدم كنجكاوي بودم، واسه همين مادرم هميشه بهم مي گفت : اين فضولي هات بالاخره كار دستت ميده.......... تو همين فكر و خيالات بودم كه در اتاق باز شد و پرفسور از در اومد تو.......... دستپاچه سلام كردم.......... لبخندي زد و جواب سلامم رو خيلي خودموني داد و اضافه كرد: مي بينم تحقيق و تفحص رو از همين روز اول شروع كردي.......... و با نگاه، به دفتر روزانهاش كه دستم بود اشاره كرد.
اولين قاف رو داده بودم.......... عرق سردي روي پيشونيم نشست.......... منتظر بودم توبيخم كنه، داشتم با خودم فكر مي كردم كه با چه روشي دمبم رو مي گيره و ميندازه بيرون.......... كه با لبخند ادامه داد: اينجا آزاد هستي به هرچه مي خواهي دست بزني.......... و يا از اونها استفاده كني.......... فقط تنها شرطم اينه كه هرچي رو بر ميداري دوباره به همون ترتيب سر جاي اولش بزاري..........

نفس راحتي كشيدم و گفتم: چشم حتما جناب پرفسور..........

و باز ادامه داد: يه نكته ديگه.......... ما از اين به بعد با هم همكاريم.......... اگر بخواهي روزي صد بار منو جناب پرفسور خطاب كني كار براي هردومون مشكل ميشه.......... پس وقتي با هم تنها هستيم منو با القابي نظير آقا، جناب و.......... صدا نزن.

گفتم: چشم جناب پرفسور.......... اِ.......... ببخشيد پرفسور..........

حرفم رو قطع كرد و گفت: گفتم كه از اين الفاظ قلمبه سلمبه استفاده نكن. گفتم: چشم..........

پرفسور پرسيد: راستي اهل كدوم شهر ايران هستي؟ ..........

جواب دادم: با اجازه تون بچه تهرون.......... و ادامه دادم: شما چي؟ ..........

پرفسور لبخندي زد و گفت: منم همينطور و زد زير خنده..........

متوجه شدم كه سربسرم مي ذاره.......... گفتم پرفسور.......... جون شما راست گفتم. من، جد اندر جدم بچه تهرون هستن.......... بازارچه نايب السلطنه.......... خيابون ري.......... امامزاده يحيي ، باز هم خندهاي كرد و گفت: باهات شوخي كردم.......... من متولد كرمانشاه هستم.......... خيابون پهلوي. اما بيست و هفت سالي هست كه نتونستم به ايران برم.......... اما خيلي دوست دارم سري به زادگاهم بزنم.
خب پرفسور شما اجازه بدين، من برنامه ريزي ميكنم با هم يه سفر ميريم و بر ميگرديم. پرفسور در حاليكه با دست آروم به پشت من ميزد، گفت: هنوز نيومده ميخواي بري جوون ؟ صبر كن، آهستهتر، با هم بريم..... و بعد گفت: ما با هم حتما به ايران خواهيم رفت؛ اما فعلا موقع كاره.

چشمي گفتم و ادامه دادم: من در خدمتم.

در حاليكه پشت ميزش قرار ميگرفت گفت: عجله نكن، بايد صبر كنيم تا دستيار ديگرم هم از راه برسه، صداي ضربهاي به در خورد و رشته افكارم رو پاره كرد، پرفسور گفت: خب اونم از راه رسيد.
با صدايي كه از پشت در قابل شنيدن بود گفت: بفرمايين تو..........

دستگيره در آروم حركت كرد و در روي پاشنه چرخيد.......... در همين زمان بوي عطري زنانه تمام اتاق رو پر كرد..........

به محض اينكه وارد شد كبودي كوچيكي كه روي پيشوني داشت، نظرم رو جلب كرد. يك متر و هشتاد و سه قد، چهارشانه، بدني استوار و قوي و چشماني زيبا و در عين حال نافذ و جويا كه نشون دهنده هوش سرشار اون بود. وقتي وارد شد گفت: سلام پرفسور.

پرفسور خيلي كوتاه جواب سلامش رو داد و پرسيد پيشونيت چي شده؟ باز رفته بودي صخره نوردي و بعد بدون اينكه منتظرجواب اون بشه رو به من كرد و گفت: ايزابلا كورت دستيار من.......... و با همون لحن به اون گفت: رضا روحاني همكار جديد ما..........

دستش رو به طرفم دراز كرد و با لحجهاي شيرين به فارسي گفت: سلام.......... كوشبكتم.
دستش رو به نشانه دوستي فشردم.......... اما حس ديگهاي من رو وا داشت تا بياختيار بهش بگم..........
You are so beautiful & attractive too خيلي صميمانه پاسخ داد. از لطف شما ممنونم. من فارسي رو بلد هستم. از شما كواهش ميكنم با من فارسي حرف بزنين. من ميكام فارسي رو كوب، كوب ياد بگيرم.
پاسخ دادم: البته.......... حتما.......... لبخندي به نشانه تشكر روي لباش نشست.

ايزابلا اهل پرو بود، چهرهاي برنزه و بسيار جذاب داشت كه منو مجذوب خودش كرده بود. با خنده بهش گفتم: پس ميخوام اولين درس از زبان فارسي رو بهت ياد بدم.
با خوشحالي گفت: اوه.......... ممنون.......... اين عاليه..........
گفتم: ما در فارسي براي خطاب قرار دادن كسايي كه قرار با هم دوستاني نزديك و صميمي باشيم و با هم كار كنيم، ديگه از كلمه شما استفاده نمي كنيم.

با تعجب پرسيد پس چه ميگوييد؟

گفتم: مي گيم.......... تو..........

تكرار كرد: تو.......... تو.......... كوب.......... سعي ميكنم ياد بگيرم، و باز تكرار كرد.......... تو..........

رو به پرفسور كردم و گفتم: پرفسور شما..........

ايزابلا حرفم رو قطع كرد و گفت: شما.......... نه.......... تو..........

من و پرفسور زديم زير خنده.

پرسيد: چيه؟ .......... چرا ميكنديد؟ .......... كودت گفتي شما نه.......... تو.

براش توضيح دادم ما بزرگترها رو براي احترام هميشه شما صدا مي كنيم..........
اين حرف رو كمي براي خودش حلاجي كرد و بالاخره به نتيجه اي كه ميخواست رسيد، رو به من كرد و گفت: پس شما، .......... تو هستي..........

سپس رو به پرفسور كرد و گفت: و شما، .......... شما.

كوب فكر مي كنم فهميدم....................

پرفسور كه تا اون موقع مشغول مرور پرونده اي بود كه جلوش قرار داشت گفت: منم فكر ميكنم بهتر فعلا آموزش زبان فارسي رو به يه وقت ديگه موكول كنين. ما مقداري اطلاعات و چند تا ماخذ لازم داريم كه شما بايد به مركز اسناد و كتابخونه دانشگاه برين و دنبالشون بگردين. بعد ليستي رو به دست ما داد.
خب تكليفمون روشن شد.......... ليست رو از پرفسور گرفتيم و با هم به سمت كتابخونه دانشگاه حركت كرديم..........

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:37 | نویسنده : کاتب |

فصل اول :

 

 

وارد اتاق كه شدم، استرس عجيبي همه وجودم رو گرفته بود.......... اين سومين باري بود كه به اين اتاق پا ميذاشتم.......... البته اينبار با دفعات قبل خيلي فرق داشت.......... من دفعات گذشته ميهمان بودم. اما اين بار اومده بودم تا به عنوان دستيار با پرفسور همكاري كنم. پرفسور يزدان نعمتيان استاد دانشگاه هاروارد، چهل و هشت ساله، قد بلند، با مو و ريشهاي جو گندمي، بسيار خوشرو، داراي برد فوق تخصصي در جامع شناسي اديان و انسان شناس برجسته ايراني، كه بيش از سي سال در آمريكا زندگي، تحصيل، كار و تحقيق ميكنه. حس جالبي داشتم من تلاش زيادي كرده بودم تا خودم رو به پروفسور نزديك كنم و بالاخره امروز به نتيجه رسيده و از اين به بعد بعنوان دستيار با او شروع به كار ميكردم. اتاق دكتر داراي نظمي دقيق و قابل تحسين بود، همه چيز سر جاي خودش قرار داشت، اين نظم بي اختيار آدم رو ياد نوعي ديسيپلين جنتلمنانه انگليسي مينداخت.......... و من بر عكس او آدمي شلخته و بي بند و بار.......... اتاقم بازار مكاره اي كه توش همه چيز هست و هيچ چيز پيدا نميشه.......... حالا با اين وصف من شدم دستيار پرفسور يزدان. منظمترين شخصيت دانشگاه هاروارد يعني پرفسور و بي دست و پاترين و شلخته ترين عضو اون، يعني من،.......... چي ازاين معجون دربياد خدا ميدونه.

 

 


موضوعات مرتبط: صفر انسان
برچسب‌ها: رمان صفر انسانصلاح الدین احمد لواسانیرمانصفرانسانداستان خلقت اتسان خلقت انسان

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 26 آبان 1398 | 18:16 | نویسنده : کاتب |

فصل سی وپنجم – سلام به عشق

یکسال کار سخت و مستمر گذشت ....... قرار بود ساعت ده صبح اولین مجموعه اقامتی  بنیاد رو با شصت و نه سوییت  مسکونی در سه طبقه افتتاح کنیم . همه اعضای هیئت امنا و کارکنان بنیاد به همراه مددجویان شاغل  در مجتمع های فنی حرفه ای شماره یک و دو  تو سالن اجتماعات حضور داشتن  ....
ده مددجو که اخیرا تحت حمایت بنیاد راشدی قرار گرفتن ،امروز بعنوان اولین گروه در این مجموعه مستقرر شدن . این مددجوها ؛ شامل هشت مادر جوان بی سرپرست  هرکدام با یک فرزند و دو مادر جوان دیگر هرکدام با دو فرزند اولین ساکنان آرامشگاه خواهند بود  .......
مامان لیلا بعنوان مسئول کل امور مددجویان طی صحبت هایی به مطالب زیر اشاره کرد .
کلید ده واحد به مادران ، متناسب با نفرات خانواده تحویل شد و آنها زندگی تازه شون رو آغاز کردن .........
خدمات لازم شامل موارد زیر در اختیار این عزیزان قرار خواهد گرفت تا از این به بعد زندگی در آرامش رو تجربه کنند. انشالله

  • بیمه خدمات درمانی به اضافه بیمه مکمل 
  • تغذیه رایگان در تمام طول روز به اضافه میان وعده ها
  • مسکن رایگان ( تا زمانی که مشغول کار شوند)
  • آموزش فنی و حرفه ای  (جهت کسب تخصص)
  • بن خرید لباس و سایر ملزومات به ازای هر نفر از اعضای خانواده دویست و پنجاه  هزار تومان
  • استفاده رایگان از خدمات ورزشی فرهنگی و تفریحی آرامشگاه
  • مددجویان بعد از یک دوره هفت روزه ...... که شامل مسافرت به سواحل شمال کشور خواهد بود . از نظر روحی برای درک و باور  موقعیت جدید شان آماده خواهند شد   ........
  • در بازگشت هر مددجو باید شغلی برای خود انتخاب نماید ...... چنانچه آشنا به حرفه ای مناسب و مورد تایید مسئولین بنیاد راشدی باشد. بلافاصله غرفه ای در یکی از دو مجتمع فنی به او اختصاص داده خواهد شده و تجهیزات و مواد اولیه لازم در اختیارش قرار خواهد گرفت تا فعالیت خود را آغاز کند . چنانچه مدد جو هیچ حرفه ای نداند .... ضمن شرکت در کلاس های فنی حرفه ای مناسب در یکی از کارگاه های مجموعه مشغول بکار خواهد شد ...... و زمانی که به مهارت کافی برای اداره یک کار و کسب رسید . مستقلا و با حمایت بنیاد به آن خواهد پرداخت.
  • کلیه مدد جویان تا حصول به در آمد ماهیانه به ازای هر نفر از اعضای خانواده دویست هزار تومان بابت هزینه های متفرقه دریافت خواهند نمود .
  • شرکت در برنامه های جنبی اجباری نبوده و مددجو می تواند بر اساس علاقمندی در آنها شرکت کند .
  • سویئت هر مددجو حکم خانه شخصی او را دارد . و هیچکس نباید و نمی تواند او را از حق تغییر دکوراسیون  و نحوه استفاده منع کند . البته مددجو در برابر اموال به امانت سپرده به او مسئول بوده  و باید  در حفظ و نگهداری آنها کوشا باشد ........
  • هر مددجو درهرزمان می تواند از دریافت بخشی یا کل خدمات  انصراف داده و با تحویل مکان مسکونی آرامشگاه را ترک نماید ...... البته در صورت پشیمانی از انصراف ؛ مجددا  درخواست استفاده از امکانات را به مدیران مربوطه تحویل دهد. مدیران مجموعه بر اساس امکانات و سوابق مددجو مخیر در قبول یا رد این درخواست خواهند بود  .و در صورت قبول مدد جو در لیست نوبت قرار خواهد گرفت.
  • و آخرین  نکته آنکه هر مدد جو باید یک مدد کار باشد . همانگونه که مساعدت و کمکهایی بی چشمداشت را دریافت نموده . نسبت به نیازمندان دیگر مهربان و کمک رسان باشد ......

به شما ، دخترای خودم  که از امروز در کنارتون هستیم ..... خوش آمد می گم و اطمینان میدم. که به یک خانواده بزرگ ، گرم و مهربون ملحق شدین ...... خانواده ای که به شما عشق میورزه و ترقی و رشد شما هدف و آرزوش هست .... گذشته از اون دستور العملی که براتون خوندم .... همین جا اضافه می کنم . هر کدوم از شما که بخواین به تحصیل ادامه بدین صد درصد مورد حمایت من خواهید بود و کلیه مخارج تحصیلی تون تا اتمام ، بصورت تمام و کامل  تقبل خواهیم نمود .... پس گذشته رو فراموش کنین و به آینده ..... اون هم یک آینده کاملا روشن فکر کنین . بچه هام  من رو هم مامان لیلا صدا می کنن ...... شما هم میتونین من رو با همین اسم صدا کنین  .......
حالا از نوید راشدی ، داماد عزیزم و بانی اصلی این مجموعه می خوام چند کلمه ای صحبت کنه و بعد نوار افتتاحیه رو ببره.
پشت میکرفون قرار گرفتم و گفتم : سلام
همه یک جا جواب دادن  .......
ادامه دادم : همه حرفهایی که باید گفته می شد رو مامان لیلا گفتن ، خیلی هم خوب گفتن . به همون خوبی که تا حالا این مجموعه رو به اینجا رسوندن ....... من می خوام حرفهایی از یک جنس دیگه بزنم ....... حرفهایی که شاید به دلتون بشینه و آرامش بیشتری رو به قلباتون بیاره  ........
برخلاف آنچه مامان لیلا توی معرفی من گفت ؛ باید بگم من بانی و مسبب این کار خیر نیستم ....... مامان راست گفتن من طراح و مجری و حامی اولیه این پروژه هستم .... شکسته نفسی نمی کنم . اما تکرار می کنم من بانی این مجموعه نیستم ..... بانی این مجموعه کلمه مقدسیه ، بنام عشق ............... بله .....عشق ، عشق باعث شکل گرفتن این مجموعه شد ....... من از این محله رفته بودم ..... داشتم چیزی می شدم که دوست نداشتم . اما جبر زمونه می خواست او ن رو به من تحمیل کنه ....... یک روز صبح اواخر مهر تصمیم گرفتم یکبار دیگه سری به گذشته های خودم بزنم ......

به محله باغچه بیدی جایی که توش بدنیا اومدم و بزرگ شدم. برگشتم. تا خاطرات شیرین گذشته ام رو مرور کنم ...... هیچ هدف و برنامه خاصی نداشتم ........ تا اینکه یک نگاه ........ من رو به خودم آورد ..... نه ببخشید از خود بیخودم کرد ......... متوجه شدم که میشه حتی با یک نگاه زندگی یه آدم تغییر داد .......... من با داشتن خیلی چیزها از جمله خونه مجلل ، ارث پدری  و غیره ....... هیچی نداشتم ....... اما یک نگاه همه چیز رو به من داد ..... و اون نگاه الان روبروی من نشسته و با مرور این خاطرات میبینم که داره  بارونی می شه ........ البته از روی شوق ...... من عاشق ملیحه شدم ..... بعد عاشق بابا عباس شدم ........ بعد عاشق مامان لیلا شدم ....... بعد عاشق مامان شوکت شدم ...... بعد عاشق آبجی نسیم شدم ...... مامان شوکت عاشق نسیم شد ، سید محسن هم عاشق نسیم شد ...... نسیم عاشق سید محسن ؛ هر دو عاشق رضا کوچولو ....... و من دوباره عاشق مامان منیره خودم شدم ........... و بعد عاشق مهندس پرهام ، مهندس ذوالفقاری و اونها عاشق آرمشگاه و مجتمع های فنی  ....... و ما همه عاشق شدیم ....... ومن قبلش عاشق مصطفی و نرگس و خانم سادات .......
و به این ترتیب این مجموعه شکل گرفت ....... و بهتون بگم. ما اون سر دنیا عاشق مردمانی رنج کشیده در کشور تانزانیا شدیم و رفتیم تا با سرمایه گذاری اونجا ، به کسانی که عاشقشون شدیم کمک بکنیم  ........
همه اتفاقات خوب گذشته و اتفاقات بهتری که حتما در اینده خواهد افتاد ، فقط و فقط ثمره بانی  بزرگ  ...  عشق"   هست ........ پس شما هم عاشق بشید .... تنها توقعی که از تون دارم همینه .......عاشق بشین و عاشق بمونین 

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی

به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

 

 

پایان

 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : جمعه 24 آبان 1398 | 3:40 | نویسنده : کاتب |

فصل سی وچهارم – خط و مشی پذیرش مددجو
 
طبق قرار، راس ساعت  10 صبح جلسه من با مامانا و نسیم در مورد شرایط جذب مددجو ها شروع شد .
مامان لیلا حرفهاش رو اینجوری شروع کرد : با توجه به  وضعیت جامعه و گسترش فقر ؛ اعتیاد و بیکاری ، خانواده های زیادی شیرازه شون از هم پاشیده ...... نتیجتا جمعیت نیازمندان رو به افزایش گذاشته ...... اما  ما منابع و امکانات محدودی داریم . به همین دلیل باید به اندازه وسع و توان خودمون نیازمندترین ها رو جذب و حمایت کنیم.
البته نمی تونیم یه لیست بنویسم بگیم هرکی این شاخصه های کلی را داشت  ........... بله ....... و  اگر نداشت خیر. مددجوها باید  براساس شرایط فردی خودشون  بررسی بشن ..... البته شاخصه  های کلی داریم ....... اما قطعی و لاتغیر نیستن .
مثلا می گوییم زنانی که بدون سرپرست هستند ....... خب زن بی سرپرست یعنی چی؟ زنی که طلاق گرفته ؟ زنی که همسرش فوت کرده ؟....... آیا زنی که شوهر داره اما بر اثر تصادف  شوهرش قطع نخاع شده و هیچ راه در امدی نداره ، مستحق دریافت کمک و حمایت نیست؟  .......
یا زنی که به هر دلیل شوهرش بدون هر گونه توجه به نیازهاش ولش کرده و قیدش رو زده ........ شامل کمک های ما میتونه باشه .......
از این دست موارد بسیار است که ما نمی دونیم ..... چون باهاش برخورد نکردیم  ........
تکرار می کنم  ........ نظر من اینه که باید هر مراجعه کننده و رو تو موقعیت خودش بررسی و ارزیابی کنیم  ........
همچنین ما میتونیم ..... نوع کمک ها رو دسته بندی کنیم ...... نه لزوما هر کس تحت پوشش قرار گرفت لیست کامل حمایت ها رو بهش بدیم.
بازهم مثال میزنم : مثلا ممکنه فردی باشه که یه آلونک کوچیک داره . اما به نان شب هم محتاج باشه ........ خب ما
میتونیم .... فقط کمکش کنیم که صد در صد خرجش رو خودش در بیاره .......... یه کارگاه بهش بدیم و مواد اولیه و بازاری برای فروش محصول تولیدیش توی یکی از مجتمع های کسب و کار بنیاد ......... یا میتونه از بچه های سایر مددجو ها نگهداری بکنه ....... خب بهش شغل بدیم  .......
یه دسته خانم های دیگه هم هستند .......... که خونه دارن ....... پول دارن ......... اما از بی کسی حتی یه لقمه نون هم از گلوشون پایین نمی ره ........ مثل مامان شوکت قبل از آشنایی با شما ........ مامان شوکت بنظرم از نسیم هم بیشتر نیازمند بود ........ نیازمند به حضور نسیم ....... قبل و بعد مامان رو به یاد بیارین ....... الان برای بیست سال دیگه عمر دلایل کافی و مهم داره ....... در صورتیکه قبلش منتظر پایان کار بود  ........
هنر ما باید تامین نیازهمه نیازمند های واقعی  با مدل های مختلف باشیم ........ اینجوری توانمندی بیشتر و کمک افزونتر خواهیم داشت ........
همه محو حرفای مامان لیلا بودیم ........... چه روح بلندی و چه افکار بزرگ انسان دوستانه ای ......

 گفتم : مامان لیلا کاملا حق داره  ...... ما باید انسان ها رو در جایگاه خودشون بسنجیم  ......... ظواهر نباید ما رو گول بزنه ...... و ادامه دادم : من هیچ حرفی برای اضافه کردن به صحبت های شما ندارم ......... شما در بهترین شکل ممکن ..... مسیر حرکتمون رو روشن کردین ....... ما نمونه های خوبی در اطرافمون داریم ........ افرادی که این مشکلات رو بر عکس من بخوبی حس کردن و باهاش مواجه شدن ، بنابراین بدون هیچ عذر و بهانه ای انتخاب این افراد با شماست ..... از مامان پرسیدم: شما نظری داری مامان منیره .....
مامان گفت : وقتی انسانی مثل لیلا خانم این همه فهمیده و دلسوز هست ....... من افتخار می کنم کنارش کمکی بکنم ...... در این زمینه من کنار دستش خواهم بود ..... همه حرفها رو ایشون از عمق جان همه ما گفت .
از نسیم : پرسیدم تو چی  ؟
با بغض گفت : بله من یه دنیا حرف دارم که بزنم ...... اما همه این دنیا حرف رو در یک جمله خلاصه می کنم ........ مامان لیلا ، داداش نوید  ...... عاشقتونم .......... با همه وجودم .......  و تا آخر عمر ........... و مطمئن هستم  همه کسانی که از این به بعد ...... زیر سایه تون قرار می گیرن ، همین حس من رو بهتون خواهند  داشت ........ و زد زیر گریه .........
مامان لیلا از پشت میز جلسه بلند شد و رفت طرف نسیم .........  توی بغلش گرفت و نوازشش کرد  .........
به این نتیجه رسیدم  دیگه ضرورتی برای ادامه جلسه وجود نداره  ......... همه چیز کاملا روشن بود و من خیالم کاملا از این جهت راحت شد .........

فقط در پایان اعلام کردم : پس جذب مددجویانی رو که فعلا با ایجاد شغل میتونیم کمک کنیم شروع کنید  ....... چون مجتمع شماره دو آماده بهره برداری هست ....... به ازای هر مدد جو که حرفه ای می دونه و می تونه  محصولی مناسب تولید کنه  چهار نفر مددجو در نظر بگیرید ، که کنار مددجو ماهر هم کار کنن و هم آموزش ببینند ...... مددجوی ماهر پنجاه درصد سود حاصل را دریافت خواهد نمود .......... مددجویان کار اموز حقوق لازم رو از بنیاد دریافت خواهند کرد ......... مددجوی ماهر باید متعهد بشه  کار آموزان را ظرف مدت معین به تبحر لازم برای کار مستقل برسونه.

 

                                                                                                            پایان فصل سی وچهارم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 18:47 | نویسنده : کاتب |

فصل سی وسوم – پروژهای ساختمانی

 
ساعت ده صبح بود که مهندس پرهام به دفترم اومد بعد از خوش و بش و دادن سوغاتی  اون

مهندس رفت سر اصل مطلب و توضیح داد : دو سه روزی هست که مرکز شماره دو توی نبرد آماده افتتاح و بهره برداریه .......
و مرکز شماره یک هم باز سازی مغازه ها کاملا تموم شده و میخوایم روی محوطه مرکزی که دستور داده بودین کار رو شروع کنیم .........
گفتم : بسیار عالی  ......... برنامه ات چیه ؟
گفت: براساس توضیحاتی که توی جلساتمون داده بودید سه تا طرح پیشنهادی دارم  ....
و بعد شروع کرد به شرح تک تک مشخصات اونها با ذکر جزییات ........ یکی از طرح  ها خیلی نظرم رو جلب کرد  ...... گفتم : در مورد این بیشتر توضیح میخوام.
شروع کرد و گفت: یک محوطه دایره ای به قطر چهل متر رو دقیقا در مرکز مجموعه در نظر بگیرید که دوازده متر از اون میشه آب نما و باغچه مرکزی .......... به سبک باغهای شیراز و اصفهان   ..........
گفتم : خب ........
گفت : بیست و هشت متر مانده قطر رو ، یک سقف سبک زیبا می زنیم  که  روی تعداد مناسب  ستون های مدور محکم میشه .......... با درب های چوبی شیشه ای که بصورت آکاردئونی باز و بسته میشن دیواره های دور تا دور رو بوجود میاریم .... تا در روز هایی که هوا مناسب هست باز و در روز هایی که خیلی گرم یا سرد میشه ببندیموشون و از امکان تهویه مطبوع استفاده کنیم. دور این دایره بزرگ مستطیلی به عرض  پنج تا هشت متر  دیگه  میشه ایوان و باغچه مجموعه مرکزی . محوطه سازی هم با توجه به این معماری انجام  میشه ..... یک ایوان سرپوشیده هم برای کل مغازه درست کردیم .که متناسب هست با این طرح  ........
خیلی هیجانزده شده بودم ....... طرحی بسیار عالی بود و دقیقا همون چیزی که میخواستم.
مهندس ادامه داد: کاربریش رو هم اگه دقیقا بگین . باز متناسب با اون جزییات رو هم روشن خواهم کرد ........
گفتم : همونطور که از رفتن اشاره کردم ...... دو تا نقشه براش دارم ....... اولا نمایشگاه و فروشگاه محصولات تولیدی مجموعه و دوم یک فود کورت با همه غذاها ، نوشیدنی ها ، دسر ها  ، شیرینی ها و تنقلات ایرانی و غیر ایرانی  ........ که در تمام طول روز صبحانه ، نهارمجموعه و مردم و کسبه  محل را پوشش خواهد داد  . شب هم می تونه ، کار یک تالار و غذاخوری دنج رو بازی کنه ..... اینجور می تونیم مردم زیادی رو به اینجا بکشونیم و فروش کارگاه های تولیدمون رو بالا ببریم.
مهندس بلند و شد و گفت: نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم ........ بسمت ام اومد و دو طرف صورتم بوسید .....
گفتم : چی شد مهندس .......

گفتم آقای راشدی حرف نداری ...... من کم آوردم ..... خیلی خوش فکر و دقیقی ........ میدونی چیکار میخوای بکنی و بهترین و هماهنگ ترین شیوه ها رو برای کاری که میخوای انجام بدی ، طراحی می کنی ..... من از کارکردن با شما واقعا لذت میبرم ...... این رو از صمیم قلب میگم  .......

تشکر کردم و گفتم: ولی اگر شما نباشید هیچکدوم عملی نمیشه ..... خیلی از نظر ذهنی با من هماهنگ هستید ..... هر چی رو من فکر می کنم شما می سازید ..... به همین دلیل  من هم از کار کردن با شما لذت میبرم. و دوباره دست دادیم و روبوسی کردیم. قرار شد  ساعت چهارو نیم ابتدا خیابون دماوند و بعد به اتفاق مجموعه نبرد رو بازدید کنیم.
مهندس گفت : پس من با اجازه تون مرخص بشم برم. کارهای کوچکی هست هماهنگ کنم . راس ساعت اونجا خدمت شما خواهم بود .
داشتم با مهندس پرهام خداحافظی می کردم که منشیم خبر داد مهندس ذوالفقاری اومدن  ........

 گفتم : بسیار خب .....

پرهام رو تا دم درهمراهی کردم . و همزمان  با مهندس ذوالفقاری سلام و احوالپرسی و نهایتا روبوسی .... بعد دعوتش کردم داخل اتاقم  ..........

روی صندلی جابجا شد و گفتم: خوش خبر باشی مهندس  ......

گفت: سلامت باشین ..... بله خبر های خوب زیاد دارم براتون  .........

گفتم : در خدمتم  .... میشنوم  ......

شروع کرد به توضیح و گفت : نقشه ها تهیه و مجوز های لازم از شهرداری گرفته شده  ......... در همین فاصله گود برداری هم انجام  و مشغول پی ریزی هستیم ......... پرژکتور نصب کردیم و عوامل  تا ساعت نه شب مشغول فعالیت هستن .... حتما در زمان مقرر که قول دادم  ..... مجموعه آماده تحویل خواهد بود ......... با اجازتون یک  کار بسیار نو هم میخوام توی این مجموعه انجام بدم کمی هزینه می بره . اما حاج آقا کیوانی گفتند اگر آقای راشدی تایید کنه هزینه اش مشکل نیست.......
گفتم : خب این کار یا پیشنهاد چیه ؟

گفت: با توجه به اینکه بام ساختمان بزرگه ..... میخوام روف گاردن بزنم  ....

پرسیدم : یعنی میخواین پشت بام رو تبدیل به باغ کنید ؟........

گفت: تقریبا ........

گفتم : یعنی چی تقریبا ؟ .......

گفت: میخوام به باغ مزرعه تبدیلش کنم  ......... تا بتونین محصولات مورد نیاز تون از گوجه فرنگی ، خیار ، بادمجان گرفته و تا انواع سبزی و  توت فرنگی و غیره  رو اون بالا تولید کنید .......

گفتم : مشکل رطوبتی پیدا نمی کنه ؟

جواب داد : تضمین می کنم  ........

پرسیدم : زمستونا چی ؟

گفت: نرده های چرخدار  با روکش پلاستیکی درست می کنم. که  براحتی در زمستونها پوشش لازم رو ایجاد کنه و بتونین کماکان محصولات رو پرورش بدین   .......

گفتم : این خیلی عالیه ..... میتونیم مددجویان علاقمند به کشاورزی و باغبانی رو آموزش بدیم و این بشه شغلشون

مهندس گفت : دقیقا ......... با این متراژ راحت پنج نفر رو می تونین مشغول کنین .........  

کاملا ذوق زده شده بودم ........ از مهندس تشکر کردم و گفتم : من ساعت چهار و نیم میخوام برم بازدید دوتا مجموعه

کارگاهیمون ....... امکان داره از شما هم خواهش کنم. همراهم باشین ....... مهندس پرهام هم نظرات جالبی داره که می خوام شما هم در جریانش باشید و اگر ایده ای بنظرتون رسید ارائه کنید  ........
گفت در خدمت شما هستم .... چرا که  نه  ........... همونطور که میدونین ما با هم دوستیم ....... خیل قبولش دارم و مرتب

با هم کارهای مشترک انجام  میدیم. گاهی توی طراحی ها  به همدیگه مشورت میدیم ......... خوشحال میشم بیام ببینم...... و بعدش اگر صلاح بدونین یه سری هم سه نفری بریم سراغ آرامشگاه .......
گفتم : کاملا موافقم ..........

بعد از پایان این بحث ...... حرفا رفت به سمت  تانزانیا رفت و در مورد فعالیت ا در اونجا بهش گفتم : طرح هایی داریم که اگر شما مایل باشین و افتخار بدین . توی تانزانیا با هم اجرا کنیم  ..........
گفت: من در بست در خدمت شما هستم ......... از کارفرمای با هوش خوشم میاد  که میدونه دنبال چیه و از طرح و ایده های جدید هم نمیترسه ..... و ادامه داد حالا چه کارایی هست  .......

گفتم : یه سری پروژه ها خودمون داریم و یکی دوتا پیشنهاد هم دولتی های تانزانیا دادند. از جمله ساخت دو هزار واحد مسکونی برای کارکنان پلیس زنگبار   .......

گفت : اینکه فوق العاده است ......... نیروی انسانی   .......

گفتم متخصص تقریبا ندارند و در همه زمینه ها نیروی متخصص از ایران باید ببریم ..... اما نیروی کار غیر متخصص بسیار دارند ....... که بسیار هم ارزان است ......... و اضافه کردم یکی از کارهایی که خودم  میخوام انجام بدم تاسیس یک مدرسه از پایه اول  و یک آموزشکده فنی و حرفه ای برای جوون ها ...... یکی از درخواست های وزیر کار تانزانیا که باهاش دو بار جلسه داشتم این بود که براشون نیروی ماهر تربیت کنیم  .....

گفت : مهندس محشری  ...... من پایه هستم ...... تا اون  ...... سر دنیا ............ کی بریم ؟.........

گفتم : حتما میریم ، البته ابتدا باید کار آرامشگاه رو سامان بدیم و بعد در خدمت شما هستم ........ چیزی به ساعت چهار

نمونده بود ........ به همین دلیل به صحبت در باره کارهایی که میشد در تانزانیا انجام بدیم پرداختیم ..... مهندس هم کاملا علاقمند شده بود ..... تا اونجا که گفت : من هم مایل وهم حاضرم اگر پروژه های مناسبی باشه سرمایه گذاری کنم. دوستان زیادی هم دارم که میدونم اگر شما اجازه بدین ..... حتما در این برنامه ها مشارکت می کنند ......

گفتم : خیلی هم خوبه ...... اما فعلا باید راه بیافتیم و بریم سراغ مهندس پرهام

گفت: من آماده  هستم ........

با ملیحه که حرف زدم گفت: کمی خسته ام و اگر از نظرتو مشکلی نیست  ، من با نفیسه و مسعود برم خونه  ......

گفتم : باشه ....

به مهندس گفتم : بریم ........

گفت : بریم  ........ سوغاتیش رو دادم بهش و گفتم : قابل شما رو نداره ....

تشکرکرد و بلند شدیم و از دفتر خارج شدیم و بطرف خیابون دماوند حرکت کردیم   .........

مهندس پرهام منتظرم بود و با دیدن مهندس ذوالفقاری خیلی خوشحال شد ....... یکی از کارگرها در گاراژ رو باز کرد و با ماشین وارد شدیم ....... قیافه مجموعه با فعالیت های مهندس کاملا عوض شده بود ....... ایوان سر پوشیده ای که درست کرد بود برای مغازه  ها خیلی قشنگ شده بود ....  بخصوص اینکه برای ستون ها و کتیبه های جلوی ایوان از آجر زرد قدیمی استفاده کرده بود . کف همه ایوان هم با آجر قذاقی فرش شده بود . به نوعی حسی نوستالوژیک در آدم ایجاد می کرد  و بازار های قدیمی رو تو ذهن تداعی می کرد..... واقعا لذت بردم  از تماشای کار های انجام شده و مرتب از مهندس پرهام تشکر می کردم ..... مهندس بصورت ذهنی  نقاط مختلف محوطه رو با انگشت به من و مهندس ذوالفقاری نشون میداد و نقشه  هاش رو تشریح می کرد ..... چون قبلا کارش رو دیده بودم. دقیقا می تونستم تجسم کنم ، که چه خواهد شد ...... مهندس ذوالفقاری هم با  دقت حرفها و نقشه  های پرهام رو گوش می کرد ........وقتی حرفاش تموم شد ، گفت: اجازه دارم یه پیشنهاد بهت بدم. مهندس جان؟

پرهام گفت: حتما .....

ذوالفقاری ادامه : من اصلا آدم مذهبی نیستم . اما یه نمادی توی معماری مفهومی ما هست که مسلمون و غیر مسلمون همه  باهاش حال می کنن  ............ آرامش معنوی خوبی بهمون میده. بخصوص وقتی گرفتاریم ....... اینجا جای مناسبی برای احیا و ایجاد حس نوستالوژیک مراجعه کنند هاست .

کنجکاو شده بودیم منظورش چیه؟ پرهام نتونست صبر بکنه و گفت: کدوم  نماد مهندس ؟ .....

ذوالفقاری با تومانینه گفت: سقاخونه .......... یه سقاخونه با چراغای زرد و سبز و یک عکس از حضرت علی و یه جایی که زن و مرد بیان خلوت کنن؛ ........ دردل کنند ...... و یه شمع برای برآورده شدن آرزوهای قلبی شون روشن کنند ....

پرهام گفت: آره  .......  درسته  ......... بعد رو به من کرد و گفت: نظر شما چیه اقا نوید ؟

گفتم : خیلی الهام دهنده و آرامبخش هست ...... منم موافقم ...... اما کجا ؟

مهندس گفت: روی دیوار ورودی مجموعه......... همین اولش ........ که همه رو بکشونه تو ....... اگر توی محوطه باشه دیده نمی شه یا خیلی طول میکشه دیده بشه ........ ولی روی دیوار ورودی سریع دیده میشه ........ توصیه ام اینه که حتما مقداری شمع رایگان هم بگذارید و بالاش بنویسید. این شمع را بتو هدیه می کنم. برای استجاب آرزوهای زیبای تو.... من هم دعا می کنم آرزوت بر آورده بشه .........

خیلی رمانتیک و نوستالوژیک بود ..... فکر نمی کردم . مهندس ذوالفقاری این همه رمانتیک باشه ..... خیلی پسندیدم  پراهام  هم همینطور بنابراین قرار شد در هر دو مجموعه یک و دو و تمام ساختمان های بنیاد سقا خونه بعنوان یک نماد  ساخته بشه ..... حتی دیوار ورودی دفتر مرکزی  .........

یه کم دیگه توی محوطه گشت زدیم و بعد بطرف مجتمع شماره دو حرکت کردیم ........ تقریبا همه چیز آماده بود قرار شد.

سقاخونه هم اضافه بشه و بعد از جذب مدد جوها فعالیتش رو آغاز کنه ......... مهندس پرهام رو تنها گذاشتیم و به اتفاق

مهندس ذوالفقاری سریع رفتیم سرپروژه آرمشگاه که تا تاریک نشده اونجا رو هم بازدید کنیم ........

همانطور که مهندس گفته بود خاکبرداری تموم شده بود و داشتن روی فونداسیون کار می کردند .

مهندس گفت : انشالله سر چهارماه مبله شده بهتون تحویل میدم  ........

گفتم : یعنی حدود سه ماه دیگه  ..........

گفت : بله سه ماهه دیگه .........

تشکر کردم و گفتم : اگر جایی میرین برسونمتون  ........

ماشینش رو نشوندم داد و گفت مرکب رو اونجا بستم .... دست شما درد نکنه ....... فعلا بالا سر کارگرها هستم ..... میخوام امشب بتون ریزی رو تموم کنم. کارگرای شیفت  دوم هم  رسیدن. باید به شون بگم چه کارهایی رو انجام بدن...... چون سرو صدا نداریم شاید کمی دیرتر تعطیل کنم تا امشب تمومش کنیم  .......

خداحافظی کردم و بطرف خونه رفتم  ..........

توی راه داشتم فکر می کردم.که باید یواش یواش شروع به پذیرش مددجوها کنیم ..... بنابراین فردا حتما باید یه جلسه مشترک با مامان لیلا و مامان منیره و نسیم بذارم . ببینم چکار برای شروع میخوان انجام بدن ....... باید مناسب ترین مسیر برای شناسایی نیازمندترین افراد پیدا کنیم.......ما می تونستیم چند مدل مددجو داشته باشیم. اونهایی که سرپرست
 
ندارند . اما سر پناه دارند و با ایجاد اشتغال میشه احیاشون کرد و دسته دیگر افرادی که باید اسکان داده بشن  .....
بنابراین با توجه به آماده بودن مجتمع کارگاهی  اول میتونیم با شناسایی و جذب دسته اول فعالیت هامون روآغاز کنیم  .......
به خونه رسیدم .... مامان خونه نبود و ملیحه  هم خواب بود. من استراحتی کردم. وقتی بلند شدم . مامان اومده بود
سلام کردم  ...... اونم خسته نباشین گفت ...... تشکر کردم و گفتم فردا جلسه داریم مربوطه به حوزه شما .......
گفت: انشالله صبح با هم میریم ........ الان پیش لیلا خانم بودم و اتفاقا داشتیم در مورد کارها حرف میزدیم ...... توی نبودن ما .... کارهای زیادی انجام داده ...... که قرار شد فردا توی جلسه مطرح بکنه ؛ بعد پرسید : از دوتا مجموعه چه خبر؟
گفتم : مجتمع نبرد آماده راه اندازی هست  ......

گفت : خدا رو شکر پس میتونیم کار رو شروع کنیم  ......

جواب دادم . بله میتونیم شروع کنیم ..... به همین دلیل میخواستم فردا جلسه داشته باشم

 .....ملیحه خمیازه کشون اومد بیرون گفت : جلسه چی .... منم جلسه میخوام.

من و مامان زدیم زیر خنده و ملیحه ام  پشت سرمون  ........


                                                                                                پایان فصل سی و سوم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 18:33 | نویسنده : کاتب |

فصل سی ودوم – بازگشت به تهران

 بعد از گذشتن از بخش کنترل و زدن مهر ورود به کشور توی پاسپورت ها به سمت محل سالن تحویل چمدانها رفتیم ، فرودگاه بسیار شلوغ بود و کمی بیش از حد معمول طول کشید تا چمدونها بیاد ....

بالاخره تسمه نقاله مخصوص پرواز ما ، بعد از بیست دقیقه شروع به حرکت کرد و  چمدونها یکی پس از دیگری با کنار زدن پرده نواری برزنتی ابتدای دریچه  نقاله بیرون اومدن.
ظاهرا ما باز هم باید منتظر میموندیم. چون هرچه نگاه می کردیم هیچیک از اونها مال ما نبود ........... تقریبا همه همسفرای ما چمدون به دست بطرف بخش بازرسی رفتند و سالن خلوت شد. در این لحظه بود که سرو کله چمدونهای ما پیدا شد . یکی یکی چمدونها رو به کمک سید از روی تسمه نقاله برداشتیم و گذاشتیم روی چرخ های حمل بار ....... خوشبختانه به دلیل اینکه در سال جاری این تنها سفر خارجیمون بود گفتند بدون توقف در بازرسی و فقط با نشون دادن پاسپورت ها از باجه گمرک عبور کنیم. واسه همین براحتی از کنار دوستانی که زودتر چمدون هاشون رو گرفته بودن ، اما گرفتار بازرسی گمرکی شده بودن . عبور کردیم و به سالن خروجی وارد شدیم.
ملیحه گفت : بابا اینا ...... اوناهاشن .
پرسیدم : کو..... کجا هستنن ؟ .......
 
با دست به  جایی پشت دیوار شیشه ای جدا کنند سالن گمرکی و انتظار اشاره کرد .......  دیدمشون ....... بطرف راه خروجی رفتیم و بابا اینا هم با دیدن ما به همون سمت حرکت کردن.
وقتی بهم رسیدیم. بازار ماچ و بغل و سلام و احوالپرسی  داغ شد ..... بالاخره بعد از انجام این فریضه همه به سمت پارکینگ حرکت کردیم. نفیسه ماشین من رو آورده بود . مسعود با ماشین خودشون  و بابا هم با ماشین خودش ....... چمدونها را که خیلی زیاد هم بود به زور توی صندوق عقب ماشین ها جا دادیم و تقسیم شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم.
خیابون آزادی تا سر چمران حسابی ترافیک بود و چهل دقیقه تموم طول کشید . تا به میدون انقلاب رسیدیم و بدترین ترافیک مربوط بود به اول خیابون آذربایجان تا بعد از تقاطع زنجان . بهر شکل بعد ازچمران ترافیک خیلی سبک شد و براحتی و با سرعت به خونه بابا اینا رسیدم.
 
مامان لیلا شام آماده کرده بود ....... تا سفره پهن بشه بقیه روبوسی و خوش بش ها انجام شد و تعریف داستانهای سفر به بعد از شام  موکول شد ...... با اینکه از سفر بر گشته بودیم . اصلا احساس خستگی نمی کردیم و با سوالات پی در پی .....  خاطرات سفر رو بازگو می کردیم.
حدود ساعت دو بود که مامان سوت پایان شب بیداری رو کشید و گفت: فکر می کنم. وقت برای شنیدن داستانهای سفر زیاد داریم. پس بهتر بزاریم از راه رسیده ها استراحت کنن.
همه چشمی گفتند و آماده رفتن به خونه های خودمون شدیم. مسعود ، سید اینا رو با چمدون هاشون برد رسوند  من و ملیحه هم نرگس و خانم سادات رو.......
رفتیم خونه و مامان یه راست به سمت اتاق خودش رفت و ماهم  بدون اینکه و حال باز کردن چمدونها رو داشته باشیم . لباسمون رو عوض کردیم و رفتیم و افتادیم روی تختخواب ، ......... بلافاصله ام خوابمون برد .....

                                                                               پایان فصل سی ودوم 

 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 18:27 | نویسنده : کاتب |

فصل سی و یکم– بررسی میدانی

بعد از گذشتن از بخش کنترل و زدن مهر ورود به کشور توی پاسپورت ها به سمت محل سالن تحویل چمدانها رفتیم ، فرودگاه بسیار شلوغ بود و کمی بیش از حد معمول طول کشید تا چمدونها بیاد ....

بالاخره تسمه نقاله مخصوص پرواز ما ، بعد از بیست دقیقه شروع به حرکت کرد و  چمدونها یکی پس از دیگری با کنار زدن پرده نواری برزنتی ابتدای دریچه  نقاله بیرون اومدن.
ظاهرا ما باز هم باید منتظر میموندیم. چون هرچه نگاه می کردیم هیچیک از اونها مال ما نبود ........... تقریبا همه همسفرای ما چمدون به دست بطرف بخش بازرسی رفتند و سالن خلوت شد. در این لحظه بود که سرو کله چمدونهای ما پیدا شد . یکی یکی چمدونها رو به کمک سید از روی تسمه نقاله برداشتیم و گذاشتیم روی چرخ های حمل بار ....... خوشبختانه به دلیل اینکه در سال جاری این تنها سفر خارجیمون بود گفتند بدون توقف در بازرسی و فقط با نشون دادن پاسپورت ها از باجه گمرک عبور کنیم. واسه همین براحتی از کنار دوستانی که زودتر چمدون هاشون رو گرفته بودن ، اما گرفتار بازرسی گمرکی شده بودن . عبور کردیم و به سالن خروجی وارد شدیم.
ملیحه گفت : بابا اینا ...... اوناهاشن .
پرسیدم : کو..... کجا هستنن ؟ .......
 
با دست به  جایی پشت دیوار شیشه ای جدا کنند سالن گمرکی و انتظار اشاره کرد .......  دیدمشون ....... بطرف راه خروجی رفتیم و بابا اینا هم با دیدن ما به همون سمت حرکت کردن.
وقتی بهم رسیدیم. بازار ماچ و بغل و سلام و احوالپرسی  داغ شد ..... بالاخره بعد از انجام این فریضه همه به سمت پارکینگ حرکت کردیم. نفیسه ماشین من رو آورده بود . مسعود با ماشین خودشون  و بابا هم با ماشین خودش ....... چمدونها را که خیلی زیاد هم بود به زور توی صندوق عقب ماشین ها جا دادیم و تقسیم شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم.
خیابون آزادی تا سر چمران حسابی ترافیک بود و چهل دقیقه تموم طول کشید . تا به میدون انقلاب رسیدیم و بدترین ترافیک مربوط بود به اول خیابون آذربایجان تا بعد از تقاطع زنجان . بهر شکل بعد ازچمران ترافیک خیلی سبک شد و براحتی و با سرعت به خونه بابا اینا رسیدم.
 
مامان لیلا شام آماده کرده بود ....... تا سفره پهن بشه بقیه روبوسی و خوش بش ها انجام شد و تعریف داستانهای سفر به بعد از شام  موکول شد ...... با اینکه از سفر بر گشته بودیم . اصلا احساس خستگی نمی کردیم و با سوالات پی در پی .....  خاطرات سفر رو بازگو می کردیم.
حدود ساعت دو بود که مامان سوت پایان شب بیداری رو کشید و گفت: فکر می کنم. وقت برای شنیدن داستانهای سفر زیاد داریم. پس بهتر بزاریم از راه رسیده ها استراحت کنن.
همه چشمی گفتند و آماده رفتن به خونه های خودمون شدیم. مسعود ، سید اینا رو با چمدون هاشون برد رسوند  من و ملیحه هم نرگس و خانم سادات رو.......
رفتیم خونه و مامان یه راست به سمت اتاق خودش رفت و ماهم  بدون اینکه و حال باز کردن چمدونها رو داشته باشیم . لباسمون رو عوض کردیم و رفتیم و افتادیم روی تختخواب ، ......... بلافاصله ام خوابمون برد .....

 

 

                                                                                    پایان فصل سی و یکم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 18:5 | نویسنده : کاتب |

فصل سی ام– بررسی میدانی

  دوتا تیم تشکیل دادیم. یکی من و سید و مهندس به اضافه مترجم و راهنما و دیگری مامان و ملیحه و نسیم و صد البته رضا کوچولو به همراه مترجم و راهنمای دوم ..... طی جلسه ای که یکشنبه بعد از ظهر داشتیم  وظیفه هر گروه مشخص و اعضای آن کاملا توجیه شدن. گروه ما متمرکز روی طرح های تجاری وتولیدی و گروه خانم ها بررسی بازارو تحلیل رفتارهای اجتماعی .

ما باید مشخص می کردیم ، که چه طرح هایی برای سرمایه گذاری بهتر است و خانمها باید محصولات بازار رو بررسی می کردن تا نیاز ها رو پیدا کنند و لیست قیمت مصرف کننده هرکالا رو در نقاط مختلف دارالسلام و زنگبار در بیارن .... از دیگر کارهایی که خانم ها باید انجام  میدادن. یافتن سلایق ساکنین منطقه مورد نظر بود ..... نوع پوشش ، رفتار مصرفی ، رنگها و طرح  های قالب در همه زمینه ها .....
هرشب قبل از شام بمدت یک ساعت  دو تا تیم گزارش فعالیت روزانه خودش رو میدادن و بعد از مقایسه و تلفیق اطلاعات بدست اومده جمع بندی لازم انجام و نتیجه با جزییات مشاهدات و بررسی ها ...... مکتوب می شد .
روزهای شنبه و یک شنبه هم به گردش و تفریح و استفاده از نعمت های  طبیعی منطقه سپری میشد . سه روز از بیست روز رو در زنگبار بودیم . که به واقع و به جرات میشه گفت همون بهشتی است که ادیان تشریحش کردن در کتب آسمانی خودشون .
طی این سفردر زنگبار و دارالسلام  ما جمعا با 9 وزیر دو شهردار . یک فرمانده پلیس و یک فرمانده بلند پایه ارتش  و ده ها تولید کننده ، تاجر و عمده فروش ...... ملاقات و گفتگو کردیم .
نهایتا نتیجه حاصل این شد که قطعا باید و می توانیم . در تانزانیا سرمایه گذاریم کنیم . منتها اینکه در چه زمینه و تا چه حد قرار شد . بعد از برگشتن به ایران و جمع بندی نهایی و مشورت با پدر و سایر اعضای هیئت مدیره . نقشه تجاریمون رو مشخص و تدوین کنیم.
کار جالبی که انجام دادیم مستند کردن سفر بوسیله دو عکاس محلی بود . که در تمام مدت دنبال دو گروه بودن .
و نکته جالبتر ازاون  ارزونی  نرخ چاپ عکس در دارالسلام نسبت به تهران بود. چیزی نزدیک به هزار و دویست قطعه عکس از مدت اقامت مون در تانزانیا تهیه و با خود به ایران برگردوندیم.
در طول بیست روز بیشتر وقت ما به کار گذشت . به همین دلیل تصمیم  گرفتیم که در بازگشت بازهم چند روزی در استانبول بمونیم ...... بقول بچه  ها چشم بازار رو در بیاریم .همین کارو هم کردیم و چهار روز عالی رو اونجا به گشت و گذار رو خرید پرداختیم.

ملیحه و نسیم بغیر از چیزهایی که خودشون می خواستند ، تا تونستن برای همه سوغاتی خریدن ؛ تقریبا به ازای هر نفر سه  تا نصفی چمدان بار داشتیم. که با احتساب چمدانهایی که به اسم رضا کوچولو پر شده بود میشد  بیست  تا چمدون ......
قرار شد تعدادی از چمدونها رو مثل قبل مهندس به تهران بفرسته تا به مشکل گمرک بر نخوریم
شام آخر توی استانبول رو تصمیم گرفتیم بریم به رستوران ایتالیایی که توی خیابون استقلال . کنار شعبه  فرشگاه
 
ال سی واکی کی قرار داشت  بخوریم ......  پیتزا و اسپاگتی و لازانیا و ...... روی میز چیده شد و مشغول خوردن شدیم  ........ خیلی عالی بود ........
بعد از اتمام غذا از رستوران بیرون اومدیم   .......
نسیم به سمت من اومد و گفـت : نوید خان ..... تا شیش ماه پیش ، حتی خواب چنین روزهایی رو هم نمی دیدم. ازتون خیلی ممنونم . ازگوشه چشمش قطره اشکی سرازیر شد  ........
گفتم : خواهش می کنم. حتما استحقاقش رو داشتین که خدا وسیله ای برای رسیدن به این روز رو سر راهتون قرار داده .....
بازم تشکر و کرد و رفت محکم بازو سید محسن رو چسبید ........ هوا سرد بود و از قبل تصمیم گرفته بودم که پالتویی بخرم. بطور تصادفی چشم ملیحه پشت ویترین به پالتویی افتاد که وقتی دیدمش . گفتم: آره این دقیقا همونی که میخواستم. داخل فروشگاه شدیم.
مدیر فروشگاه عذر خواهی کرد و گفت : ببخشید در حال تعطیل کردن هستیم ..... اگر میشه فردا تشریف بیارین .
ملیحه اصرار کرد که ما داریم به ایران بر می گردیم و فرصتی برای مراجعه مجدد نداریم.
بالاخره با این وعده که یک دست کت و شلوار هم میخواهیم. مجاب شدن که بستن فروشگاه را کمی به تاخیر بندازند و ما هم به وعده مون عملکردیم و یک دست کت و شلوار و یک پالتوی مشکی خریدم.
به این ترتیب آخرین شب اقامت ما در استانبول اینجوری سپری شد و همه به هتل بر گشتیم .
روز بعد که مهندس متوجه خرید کت شلوار شد ...... گفت : من دوستی دارم که عمده فروشی لباس مردانه داره .  اگر مایلید یه سر بریم پیشش  .....
یادم افتاد که سید کت شلوار نخریده . به همین دلیل بدون اینکه توضیحی بدهم گفتم : آره اتفاقا بد نیست سری بزنیم. گفت پرواز برگشت ساعت نه شب هست بنابریان وقت کافی داریم برای اینکار.
مامان گفت : من و رضا همینجا می مونیم . شما ها برین .
پنج نفری حرکت کردیم و رفتیم برای خرید ................ نهایتا برای مسعود ؛ بابا و مصطفی ها هر کدام یک دست
 ..........
و برای سید سه دست و برای خودم دو دست دیگر کت شلوار خریدیم و به هتل بر گشتیم ....... بعد از بسته بندی کت شلوار ها به اتفاق مامان و رضا کوچولو رفتیم به میدون تکسیم و نهار خوردیم. سپس به هتل بر گشتیم و تا ساعت هفت استراحت کردیم و بالاخره بعد از جمع و جور کردن وسایل هفت و ربع هتل رو به سمت فرودگاه آتاتورک ترک کردیم ....... بمحض رسیدن بارها رو تحویل دادیم و به سمت سالن ترانزیت رفتیم .......  نیم ساعت بعد سوار هواپیما شدیم.
هواپیما راس ساعت 9 به سمت تهران پرواز کرد. 

                                                                                                پایان فصل سی ام

 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:59 | نویسنده : کاتب |

فصل بیست ونهم – دارالسلام _تانزانیا

ساعت چهار پرواز داشتیم به دارالسلام . موقع جمع و جور کردن ساکها متوجه شدیم. جدا خرید زیادی داشتیم و امکان بردن و آوردنشون وجود نداره .

با مهندس مشورت کردم که گفت: مشکل غیرقابل حلی نیست ..... دوتا کار میتونیم بکنیم. اول اینکه میتونیم بار اضافی رو بسته بندی بکنیم و بسپریم به انبار هتل و موقع برگشت با خودمون ببریم ایران ........ و راه حل دوم اینه که همه رو بسته بندی کنیم تا همین امروز بفرستم شون به ایران .
راه دوم رو بیشتر پسندیدم ، به فکرم رسید که در اینصورت می تونیم هنگام  برگشت چیزهای بیشتری بعنوان سوغاتی بخریم و به ایران ببریم.
بلافاصله مهندس اقدامات لازم رو با دو سه تا ، تماس تلفنی انجام داد  و ما هم نیم ساعت بعد ....... آن بخش از خرید ها که توی سفر تانزانیا ضروری نبود. بسته بندی وبرای ارسال به مهندس تحویل دادیم  .....
ساعت دو نیم و بعد از خوردن  نهار به سمت فرودگاه آتاتورک حرکت کردیم ....... پرواز راس ساعت  انجام شد و با اختلاف ساعتی که وجود  داشت به ساعت ما هفت و نیم و به ساعت دارالسلام  هفت هواپیما در فرودگاه دارالسلام به زمین نشست. با توجه به اینکه ما از قبل ویزا گرفته بودیم . معطل صف گرفتن ویزا در فرودگاه نشدیم و با  ارائه پرسشنامه هایی که مهندس برای هرکدوم پر کرده بود به همراه گواهی واکسیناسون هپاتید ، مهر ورود رو توی پاسپورتامون زدند و به سالن خروجی رفتیم. اونجا دوست  مهندس قاسمی منتظر ورودمون بود .......
با دوتا ماشین مجهز به کولر گازی ما رو به منطقه تجاری توریستی دارالسلام به نام خیابان ایندیراگاندی منتقل کرد.......
مهندس توضیح داد که اینجا هندی ها کلونی بسیار بزرگی تشکیل دادن و نفوذ بسیار زیادی هم دارند. دوتا خیابان بزرگ این منطقه یکی بنام خانم ایندیرا گاندی نخست وزیر مرحوم هند ودیگرب بنام خود هند (ایندیا) نامگذاری شده ..... محل اقامت ما هتلی به نام رینبوو به معنی رنگین کمان بود .......  هتل در مرکز اداری ؛ تجاری دارالسلام قرار گرفته و تا اسکله اصلی کمتر از یک کیلومترفاصله داشت.
دما محیط خیلی بالا نبود . اما به دلیل مجاورت با اقیانوس کمی دَم داشت ........... شام رو توی هتل خوردیم و استراحت کردیم   .......
صبح روز بعد مهندس توی رستوران هتل یه جلسه معارفه و هماهنگی ترتیب داد که من و سید و ملیحه و نسیم از سمت ما و  تعدادی از دوستان مقیم در تانزانیا که قرار بود. در پیشبرد کارها با ما همکاری کنند تشکیل شد .
قبل از این نشست نکات قابل توجهی از طرف مهندس  مطرح شد که خلاصه و طبقه بندی شده اش این بود ....

  • در تانزانیا سه گروه ایرانی مهاجرو یا ساکن وجود  دارند:
  • قدیمی ترینِ این گروه ها ، شیرازی ها هستند که حدود نهصد  سال پیش به زنگبار که در آن زمان از شلوغترین و آباد ترین بنادر زمان  خودش بود مهاجرت می کنند و ساکن میشن....... این دسته گروه دارای حزبی بنام حزب شیرازیها هستند و در کابینه و مجلس حضور فراکسیونی و اقلیت دارند .
  • گروه دوم بلوچ ها هستند که بین سه  تا چهار قرن سابقه حضور در این کشور رو دارند . آنها اقلیتی بسیار مهم و تاثیر گذار هستند . بگونه ای که صاحب نفوذ ترین فرد تجاری در تانزانیا که در معادلات سیاسی و حتی تعیین رئیس جمهور بسیار موثر است  ...... یک بلوچ تبار ایرانی ست . البته وحدت جامع و کاملی بین بلوچ ها دیده نمیشه ، اما بصورت فردی . افراد صاحب نفوذ زیادی در میانشان وجود  داره.
  • گروه سوم ایرانی هایی هستن که بعد از انقلاب در قالب کارکنان  جهاد سازندگی ، کمیته امداد، جمعیت هلال احمر و یا بصورت شخصی جهت تجارت به اینجا اومدن وماندگار شدن .....

مهندس در پایان این مطالب اشاره کرد .دوستانی که الان اتوی این جلسه حضور دارن از دسته دوم و سوم هستند. به اضافه دوستانی بومی تانزانیا که بدلایل مختلف با زبان فارسی آشنا شده و برخی تا پانزده سال هم در ایران زندگی کردن .
جلسه آغاز شد و توضیحات لازم توسط میزبانان ما در اختیارمون قرار گرفت. نهایتا درانتهای جلسه مقرر شد ؛ ما تا پایان روز یکشنبه به گشت و گذار و آشنایی با محیط و منطقه بپردازیم و از روز دوشنبه دیدارها و ملاقات و گفتگو با مقامات دولتی ، سیاسی و اقتصادی ..............همچنین بازدید از فعالیت های صنعتی و  تجاری و بررسی همکاریهای مشترک یا سرمایه گذاری مستقل آغاز خواهد شد.
با توافق بر سر این این برنامه ، همه آماده شدیم تا برای گردش به یکی از مناطق مناسب ساحلی بریم  .......
پس همکاران محلی خداحافظی کردند و رفتند تا دوشنبه بر گردند .

ما بسمت ، منطقه مورد نظر رفتیم ..... اولین چیزی که در ساحل نظر همه ما رو به خودش جلب کرد ساحل ماسه ای اونجا بود ........ ماسه ها مثل دونه های شکر و برف سفید بود ........... منظره اقیانوس روبرو و درختان نارگیل و موز پشت سر فضایی کاملا زیبا رو بوجود  اورده بود ..... که تا عصر و غروب خورشید و پنهان شدنش در اقیانوس ادامه یافت .
هوا داشت کاملا تاریک میشد که به هتل بر گشتیم. مهندس رستوران لبنانی ها رو پیشنهاد  داد برای خوردن شام  .....
گفت: سفارت ایران هم میهمانان خودش رو بدلیل نبود رستورانی ایرانی به اینجا میآرند .......
مامن بشوخی گفت : پس ما باید یه رستوران ایرانی اینجا افتتاح کنیم .
مهندس گفت: اتفاقا یکی از پیشنهاد های جدی من تاسیس یک فود کورت با محوریت غذاهای ایرانی است .
گفتم : پیشنهاد بدی نیست .
سید با تایید حرفهای ما گفت: یه مجموعه شامل بخش های مختلف با ارائه خوردنی های ایرانی  . مثل انواع چلو؛ پلو و خورشت ها  ، پالوده بستنی . آبمیوه ها ، ......
حرفش روبریدم و گفتم : کله پاچه و سیرایب شیردون .
خندید و گفت : صد درصد .....
مهندس گفت : و غذاهای فست فود
ملیحه حرفمون رو قطع کرد و گفت : بهتر سر میزشام این بحث و ادامه بدیم ..... چون اگه از گرسنگی بمیریم دیگه هیچ کاری نمی تونیم انجام بدیم ........
بلافاصله این مطلب تصویب شد وچون رستوران نزدیک بود ، پیاده به سمت رستوران حرکت کردیم .

 

 

                                                                                                پایان فصل بیست ونهم

 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:58 | نویسنده : کاتب |

فصل بیست و هشتم – چهار شنبه بازار

طبق قرارو مدارهایی که گذشته بودیم بعد از خوردن صبحانه حدود ساعت ده و ده دقیقه به منطقه فاتیح که بازارقدیمی استانبول بود رسیدیم ....... بعد از بالارفتن از پله هایی که به یک کوچه ختم میشد و اون کوچه هم یه راست می خورد به در فرعی مسجد فاتیح  به چهارشنبه بازار رسیدیم ....... اولین چیزی که نظر خانم ها رو جلب کرد. بساط بزرگ و رنگین فروشنده روسری و شال بود ......... شاید نزدیک پنجاه متر فضا بود که دورتا دورش با تخته و چهارپایه های چوبی میز بساط درست کرده بودن و بی تردید قریب به دو هزار مدل روسری و شال در رنگها و مدل ها و جنس های مختلف روش ریخته بودن . وسط این بساط هم بسته های بزرگ همون محصولات روی هم چیده شده بود  تا در صورت تموم شدن اجناس روی میز باز شده و به مشتری عرضه بشه ........ خانم ها از سر و کول هم بالا می رفتن تا خوشون رو به جلوی بساط برسونند . قبل از حرکت به سمت بازار مقدار مناسب  دلار رو به لیر تبدیل  و بین خانم ها تقسیم کرده بودم  .......

ملیحه یه لحظه پیش من اومد و پرسید : وقت برگشت به استانبول می آیم .......
گفتم : آره عزیزم ........  چطور ؟
گفت : روسری هاش خیلی ارزونه و کیفیتش هم عالیه ....... گفتم اگر موقع برگشت هم به اینجا می آییم فعلا چند تایی بخرم. برای مدتی که در تانزانیا هستیم و زمان برگشت تعداد بیشتری بخرم هم برای سوغاتی و هم برای مصرف خودم.
پاسخ دادم : مسیر برگشتمون هم استانبول هست ....
گفت: مرسی ، پس من برم ..... بلافاصله رفت و به مامان و نسیم  که منتظر جواب این  سوال بودن خبر داد ........ خانم ها مجددا غرق روسری ها شدن ....... یک ربعی اونجا معطل کردن و بعد شروع کردن به دیدن سایر غرفه ها که دسته کمی از غرفه  روسری نداشت ........ انواع و اقسام لباس های راحتی و مدل های مخصوص میهمانی یا شب ....... مانتو ،  پالتو ، کفش  و ....... انگار انبارهای استانبول را توی این بازار روز خالی کردن ........ من و سید و مهندس هم رفتیم سراغ غرفه هایی که لباس مردونه می فروختن ....... منم یه تعدادی تی شرت ، پیراهن ، کراوات ، گرمکن و لباس زیر خریدم ..... سید کمی ملاحضه می کرد ...... که تهدیدش کردم اگر دست از اینکار بر نداره کلاهمون تو هم میره ........ بالاخره اونم راه افتاد  .......
هرچی که فکرش رو بکنید. توی این بازار روز میتونستید پیدا بکنید ..... بوی خیلی خوبی از نزدیک به مشام  خورد
 ....
یه خرده که دقت کردم. دیدم چند تا بساطی مشغول فروش انواع محصولات لبنی و ترشی جات  غیره بودن ....... به طرف یکشون رفتم ....... ملاقه اش رو زد زیر زیتون های درشت و درخشان توی ظرف و چند تا دونه ریخت توی یه کاسه کوچیک یه بار مصرف به دستش رو بطرف دراز کرد ....... یکیش رو برداشتم ..... گفت نه کاسه رو بگیر .
اولین دونه رو که گذاشتنم  توی دهنم. اونقدر خوشمزه بود که هنوز اولی رو نخورده دستم ناخود آگاه رفت برای برداشتن دومی  .........
توی هتل همیشه سر میز صبحانه چهار پنج مدل زیتون وجود  داره ...... که همه شون  هم خوشمزه هستند. اما با خوردن این ...... هرچه زیتون بود رو فراموش کردم ........از فروشنده تشکر کردم و گفتم : یک  کیلو برام  بکشه ....... سید و خانوما رو صدا کردم و گفتم بیاین این ر امتحان کنین ........ امتحان کردن همانا و نصف کیسه خالی  شدن همان ........ به فروشنده گفتم : لطفا نیم کیلو دیگه بده ........ اونم توی یه کیسه نیم کیلو دیگه کشید و داد دستم..... پولش رو حساب کردیم و به راه خودمون ادامه دادیم .......  غرفه های میوه و انواع سبزیجات و بعد لوازم منزل رو بازدید کردیم و به چند تا کیف و ساک و چمدان فروش رسیدیم ..... باز سر خانم های گرم شد ............ مهندس که از دور ما رو همراهی میکرد. بسمت من اومد و گفت:آقای راشدی  ساعت  یک ونیم هست .... اگر صلاح میدونین  . بریم برای نهار ....... ساعت رو نگاه کردم ؛ دیدم درست می گه ، اونقدر سرگرم محصولات عرضه شده توی بازار بودیم که متوجه گذشت زمان  نشدیم ...... توی بازار پسر بچه هایی بودن که در ازای چند لیر بار مشتری ها رو تا دم ماشینشون می بردن. بعد از جمع  جور کردن خانم ها . مهندس چندتا از این پسرها رو صدا زد. تا خرید های انجام شده رو ببرن بزارن توی ون ...... راننده رو هم که با اون قدم میزد. همراه پسرها فرستاد ..........
ما رو بطرف خیابونی که موازی کوچه ورودیمون به بازر روز بود ، برد و نبش اون بر خیابان اصلی فاتیح داخل یه رستوران پنج طبقه با معماری بسیار زیبا شدیم . دم در ورودی تقریبا مثل همه رستورانهای دیگه میز معرفی غذاها قرار داشت ، که نشون دهنده انواع غذای موجود اونروز بود ، من همون چلو گوشت دیروزی رو دیدم و باز سفارش دادم. بقیه هم بسته به علاقه و با توجه به تجربه نهار دیروز غذای خودشون رو سفارش دادن ....... یک ساعتی نهار خوردنمون طول کشید و بمحض خروج خانمها مهلت پرسش ندادن و گفتن ، خب برگردیم بازارمن فکر می کردم شاید با بهانه خسته شدن رضا منصرف شون کنم ....... که دیدم رضا کوچولو هم در کمال شادابی و نشاط آماده دور جدید بازار گردی هست ..... اسباب بازی ها برای خودشون غرفه های متعدد و پر و پیمونی داشتند و آقا رضای ما هم به درستی این رو متوجه شده بود  .......
ساعت پنج بود که کم کم دستفروش ها شروع  به  جمع کردن بساطشون کردن ...... و خانمها هم نه راضی بلکه اجبارا به مسابقه ماراتن خرید خاتمه دادن ........ به شوخی گفتم : خوبه قرار زمان بازگشت از استانبول به تهران بر گردیم ..... همه خندیدن .
سوار ون که شدیم ....... همه فضای ماشین توسط اجناس خریداری شده اشغال شده بود ........ خانمها دسته جمعی و بزور کمی اونها رو جابجا کردن و محل نشستن ...... ای .... بفهمی ، نفهمی باز شد .........
وقتی رسیدیم هتل ، در یک لحظه دیدم . هیچکی به غیر از ملیحه نیست ..... پرسیدم : بقیه کوشن .......
گفت : رفتن تو اتاقشون ولو بشن ...... بیا ماهم بریم که از خستگی دارم ، میمرم ...... در حالیکه خنده ام گرفته بود .... به سمت اتاقمون رفتیم  ..........
ساعت ده شب ملیحه رو بیدار کردم و گفتم : بلندشو بریم برای خوردن شام ........ بزور بلند شد و آبی به سرو صورتش زد و بعد از آماده شدن رفتیم توی لابی ........ سید و نسیم هم با تماس من بعد از ده دقیقه توی لابی حاضر شدن.
مامان گفت: رضا خوابیده ......شما برید شامتون رو بخورید و بیایید . منم ترجیح میدم بیشتر استراحت کنم  .......
گفتم : هر جور صلاح میدونی  ..........
چهارتایی راهی میدون تکسیم شدیم .......... قرار شد. امشب مرغ سوخاری بخوریم ......... یه خیابون خیلی باریک کنار دونر فروشها  رفتیم ..........  نرسیده به کلانتری منطقه  ..... یک رستوران بود که بوی خوش مرغ کباب شده به مشامم . خورد .... بچه ها هم گفتن بریم همین جا ...... داخل که رفتیم . بو تحریک کننده تر شد . مرغ بریان و کباب شده سفارش همه بود ...... یکی از خوشمزه ترین مرغ های کبابی بود که توی عمرمون خورده بودیم ...... یک ونیم پرس هم برای مامان و رضا سفارش دادیم تا اگر گرسنه شون شد بخورند   .......
خانمها که چهار پنج ساعت خوابیده بودن بعد از خوردن شام و تنفس نسیم خنکی که توی میدون به صورتشون می خورد ، سر حال اومدن و هوس خیابون استقلال گردی زد بسرشون ....... اطفاء این هوس ، تا حدود یک نیمه شب طول کشید .

 

                                                                                    پایان فصل بیست و هشتم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:56 | نویسنده : کاتب |

فصل بیست و هفتم – گشت و گذار در استانبول

بعد از خوردن صبحانه آماده شدیم تا بریم و حسابی استانبول رو بگردیم. یه جوون ایرانی بعنوان راهنما داخل ون اختصاصیمون دم در هتل منتظر بود تا به عنوان اولین مقصد ما رو به  مسجد ایا صوفیه ببره .
تا ظهر و قبل از نهار چند تا مسجد و موزه معروف رو در استانبول بازدید کردیم از جمله موزه مسجد  ایا صوفیه که قبلا کلسیا بوده و توسط سلاطین عثمانی پس از فتح اونجا به مسجد تبدیل شده و در زمان آتاتورک نهایتا تبدیل به موزه شده بود .
بعد برای خوردن نهار به خیابان استقلال برگشتیم و بنا به توصیه  راهنمامون . به رستورانی رفتیم و تقریبا از همه غذاهاش مقداری سفارش دادیم تا همه مشترکا امتحان کنیم. من بیشتر از چلو گوشت بسیار خوشمزه ای که از ادویه  های مختلف در پخت اش استفاده شده بود ؛ خوشم اومد به همین دلیل یک پرس جداگانه برای خودم سفارش دادم ....... اما بقیه با انواع غذاهای سفارش داده شده مشارکتی سیر شدن  ......
بعد از نهار به هتل برگشتیم و به سفارش مهندس کمی استراحت کردیم ........ اون اشاره کرد برای غروب تا آخر شب بلیط کشتی تفریحی همراه با غذا و موسیقی زنده برامون رزرو کرده ........ و اضافه کرد..... حتما بچه ها ازش لذت خواهند برد  ......
گفتم : اینا جای خودش ..... قول داده بودی برای خرید خانوما رو به مراکز مناسب خرید می بری؟
گفت فردا برنامه مون رفتن به  بازار قدیمی استانبول در کنار مسجد فاتیح  هست ..... یه چهار شنبه بازار معروفه ..... قطعا خانمها تا بعد از ظهر در بازار خواهند ماند. به همین دلیل برای رضا کوچولو یک کالسکه مناسب تهیه کردم ..... تا بچه خسته نشه ......
تشکر کردم و رفتم توی اتاق پیش ملیحه  تا استراحتی بکنیم  .........
ساعت حدود هفت بعد از ظهر بود که همه آماده حرکت به سمت محل سوار شدن به کشتی حرکت کردیم ....... کم کم هوا نارنجی وبعد  خاکستری وسپس  تاریک میشد ...... وقتی سوارشدیم تمام چراغ های زینتی و قشنگ روی عرشه روشن شده بود . گروه موسیقی توی جایگاهشون آماده می شدند .... تا با ورود همه مسافرا و حرکت کشتی کارشون رو شروع کنند .......
مهندس ما روبه قسمتی ازعرشه که دید بهتری داشت هدایت کرد و همه دور میز بزرگی  نشستیم ..... مهندس در گوش مهمانداری که مسئول میز ما و چند میز اطرافمون بود گفت و مهماندار رفت.......
پرسیدم : مشکلی پیش اومده ؟.......
گفت : نه ....... فقط تذکر دادم ، برای پذیرایی از نوشیدنی های غیر الکلی و مواد غذایی حلال استفاده کنند.
همین موقع  کشتی سوتی کشید و اول یه  تکون کوچیک خورد و بعد راه افتاد .... با حرکت کشتی گروه موسیقی کار خودشون رو شروع کردن ......
اصلا کسی احساس خستگی و خواب آلودگی نداشت  .......
گذشته از موسیقی زنده ..... مناظر اطراف هم بسیار زیبا و خیره کننده بود ...... مرتب با انواع میوه و نوشیدنی ازمون پذایرایی میشد ........ نمی ذاشتن بیکار بمونیم.......
حدود نه و نیم مهندس گفت : هر زمان مایل بودین میتونیم شام رو سفارش بدیم ........
گفتم : تا چه ساعتی روآب هستیم .
جواب داد:  دوازده و نیم شب و اضافه کرد البته این کشتی اینجوره . بخاطر بچه و مادر این رو رزرو کردم. کشتی های دیگری هست تا دو دو نیم هم رو آب هستند .........
گفتم : کار خوبی کردی، مادرم نه ولی رضا کوچولو حتما خسته میشه ...... ضمن اینکه فردا میخوایم بریم خرید ..... باید بچه ها به اندازه کافی استراحت بکنن تا بتونن توی ماراتن فردا دوام بیارن  ......
خندید و حرفم رو تایید کرد و گفت: البته چهارشنبه بازار از ساعت ده شکل خودش رو پیدا می کنه . به همین جهت زمان برای استراحت کافی خواهید  داشت  ....
ده ونیم سفارش غذا دادیم و تا شام تموم بشه یه ساعتی طول کشید . دلیلش هم برنامه های متنوع گروه ارکستر بود ..... اونها آهنگ های شاد زیادی از کشورهای مختلف رو بلد بودن و میزدن و میخوندن......
حتی چند تا ترانه ایرانی هم خوندن ...... البته با لهجه شیرین ترکی  .........
دقیقا ساعت دوازده و سی دقیقه کشتی کنار اسکله پهلو گرفت و مسافران کم کم پیاده شدن .... میز ما دورترین نقطه به پلکان خروجی بود ... بنابراین صبر کردیم تا خلوت بشه  ........ بالاخره نوبت پیاده شدن ما رسید و همین زمان راننده ون خودش رو رسوند و ما رو تا محل ماشین راهنمایی کرد.
ساعت یک و ده دقیقه رسیدیم هتل و هر کس کلید اتاق خودش رو گرفت و بی هیچ حرف و سخنی به اتاق رفت. مامان به نسیم که رضا رو بغل کرده بود گفت : برای اینکه بچه بیدار نشه تا تو اتاق بیارش و بزارش توی تخت.
نسیم گفت : میبرمش توی اتاق خودمون  ........
مامان چشمکی زد و گفت : دختر کاری رو که بهت می گم . انجام بده ........ سید و نسیم دنبال مامان تا اتاقش رفتند و بعد از خوابوندن رضا به اتاق خودشون رفتن.
من و نسیم هم به اتاق خودمون رفتیم و من با تعوض لباسم خودم رو پرت کردم روی تختخواب  ...... نسیم هم کنارم خوابید و من و بوسید گفت : مرسی  .... عشقم.
بغلش کردم و دراز کشیدم ..... فکر نمی کنم بیشتر از دو سه دقیقه بیدار بودیم ....... و راستش نفهمیدم کی خوابم برد.

 
 
                                                                                    پایان فصل فصل بیست و هفتم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:55 | نویسنده : کاتب |

فصل بیست وششم – سلام بر استانبول

بالاخره روز دوشنبه از راه رسید و گروه هفت نفره ما شامل مهندس قاسمی لیدر تیم. من و ملیحه ، سید و نسیم و مامان و رضا کوچولو شب ساعت هفت و نیم از فرودگاه مهرآباد بطرف استانبول پرواز کردیم  .......

در طول پرواز رضا همسفرکوچولومون توی بغل مامان منیره رفته بود و نسیم هر چه بیشتر تلاش می کرد. که اون رو ببره پیش خودش . رضا بیشتر خودش رو به مامان  میچسبوند.......
مامانم که اصلا از این موضوع بدش نیومده بود گفت: چیکارش داری بچه رو ..... تو برو شوهرت رو بغل کن ...... ناسلامتی اومدین ماه عسل  .....

همه زدیم زیر خنده ........ نسیم رفت و کنار سید نشست روی صندلی خودش  .....
پرواز راحتی بود و زیاد خسته نشدیم. توی فرودگاه آتاتورک یک ون خصوصی ده نفره منتظرمون بود و ما رو به هتلی کنار میدان بزرگ و معروف تکسیم در بخش اروپایی استانبول  برد ......
هتل خوبی بود. بیشتر به یک هتل آپارتمان شیک وآروم میخورد  ...... در تمام این مدت  رضا کماکان توی بغل مامان جا خشک کرده بود و حاضر به جدا شدن از اون نبود ......
مامان گفت : تکلیف روشنه .... منم از تنهایی در اومدم ....... به جوونی که کلید اتاق دستش بود. چمدونش رو نشون داد و گفت: این رو بیار ..... خودش رضا  به بغل افتاد جلو و بطرف آسانسور رفت .....
نسیم گفت : مامان منیره .......
مامان بدون اینکه روش رو بر گردونه در حالیکه می شد کمی طنز مادرانه رو توش حس کرد گفت: ساک هم اتقامه منو هم  بده بیارن توی اتاق مون .......  شما زن و شوهرم برین دنبال کار خودتون و مزاحم  ما هم نشین . به همراه کارگر هتل سوار آسانسور شد و رفت .
اتاق های ما هم مشخص شد و دو نفر کمک کردن ساک های ما و سید اینا رو به اتاقمون ببریم .... به پیشنهاد  مهندس قاسمی قرار شد ساعت ده و نیم توی لابی جمع شیم تا بریم توی میدون تکسیم قدمی بزنیم و شامی بخوریم .
همینکارو کردیم. راس ده و نیم همه تو لابی بودن  ........ تا میدون  فقط دو سه دقیقه پیاده روی داشتیم ....... وقتی وارد میدون شدیم.....  پربود ازآدمای شادی که کنار هم قدم میزدن ، بستنی میخوردن ؛ گل میخریدن و به هم هدیه می دادن ...... این صحنه خیلی زیبا و دلنشین بود. هتل ما توی خیابونی قرار داشت که از غرب میدون ، وارد میشدیم ..... درست در جهت خلاف خیابون ما یعنی در شرق میدون سی چهل تا دونر فروشی قرار داشت  که همه بشدت سرشون شلوغ بود و وقت سر خاروندن نداشتن. بازهم به پیشنهاد مهندس قرار شد دونر بخوریم .........  واقعا لذیذ بود و تا ساعتها طعمش عالیش رو توی دهنمون حس می کردیم. بعد از خوردن دونر به خیابان جنوبی میدان یعنی خیابان استقلال رفتیم. خیابانی بسیار بلند و طولانی که سرتاسرش فروشگاه و رستوران و کافه و کاباره  بود ...... ابتدای ورودی خیابان و تقریبا نزدیک ایستگاه ترن قشنگ  شهری که علاقمندان رو از ابتدا تا انتها ی خیابون جابجا می کرد. مرکز فرهنگی فرانسه قرار داشت که حتی تا آن ساعت شب باز بود و مردم داخلش رفت و آمد  داشتن .
دو چیز خیابان استقلال بشدت برام قابل توجه بود . اول موزیسین هایی از کشورهای مختلف بصورت تکی یا جمعی منجمله از ایران کنار خیابون بدون مزاحمت مشغول اجرای و ارائه موسیقی های خودشون بودن و مردم به همه آنها هدیه یا پولی میدادند.......... و دوم آرامش عمیقی  که در چشم همه کسانیکه اونجا بودن دیده میشد ........ تا نزدیک دوازده همه باهم بودیم. که مامان گفت : منو بچه دیگه خسته شدیم و خوابمون گرفته ما میریم هتل .... شما هر وقت خواستین بیان  .......
نسیم اومد چیزی بگه  که.......
مامان بشوخی گفت: من الان مادر شوهرت هستم و ؛ رو حرف مادر شوهر نباید حرف زد .... بلافاصله خندید و گفت: دخترم نگران نباش برو کمی خوش باش با شوهرت....... کمتر از این فرصت ها پیش میاد .....
مهندس گفت : من مادر رو تا هتل میرسونم و بر می گردم  ....... و قبل از رفتن یکی یدونه کارت هتل رو به همه مون داد و اضافه کرد : تا استانبول هستیم ؛ کارت هتل رو همیشه همراهتون داشته باشید  ........
و دنبال مامان راه افتاد و رفت  ........
چهارتایی شروع کردیم قدم زدن و نگاه کردن ویترین مغازه ها ....... یه دنیا لباسهای خوشگل و رنگارنگ ..... یه صرافی پیدا کردم و پونصد  دلار خرد کردم .... یواشکی نصفش رو گذاشتم توی جیب سید  و گفتم: اگرخودت یا  نسیم از چیزی خوشتون اومد بخرید ......
سید گفت: نوید لازم نیست .......
به شوخی گفتم از حق ماموریتت کم می کنم ..... نگران نباش لبخندی زد و دستم رو فشرد ...... تا حدود ساعت دوازده و نیم توی خیابون استقلال قدم زدیم و تعدادی فروشگاه رو هم به همراه خانمها زیر رو کردیم ...... مشغول ارزیابی موقعیتمون بودم که متوجه شدم مهندس از دور بگونه ای که مزاحم نشه ..... هوامون رو داره ... دستی تکون دادم و صداش کردم .....
نزدیکی شد و گفت : در خدمتم آقای راشدی  ....
گفتم : سیر که نمیشیم .... اما بهتره بر گردیم هتل و استراحت کنیم برای گردش فردا ؛ صبح سرحال باشیم .....
گفت : هر جور میل شماست .... به اتفاق همه بسمت میدان تکسیم و سپس هتل بر گشتیم .....
سید و نسیم به اتاق خودشون . من و ملیحه به اتاق خودمون و مهندس هم به اتاق خودش رفت .
ملحیه قبل از خواب چیزایی رو که خریده بود باز کرد و روی تخت پهن کرد..... چیزهای قشنگی بود ..... برق توی چشماش نشون میداد که خیلی خوشحاله .  

منو بغل کرد و درحالیکه می بوسید و گفت: مرسی عزیزم .... واقعا ممنونم ....... خیلی دوست دارم ........  خیلی  ......

 

                                                                                    پایان فصل فصل بیست وششم

 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:54 | نویسنده : کاتب |

فصل بیست وپنجم – انیستیتو پاستور

ساعت ده انیستیتو پاستور بودیم و خیلی سریع و راحت کار واکسیناسیون انجام شد. یکی یه کارت واکسیناسیون و یه شیشه قرص هم بهمون دادن که اگه پشه نیشمون زد و دچار سردرد شدیم بخوریم. ظاهرا قرص ضد مالاریا بود .

وقتی رسیدم دفتر دیدم مهندس ذوالفقاری مطابق قولش عملکرده بود و خیلی سریع نقشه های مورد نیاز رو تهیه و پیش من آورده . بعد از بررسی مشترک چند اصلاح کوچیک بنظرم رسید ، که مهندس اونارو تایید کرد که میتونه مفید باشه ، پس قرار شد پس از اعمال  اون تغییرات نقشه ها رو ببره شهرداری منطقه و مجوز ساخت رو بگیره. بهش گفتم برای انجام کاری عازم خارج از کشور هستم و  توقع دارم تا بیست روز آینده که بر می گردم . کار ساخت شروع شده باشه .....
مهندس اطمینان داد بدون صرفنظر کردن از استاندارد ها با سرعت تمام کار رو به انجام خواهد رسوند .........
جلسه ای هم با مهندس پرهام داشتم جهت بررسی پیشرفت باز سازی مجتمع  های کارگاهی یا همون گاراژهای سابق که مهندس گفت : کارها طبق برنامه داره جلو میره و پیشنهاد کرد بعد از ظهر بازدیدی از هردو تا مجموعه داشته باشم. و اضافه کرد  دو تا تیم هم زمان مشغول باز سازی هر دو مجموعه  هستن ؛ قرار بازدید بعد از ظهر رو گذاشتیم و مهندس رفت به کارهاش برسه ، قرار بود ، پدر یه نفر مطمئن رو معرفی کنه ، که در نبود سید کار تدارک مجموعه لنگ نمونه  و پس از برگشت اون بعنوان کمک و دستیار باهاش کار بکنه......... نفر بعدی که ملاقات کردم همین شخص بود. جوونی بود هم سن و سال خودمون بنام  مجتبی محمودی ، باهاش کمی حرف زدم و بعد سید رو صدا زدم تا با هم آشنا بشن . بعد از معرفی به سید گفتم : آقا مجتبی رو کاملا در مورد مسئولیتش و کارهایی که باید انجام بده توجیه کن. و اشاره کردم تا برگشت ات  آقا مجتبی زیر نظر آقای نظری کارهاش رو انجام  خواهد  داد.
سید دست اونو گرفت و با خودش از اتاق بیرون برد ........ ساعت یک ونیم بود و من هنوز نهار نخورده بودم ........ به منشیم گفتم امروز من  نهار ندارم ؟
گفت : ببخشید ، منتظر بودم آقا سید بیان بیرون . نهارتون آماده است . الان مش صفر میارند براتون  .........
پرسیدم :  برنامه بعد از ظهرم چیه ؟
گفت: دو تا جلسه دارید.
پرسیدم : خب جلسات چی هستند ؟.....
گفت یکی با خانم صاحبقرانی و خانم شمس . برای تدوین دستور العمل پذیرش  مددجو و جلسه دوم با آقای مهندس نظری جهت هماهنگی برنامه های یک ماه آینده که شما نیستید.
گفتم : جلسه دوم رو کنسل کن. اما به آقای نظری اطلاع بده توی جلسه اول ایشون هم حضور داشته باشند . البته الان دیره ولی اگر حاج آقا کیوانی هم بتونن توی این جلسه حضور داشته باشند خوبه  باهاشون تماس بگیرید. ببینید اگر میتونن حتی با نیم ساعت تاخیر بیان جلسه رو عقب بندازید. اگر نه سر ساعت با خانم ها و مهندس نظری جلسه رو برگزار می کنیم. تا نهارم تموم  میشه خبر حضور یا عدم حضور حاج آقا رو بده.
گفت : چشم  حتما
 
گوشی رو که قطع کرد ...... مش صفر در زد و با سینی غذا وارد اتاق شد. میز جلوی مبل رو خلوت کرد و ظروف غذا و سالاد رو  روی اون چید و گفت : ملیحه خانم هم الان تشریف میارن ....... رفتن دستاشون رو بشورن ......
تشکر کردم و  مش صفر داشت می رفت بیرون که ملیحه وارد شد و بطرفم اومد ...... کمی  منتظر شد تا در رو ببنده بعد من رو بوسید وگفت : خسته نباشی عزیزم.......
گفتم : تو هم خسته نباشی .......
گفتم : فکر کردم شاید با مامان اینا نهارت رو خوردی  ........
گفت : بدون تو هیچوقت غذا از گلوم پایین نمی ره  .....
گفتم: خیلی عاشقتم و بوسیدمش  .......
گفت: ولی دارم از گرسنگی غش می کنم.....
گفتم : پس بسم الله.
با هم شروع کردیم و نیم ساعتی طول کشید تا نهار تموم شد.
خانم بخشایش منشیم خبر داد : حاج آقا عذر خواهی کردند و گفتند کار مهمی دارند و نمی تونند بیان. اما بقیه دوستان منتظر خبر من هستند .
گفتم : بگین ده دقیقه دیگه اینجا باشند . خانم ولدخانی رو هم خبر بدین تشریف بیارن توی این جلسه و خودتون هم برای یادداشت صورتجلسه بیایید داخل به خانم  محمودی بگین بیان جای بنشینن توی دفتر ....... گوشی و قطع کردم و به ملیحه گفتم تو هم توی جلسه باش  .......
پرسید : موضوع جلسه چی هست؟
گفتم : تدوین دستور العمل پذیرش مددجو
فکری کرد و گفت : اگر اجازه بدی توی این جلسه نباشم. با یکی از مدیران شرکت بیمه مشغول مذاکره هستم. تا مددجوهامون رو ضمن بیمه خدمات درمانی ، بیمه تکمیلی ؛ بیمه ازکار افتادگی ، عمر و حوادث هم بکنیم . و ادامه داد. میخوام تا قبل از سفرِ ماه عسلمون کار رو به یه جایی رسونده باشم .
 
گفتم : هر جور صلاح میدونی ..... و شروع کردیم به خوردن نهار.
نهار که تموم شد به منشی اطلاع دادم  نهارمون تموم شده ....
مش صفرفوری اومد تو و  تروچسبون همه جا رو مرتب کرد و توی این فاصله ملیحه موقتا خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. بدنبال اون مش صفر هم با سینی ظروف  نهار از اتاق بیرون رفت . خانم بخشایش خودش رو میون در رسوند و نذاشت در بسته شه. گفت : همه اینجا هستند.

گفتم تعارف کن بیان داخل  ........
کنار رفت و همه یکی پس از دیگری وارد شدن ....... بلند شدم و با همه خوش وبش کردم و تعارف کردم  همه پشت میز جلسه بنشینند .
با نام خدا جلسه رو آغاز کردم و قبل از ورود به دستور جلسه رو به مسعود کردم و گفتم: مسعود جان یک مطلب خارج از جلسه دارم بگم بهت و وارد بحث بشیم ........
مسعود گفت : بگو نوید جان  .....
گفتم : می خوام سریعا برای فردا یه سالن غذا خوری آماده بشه و همه اعضا و کارکنان سر یه ساعت مشخص کارهاشون رو تعطیل کنن و دور هم نهار بخوریم. اگر توی اون ساعت مراجعه کننده یا میهمانی هم داشتیم مشمول این دستور العمل خواهد بود.
مسعود گفت: چشم ، فردا صبح اول وقت ترتیبش رو میدم.
تشکر کردم و گفتم: با اجازه بزرگترها وارد بحث در مورد موضوع اصلی می شیم .
مامان لیلا قرار بود لیست حداقل شرایطی را که مددجو باید داشته باشد برای پذیرش در مجموعه  تهیه کنه . خواهش می کنم . هر چه را آماده کردن در صورت امکان ارائه کنن.
مامان بنام خدا گفت و با یه مقدمه شروع کرد : متاسفانه افراد نیازمند بسیاری ، بدلیل شرایط اقتصادی و اجتماعی در کشور وجود  دارن ...... و نه ما ، حتی دولت قادر به پوشش دادن اونها نیست . آب قلزم و را اگر نتوان کشید . پس بقدر تشنگی باید چشید ...... کاری که ما باید بکنیم اینه که مددجویانی رو تحت پوشش بگیریم که واقعا هیچ راهی به جایی ندارن...... به همین دلیل شما پسر مهربونم بدرستی زنان بد یا بی سرپرست رو هدف فعالیت های خیریه بنیاد تعیین کردید  ...... اما بدلیل نابرابری های ظالمانه اجتماعی این قشر از در ماندگان هم کم نیستن ............... پس ما ناگزیریم اینجا هم اولویت هایی داشته باشیم. که من این افراد رو به این شرح طبقه بندی کردم
 -
زنان بی یا بد سرپرست که از طرف همسر طرد و یا به هر دلیل همسرشان را از دست داده اند و آواره خیابان شده اند از  الویت های ما هستند.
 -
زنانی که شوهران معتاد غیر قابل اصلاح دارند وخودشون و اطفالشون توسط اونها تحت آزار و اذیت های جنسی و بدنی قرار می می گیرند.
 -
زنان جوان مطلقه که به دلایل گوناگون و تحت ستم همسر ناچار به طلاق شدن و بدلیل بی کسی و تنهایی ممکن است به مسیر های نادرست کشیده بشن  ......
 -
دختران فریب خورده که حیثیتشان توسط نا اهلان خدشه دار شده و از سوی خانواده نیز به جهت تعصبات کور رانده شدن .
مادر در پایان اشاره کرد: البته باز تعداد افرادی که مشمول این شرایط هستند ....... بسیار زیادند ومجموعه باید با دقت نیازمند ترین ها رو بر اساس توان و امکانات خود جذب کنه ........ بعد از صحبت های مامان لیلا . هر کدوم از افراد حاضر در جلسه نقطه نظرات خودشون رو مطرح کردن و نهایتا ضمن موافقت با موارد مطروحه، مصوب شد یک کمیته بررسی درخواست پذیرش تشکیل گردد ، این کمیته باید همه روزه به غیر از  روزهای تعطیل در صورت وجود درخواست از ساعت یازده تا دوازده تشکیل جلسه داده و بدون فوت وقت پاسخ درخواست کننده را بدهند.
اگر در خواست مددجو رد شد. او می تواند دلایل اضطرار خود را طی نامه ای اعلام نموده تا بصورت دقیق تر این دلایل بررسی و در صورت اثبات آن  پذیرش شوند .

نسیم بعنوان بازرس ویژه .....  مسئولیت این بررسی و تحقیق را بعهده خواهد  داشت. جلسه با ختم یه صلواه به پایان رسید  و قرار شد. این بعنوان دستور و العمل تنظیم و به امضای همه اعضای هیئت امنا برسه .

                                                                                    پایان فصل بیست و پنجم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:53 | نویسنده : کاتب |

فصل بیست وچهارم : گاراژ نبرد

منشیم خبر داد آقایی اومدن اینجا و میگن با شما کار دارن ، خودشون رو معرفی نکردن اما میگن ببیندشون  می شناسین .
 
گفتم : اشکال نداره راهنماییشون کنید  بیان داخل . بعد از چند لحظه صاحب گاراژ خیابون نبرد از در وارد شد . بلند شدم و خندون رفتم به طرفش و گفتم:  اومدین تحقیقات محلی ؟ .........
دست دادیم و تعارف کردم بنشینه .......
گفت: خیلی مخلصیم ارباب .......
خشگم زد ، کلمه ارباب رو از کجا آورده بود. تعجب رو توی صورتم خوند ........ نذاشت زیاد توی اون حال بمونم . گفت :  اونروز فامیلت به نظرم خیلی آشنا  اومد ..... اما هرچی به مغزم قشار آوردم بیادم نیومد این فامیلی رو از کجا می شناسم. تا دیروز که رفتم باغچه بیدی ..... تازه دوزاریم افتاد که این فامیلی رفیق شفیق دیرینه ام نادرخان ِ ،  بعد از  پرس و جو متوجه شدم تو پسر نادر هستی  .......
من و بابات همکلاسی بودیم توی دبیرستان ....... خیلی ریفیق بودیم ........ البته من نتوستم تا کلاس دوازده بخونم و دیپلم  بگیرم به سیکل قناعت کردم و رفتم سر کار ....... بعد از  یه مدت شاگردی با وساطتت بابات ، ناصرخان  پدر بزرگت یه مغازه از این گاراژی رو که اومده بودی  بخریش ،  خرید و قسطی به من فروخت . منم گذاشتم پشت کار رو کم کم همه گاراژ رو طی بیست سال خریدم ..... چرخ روزگار و مشکلات زندگی من و پدرت رو از هم دور کرده. نه اینکه خواسته باشیم .... نه  ....... شد دیگه  ......... روراستی که توی حرفات بود تکونم داد که بیام توی باغچه بیدی ، تحقیق کنم ببینم چیکار داری می کنی .........  تازه  متوجه شدم که تو پسر نادری واسه همین امروز بلند شدم بی اجازه اومدم اینجا ........
گفتم: کلمه ارباب ؟!!!!!!
گفت: توی محل از هرکی سراغت رو گرفتم ، پرسیدن ارباب رو میگی ...... فهمیدم ارباب قلب همه اهل محل هستی ، جریان رو پرسیدم  گفتند ؛ بابات اینجوری صدات می کرده ............ گفتم وقتی نادر خان اینجوری صدات میکرده ؟ من کی باشم که با اسم دیگه ای صدات کنم.
توذهنم همه اش اسم بابام می چرخید ............ نادر خان ........ نادر خان هر جا میرم. یه جوری حضورش رو حس می کنم ..... حس می کنم قبل از من اونجا بوده و مسیر رو برام هموار کرده .....
رشته افکارم رو برید و گفت : قیمت واقعی ملک رو در آوردم ..... ده درصد هم از اون که شما می گفتی ارزون تره ...... فروختم خیرش رو ببینی  ...........
ایندفعه دیگه واقعا خشگم زد ....... اومدم چیزی بگم .........
گفت : ......... هیچی نگو ........ هیچی ...... من هرچی دارم از جد وآبا تو دارم. اصلا نباید پول بگیرم ....... اما چون مرام خانواده شما رو میشناسم . اونچه که قیمتش می گیرم ........... کلید گاراژ رو از جیبش در آورد و گذاشت جلوی من .....  گفت ریش و قیچی دست خودته
بلند شدم و دست دادم و تشکر کردم  .......
گفت: از همین حالا گاراژ در اختیار شماست و هر کاری دوست دارین میتونین توش انجام بدین. هر وقت خواستین خبرم کنین سر چهار راه ششم بهمن محضر آماده سند خوردنه.
گفتم : من هنوز اسم شما رو نمی دونم .
گفت : بَرو بچه ها حاج منصور صدام میکنن. منصور نور محمدی  .....
مسعود رو خبر کردم و خیلی خلاصه قضیه رو گفتم و قرار شد ..... با حاج منصور هماهنگی های لازم رو انجام بده .
حاج منصور بلند شد و پیشونی منو بوسید و دنبال مسعود برای انجام هماهنگی  رفت  .......
 
در حال دور شدن گفت: میتونم بازم بیام ببینمت؟
گفتم: در اتاق من همیشه روی شما چهار طاق بازه .......
خندید و دور شد و رفت ....
بلافاصله به مهندس پرهام زنگ زدمو گفتم کلید گاراژ دوم هم اینجاست میتونی بیایی ببریش.
کار خیلی منظم و با سرعت داشت پیش می رفت . مطالعات مربوط به سرمایه گذاری در تانزانیا هم  تقریبا تموم شده و بود و دیگه لازم بود یک بررسی میدانی انجام بشه ......... با مهندس قاسمی تلفنی  هماهنگ کردم تا ترتیب یک سفره بیست روزه رو بده ......... و بهش گفتم تصمیم دارم خانوادگی بیام ...... گفت اتفاقا  جای بسیار زیبا و تماشایی هست. قصد داشتم همه اعضای هیئت امنا را برای یک استراحت ببرم. اما همه گفتند که کارها زمین میمونه . قرار شد سید و نسیم ، همراه من و ملیحه و مامان بریم.  وجود سید به عنوان آچار فرانسه تیم  ضروری بود . ملیحه و نسیم رو به جای ماه عسلی که نرفته بودیم توی لیست قرار دادیم. مامان هم به جهت  گشت و گذار وترمیم روحیه و بعد اینکه با دخترا باشه  ........
مهندس قاسمی گفت : همه کارهای لازم رو انجام  میدم. فقط زمانش کی باشه خوبه .......

گفتم : فکر میکنم یک هفته دیگه خوبه .....
گفت: حتما هماهنگ می کنم و خبر میدم ......
نیم ساعت بعد مهندس قاسمی تماس گرفت و گفت : دوتا مسیر پروازی برای رفتن به دارالسلام داریم. از دوبی  یا استانبول . کدوم رو رزرو کنم.
کمی فکر کردم و گفتم . استانبول ...... و اگه ممکنه دو یا سه روز اونجا بمونیم بعد بریم دارالسلام.....
مهندس گفت: البته کار ساده ای هست. پس هتل هم رزرو می کنم برای دو شب و سه روز .....
گفتم :عالیه .......
مهندس پرسید : کار دیگه ای لازم میدونین هماهنگ کنم ......
گفتم : نه ....... فقط حتما خودتون هم بعنوان لیدر این تور کاری تفریحی همراهمون باشید  ......
گفت: چشم ، حتما در تمام طول سفر کنار شما خواهم بود. البته جوری که مزاحم خلوت و آرامش شما نباشم .......
تشکر کردم و تماس رو تمومم کردم.
به سید و ملیحه و نسیم خبر دادم که سفری در پیش است ....... هر سه تاشون به دقیقه نکشید که توی دفترم بالا و پایین می پریدن ...... البته سید کمتر ورجه وورجه میکرد .... اما ملیحه و نسیم از ذوق داشتن سکته میکردن.......
 
جریان مسافرت رو عصری که رسیدیم خونه برای مامان تعریف کردم ......... خیلی خوشحال شد ....... واقعا به این سفر نیاز داشت .
بلافاصله شروع کرد برنامه ریزی کردن ........ داشت با خودش بلند بلند فکر می کرد........ یه لحظه سکوت کرد و پرسید : رضا کوچولو چی میشه ......
من و ملیحه بهم نیگا کردیم و بعد از چند لحظه من گفتم : بچه رو که نمیشه اینجا گذاشت بدون مادرش ....... بنابراین اون هم با هامون میاد ....... بلافاصله به مهندس قاسمی زنگ زدم و گفتم یه مهمون کوچولو هم داریم ........
گفت: مشکلی نیست هماهنگ می کنم .......... بعد اضافه کرد خوب شد تماس گرفتید و می خواستم زنگ بزنم و بگم برای سفر به تانزانیا باید بریم انیستیتو پاستور واکسن های هپاتید و مالاریا بزنیم.
پرسیدم : برای بچه ضرری نداره ..... آخه خیلی کوچیکه ........
گفت : توی انیستیتو می پرسیم ....... فردا ساعت ده جلوی انیستیتو می بینمتون. موقع ورودمون به تانزانیا باید ده روز از واکسیناسیون گذشته باشه.
گفتم : باشه ...... فردا سر ساعت ده اونجا خواهیم بود .......
خداحافظی کردم و تلفن رو گذاشتم سر جاش ......  رو به مامان و ملیحه گفتم : این مشکل هم حل شد ........ پیش بسوی استانبول و دارالسلام ........
مامان و ملیحه هورا کشیدن و همدیگه رو بغل کردن ..... مامان رفت یه ظرف بزرگ هندونه قرمز و شیرین رو که خنک خنک شده بود آورد  و گفت: حالا وقتشه که جیگراتون حال بیاد.
در حالیکه زیر دستی هندونه رو از دستش می گرفتم گفتم : دستت درد نکنه مامان جون ....... یه خبر خوب دیگه هم برات دارم .....
گفت : همیشه خوش خبر بودی ...... بگو ببینم دیگه چه خبری داری برام ؟
جواب دادم : برات یه کار خوب در نظر گرفتم ، تا هم سرت گرم بشه و هم یه صواب ببری ......
پرسید : چکار باید بکنم ؟
جواب دادم : ما توی آرامشگاه ها ، مهد کودک و اتاق بازی داریم برای بچه ها ،  تا مادراشون از سر کار بیان خونه  ............. می خوام مسئولیت این کار رو به شما بسپرم ...... البته اگر حوصله داشته باشی ...... و ...... خودت بخوای ........
گفت: چرا نخوام ....... حتما میخوام و بهت قول میدم با تمام توانم این کار رو به بهترین شکل ممکن انجام بدم ......
با این توافق مادرانه پسرانه  ....... خیالم از بابت وضعیت مامان هم راحت شد  .......
دست ملیحه رو گرفتم و به مامان گفتم : ما بریم استراحتی بکنیم  .......
مامان گفت: باشه ...... برین استراحت کنین ...... برای شام دارم ..... کتلت می زارم ..... خوبه .......
ملیحه گفت : مامان جون شما زحمت نکشین . من خودم یه کاریش می کنم.
گفت : نه دخترم  ، برو استراحت کن .......  من ترتیب این کار رو میدم. حوصله ام از بی کاری سر رفته ......
تشکر کردیم و رفتیم برای استراحت ........
حدود ساعت پنج ونیم بود که از خواب بیدارشدیم  و رفتیم توی سالن نشیمن .  مامان  وقتی صدامون رو شنید ، با سه تا چایی تازه دم و یه دیس خرما اومد سراغمون  و خبر داد  که سید محسن زنگ زده و پیغام داده اگر میشه یه توکه پا  بیاین خونه ما ؛  مامان شوکت باهاتون کار داره ........
چایی رو خوردیم و لباس پوشیدیم تا بریم پیش مامان شوکت و ببنیم چیکار با هامون داره .......... دم در بودیم که مامان لباس پوشیده و آماده گفت : بریم ، منم میام ........  حدس زدم باید از توی خونه موندن حوصله اش سر رفته  باشه ..... گفتم بریم ..... و حرکت کردیم  .......
وقتی رسیدیم دیدم مثل همیشه همه اونجا جمع هستند. بابا ، مامان لیلا ، خانم سادات ، نرگس ، مصطفی . حتی  مسعود و نفیسه .......
با همه سلام و علیک کردیم و نشستیم . بلافاصله نسیم و نرگس سفره بزرگی رو آوردن و پهن کردن ....... پرسیدم چه خبره ..... پشت سرش مصطفی با تعدادی کاسه و قاشق از راه رسید و اون ها رو توی سفره چید . دخترا اینبار با نون سنگک برش خورده وارد اتاق نشیمن شدن و پشت سرشون سید با یه قابلمه بزرگ سیراب شیردون ........ رسید و نشست زمین .... رو به محسن کرد و گفت : یکی یکی کاسه هارو بده تا واسه همه بکشم ..... اول کاسه مامان شوکت رو کشید و بعد بابا عباس و همینطور از بزرگ به کوچیک کارش رو ادامه داد ....... آخر سر گفت : خب بقیه اشم مال خودم ..... که با اعتراض همه روبرو شد .... البته به شوخی ....... برای خودش هم یک ظرف کشید و همه با هم شروع کردیم به خوردن عصرونه ........
بعد از عصرونه مامان شوکت من و صدا کرد و گفت: شنیدم که می خواین برین سفر ....... با رضا کوچولو چیکار می خواین بکنین ....... براش توضیح دادم .... که قراره اونو هم دنبالمون ببریم  ........
یه کم پکر شد و گفت : ولی من طاقت دوریشون رو ندارم ........
یه کم باهاش حرف زدم و گفتم : توی این مدت یا مصطفی یا نرگس هر کدوم یک شب پیش شما میمونن ....... و براش توضیح دادم که چقدر این سفر مهمه ..... بالاخره پذیرفت  که این مدت دوری رو تحمل کنه ....... 
خانم سادات  که متوجه  مشکل وغصه مامان شوکت شده بود . نزدیک ما اومد و گفت: مامان شوکت جون من و نرگس با اجازه تون تا بچه ها مسافرت هستن می خوایم مزاحم شما بشیم و بیاییم اینجا با هم باشیم.......
مامان شوکت گفت : قدمای شما بالای چشم  من .... اما من راضی به زحمت شما نیستیم ....... نمی خوام شما بخاطر من خودتون رو به زحمت بندازین ......
خانم سادات گفت:  بودن با شما برای ما رحمت الهی هست  نه زحمت . این رو هم بعنوان تعارف نمی گم  ...... ما خودمون رو دعوت کردیم
مامان شوکت لبخندی زد و نشون داد خیالش راحت شده .....
 

                                                                                    پایان فصل بیست وچهارم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:52 | نویسنده : کاتب |

فصل بیست و دوم : دو مجتمع کار آفرینی

  مسعود خبر داد دو محل مناسب برای راه اندازی اولین و دومین مجموعه تجاری بنیاد یکی توی خیابون دماوند و دیگری توی خیابان نبرد پیدا کرده و قرار شد . بلافاصله بعد از نهار برای دیدن جفتشون بریم. سیدمحسن رو هم خبر کردم که همراهمون باشه .

ساعت یک و نیم حرکت کردیم و ابتدا بسمت خیابون دماوند رفتیم. گاراژ خیلی بزرگی بود با یک محوطه وسیع  و دلباز در مرکز مجموعه که حدود پنجاه تا مغازه دورتا دور اون قرار داشت. خوشبختانه تخلیه بود و می شد سریع بازسازی و راه اندازیش کرد. با واسطه صبحت کردیم و قرار شد. صاحب ملک رو خبر کنه  تا در صورت توافق روی قیمت. قولنامه خرید رو امضا کنیم. یک ربعی طول کشید  تا مالک بیاد. با توجه به اینکه اون قصد  داشت هر چه سریعتر ملکش رو بفروشه . زیاد طول نکشید  تا به قیمت رسیدیم. بخصوص که پول ما حاضر بود و آماده بودیم.  صاحب ملک گفت با توجه به اینکه قصد جدی برای فروش داشته همه مفاصا حساب ها رو هم تهیه کرده. به این ترتیب به بنگاه رفتیم و قرارداد فروش رو امضا و بخشی از پول را به حسابش منتقل کردیم و قرار شد محل رو تحویل بگیریم و بقیه پول را یکی دو روز دیگه در محضر پرداخت کنیم. اولین محل ....  به خوبی و خوشی به نتیجه رسید. مالک در حالیکه  کلیدها رو دست سید محسن می سپرد محل انشعابات آب و برق و   گاز رو هم نشونش داد  ......

تشکر کردیم و با خروج و قفل کردن درها و خداحافظی با مالک به سمت خیابان پیروزی و نبرد حرکت کردیم. مسعود نگران بود . مالک رفته باشه . چون گفته بود فقط تا ساعت چهار می تونه منتظر بمونه ......... اما بهر شکلی بموقع رسیدیم. و صاحب گاراژ هنوز نرفته بود . محل رو دیدیم و پسندیدم. تقریبا نصف ملک قبلی بود . اما تمیز تر و سرپا تر ....... با مسعود و سید مشورتی کردیم و به اتفاق نظر رسیدیم که معامله را تموم کنیم.
مسعود از قیمت پرسید.
مالک قیمتی که گفت: اصلا منطقی بنظر نمی رسید. و حداقل پنجاه درصد از قیمت منطقه ای بالاتر بود. هر چه کلانجار رفتیم .موفق به راضی کردن صاحب گاراژ برای رسیدن به توافق بر سر قیمت نشدیم.
نهایتا تصمیم گرفتم چند کلمه ای خصوصی با مالک حرف بزنم و هدفمون از خریدن اون ملک رو شرح دادم. ضمنا نشونیه خونه و حجره بازار و ساختمان بنیاد رو. بهش دادم و گفتم: عجله ای نیست. نیت ما خیرِ و بدنبال کسب و کار نیستیم. شما یکی دو روز بررسی کنین . اگه دیدین میتونین با هامون راه بیاین بهم زنگ بزنید .............. راهمون خیلی دور نیست. همونجور که آدرس دادم خونمون میدون باغچه بیدیه.
گفت : بله بلدم . منم بزرگ شده همین دور و برام ......
بچه ها را صدا کردم و از گاراژ خارج شدیم. جای خیلی خوبی بود تمیز و مرتب .......... تقریبا نیاز به بازسازی نداشت و با کمی تغییرات جزیی بلافاصله قابل بهربرداری بود .
رسیدیم دم خونه پدر جون  ؛ ساعت چهار گذشته بود و همزمان خانم ها هم از دفتر برگشته و به خونه رسیدن بودن . قرار شد بریم داخل تا پدر هم بیاد و طی این مدت به بچه ها گفتیم که چه اتفاقاتی افتاده ....... نیم ساعت بعد پدر هم آمد. و خبر آورد ؛ زمین مورد نیاز برای ساخت مجموعه مسکونی رو توی موتور آب پیدا کرده و خودش معامله کرده  . فقط باید یه تیم مهندسی رو مشخص کنید و کارای مربوط به نقشه و جواز ساخت  رو شروع کنیم . برای ساختش مطابق طرحی که داده بودی تعیین کنی ، مجوز های لازم رو از شهرداری بگیره و شروع کنه.

گفتم : ولی پدر جان .......
جواب داد : ولی پدر جان نداره ، بذار یه گوشه اش رو هم ما بگیریم. ما هم نیاز به باقی الصالحات داریم. هزینه ساخت هم با خودمه ........... فقط انتخاب  تیم سازنده با شماست . تا اونجور که نقشه داری بسازنش.
تشکر و کردم و گفتم : چشم پدر
برای بچه ها توضیح دادم : خونه هایی  که تو ذهن دارم ، سوییت های 24 متری بود که در دنیا بعنوان
  (hall kitchen ) 
هال کیچن  معروفه و شامل یک آشپزخانه کوچک اوپن ؛ سرویس بهداشتی ، حمام و یک
سالن مبله که شب ها با جدا کننده های ساده به دو اتاق برای استراحت تبدیل شده که براحتی یک مادر با یک یا دو بچه میتونن توش زندگی کنن .  طبقه همکف آن هم شامل  لابی برای پذیرایی . و مهد کودک و سالن بازی برای بچه ها و زیر زمین به سالن غذاخوری و سیستم های نظافتی از جمله رخشویخانه صنعتی تبدیل میشه.
به این ترتیب در اختیار هریک از مددجویان یک واحد قرار می گیره و کلیه امکانات عمومی هم مشا خواهد بود. به این ترتیب تغذیه یکسان و رسیدگی کامل شامل همه مددجویان خواهد شد .
بعد از توضیحات من در مورد آرامشگاه و با توجه به اینکه همه خسته بودن و نیاز به استراحت داشتن برای استراحت به خونه خودمون  رفتیم.
سرمون شلوغه کار شده بود و متوجه بودم که کمی از زندگی خودمون غافل شدیم. به همین دلیل توی راه به ملیحه گفتم: فرشته زندگی من؟....... نظرت چیه امشب دوتایی ، فقط خودمون بریم یه گوشه خلوت پیدا کنیم.باهم حرف بزنیم ....
گفت : چرا که نه عزیزم...... منم دلم برای حرفهای عاشقانه تو تنگ شده ........ تازه خودمم یه دنیا حرف دارم که بهت بزنم.
گفتم : دربند.
گفت : نه شلوغه........ اولین بار ، باهم کجا رفتیم؟ .....
گفتم : پارک لاله .......
گفت : دوست دارم امشبم بریم همونجا ...... زیر همون درخت کنار نهر آب
گفتم : هر چی تو بگی عزیزم.
ملیحه گفت: میخوام یاد خاطرات شیرین اونشب رو زنده کنیم .... عزیزم . البته این بار سه نفره هستیم ......... من و تو و بچه مون .....
گفتم: باشه عزیزم. خیلی هم خوبه ......

                                   

                                                                                    پایان فصل بیست و دوم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:49 | نویسنده : کاتب |

فصل بیست و یکم : قدم نو رسیده

 

باید می رفتیم و مامان رو به خونه میاوردیم. دکتربابایی خبرداده بود که باید حدود سه ونیم اونجا باشیم . من و مسعود حدود دو نیم راه افتادیم و تقریبا به موقع رسیدم. چون یکی یکی کسانی که آزاد شده بودن از در کوچیک خروج بیرون میومدن ....... مامان پنجمین نفری بود که از اون در بیرون اومد. اول کمی اینور واونور رو نگاه کرد و متوجه ما پشت نرده های تفکیک کننده شد. بطرفمون اومد و بعد از عبور از لای نردهها خودش رو توی بغل من انداخت و شروع کرد به ماچ کردن من. همینجور خدا رو شکر می کرد و من رو دعا ....
تشکر کردم و گفتم : مامان خونه همه منتظر هستند بهتر هر چه زودتر بریم .....
اون  بطرف مسعود رفت و ان رو هم بغل کرد و گفت: پسرم از تو هم ممنونم. که توی این مشکلات من و تنها نگذاشتی .......
مسعود گفت: این حرفا چیه ماماجون . ما همه یه خونواده ایم و باید هوای هم رو داشته باشیم.
سوار  ماشین شدیم و بطرف خونه حرکت کردیم ........ همه توی خونه منتظر بودن. سید گوسفندی چاق و چله تهیه کرده و بود به محض رسیدن ما زمین زد و سر برید ...... مامان رو داخل بردیم و اونجا دیگه کار از دست ما خارج شد ..... خانم ها پیچیدن توی بغل هم و روبوسی و خوش آمد گویی  .............
ملیحه بعد از روبوسی و خوش امد گویی  خودش رو کنار من رسوند و گفت : نوید ..... کارت دارم .....
گفت: عزیزم میشه بزاریم برای بعد  .......
ملیحه با ناز و کرشمه گفت: بله می شه .... اما بعدا گله نکنی ، بگی پس چرا زودتر به من نگفتی ها .....؟
کنجکاوم کرد با این جمله ؛ گفتم : خب پس بگو .......
ناز کرد و گفت : نه دیگه ؛ خودت گفتی بعدا ....... اما خبر داغی هست و  .....
بیشتر مشتاق و کنجکاو شدم ..... گفتم : نه اشتباه کردم عزیزم ...... بگو .
گفت : نه دیگِ .... نذاشتم جمله اش رو تموم کنه........
گفتم : ع....ش ...ق .... م
گفت : باشه اما مژدگانی داره .......
گفتم : جون بخواه .......
گفت : جون من بقربونت ......  بدون تو دنیا رو هم نمی خوام  .....
گفتم : خودت بگو
گفت : شام اریکه ......
گفتم : اینکه قابل تو رو نداره  .......
گفت : دو نفر تازه وارد داریم به خونه .....
گفتم : خب
گفت : یه مهمون کوچولو تازه از خاندان راشدی  ........
یه لحظه مات وایسادم ولی بلافاصله متوجه شدم و فریاد زدم ...... ملیحه .... نه ..... چنان بلند فریاد زده بودم که همه سکوت کرده و به طرف من بر گشتند.
ملیحه گفت : آره ......
گفتم : نه ........
گفت : آره عزیزم.
گفتم : بگو جون من .
گفتم : به عشقمون قسم
همه مات ....... ما دوتا رو نگاه می کردن ........ بر گشتم و گفتم : من دارم بابا میشم یه راشدی کوچولو .....داره پا به این دنیا میزاره.....
باشنیدن این جمله شور و هیجان میون جمع افتاد و همه اینبار ریختند دور ملیحه عزیز من ....... به معنی واقعی دیگه رو زمین نبودم ....... بعد از ملیحه همه بسراغ من اومدن و بهم تبریک گفتن.
از همه خواهش کردم یه لحظه سکوت کنن و ادامه دادم : امشب به مناسبت قدم گذاشتن مامان و راشدی کوچولو .......... شام مهمون من هستید . و به دستور ملیحه خانم این شام در رستوران اریکه صرف خواهد شد.
بلافاصله با دست و سوت و جیغ این مطلب تصویب شد  .......

 

                                                                                    پایان فصل بیست و یکم

 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:48 | نویسنده : کاتب |

فصل بیستم :  فیلم شب حادثه

****************

صبح دکتر بابایی زنگ زد دفترم توی بنیاد و خبر داد که خوشبختانه صاحب ویلای اوشون ، با همکاری پلیس اینترپول و فرانسه در پاریس پیدا شده و با اطلاع از ماجرا ضمن در دست داشتن فیلم شب واقعه در اداره پلیس حاضر شده و با بیان اینکه  که این دوربین با لنز باز رو جهت کنترل اشیای ارزشمند داخل اتاق پذیرایی ویلا کارگذاشته بوده و هیچکس حتی مقتول از وجود آن  خبر نداشته است. و بعد فیلم را تحویل پلیس می دهد. پلیس اینتر پول هم بلافاصله فیلم مزبور رو برای مراجع  مربوطه در ایران فرستاده و امروز در پرونده ثبت و ضبط شد. تا آنجا که من خبر دارم البته بصورت غیر رسمی. دادستان و دادگاه قانع شدن که دفاع مشروع و کلیه شرایط آن محرز است. اگر این شنیدها درست باشه بزودی حکم برائت مادرتون صادر میشه . با شنیدن این خبر نفس راحتی کشیدم ..... از دکتر سوال کردم. مامان از این ماجرا با خبره؟ ........
گفت: نه صلاح نیست تا خبر قطعی و حکم نهایی صادره نشده دلخوش بشه ........
بلافاصله بعد از قطع تماس دکتر به منشیم گفتم : به همه بچه ها خبر بده یک ربع دیگه دفتر من باشند ، خدمتگزار رو هم بفرسته شیرینی بگیره. و با پدر تماس گرفتم و به اون هم خبر رو دادم. مامان لیلا خونه بود.
 
بابا گفت: من به اون هم خبر میدم.
خیلی خوشحال بودم . هرچند معلوم نبود صدور حکم و مراحل قانونی اون چقدر طول بکشه. اما همین که ماجرا روشن شده جای امیدواری و خوشحالی داشت ...... البته باید تا صدور حکم نهایی صبر و تحمل داشته باشیم.
بچه ها کنجکاو از اینکه چه شده همه رو با هم ، اونم این وقت روز و بدون قرار قبلی برای جلسه دعوت کردم . یکی یکی با نگاهی پرسشگر وارد شدن به منشی گفتم : عمو صفر هر وقت رسید بگو بیاد داخل . کمی سر خودم رو با کاغذای روی میز گرم کردم که مش صفر با شیرینی و چای برسه ......
ملیحه اومد کنار صندلیم و  گفت: نوید جون نمی خوای بگی چی شده که ماهارو خواستی؟......
بشوخی گفتم : دلم برای همتون یهویی تنگ شد.
خندید و گفت: اینو که میدونیم ........
نفیسه گفت: ولی از ظواهر امر اینجوری بر میاد که این احضار ناگهانی باید یه دلیل دیگه هم داشته باشه؟ !!!!
گفتم : داره..... آبجی خانم داره ........
سید گفـت : اونوقت این دلیل چیه؟ .......
جواب دادم : عمو صفر
نرگس گفت: آهان پس به عمو صفر مربوط میشه
جواب دادم : هم آره هم نه
مسعود گفت : شد بیست سوالی  ..... پس منم بپرسم؛ تو جیب جا میشه ؟
گفتم  : بَ....لِه . اما بهتر که نذارین توی جیبتون .
نسیم اومد چیزی بگه که در باز شد و مش صفر در یکدست چایی و در دست دیگه شیرینی وارد اتاق شد....
گفتم : خب اینم عمو صفر خودمون. دهنتون رو شیرین کنین.
سید زد زیر خنده و بشوخی گفت: مش صفر حاج خانم خبر دارن تجدید فراش کردین و دارین شیرینی پخش می کنین .
مش صفر خیلی جدی  گفت: تو روح پدرم صلواه اگر من جرات فکر کردن به چنین کاری رو داشته باشم .....
همه زدن زیر خنده و من و بر و بر نگاه کردن.
گفتم : دکتر بابایی خبر داد ،  فیلم شب حادثه پیدا شده و رسیده به دست قضات  و دفاع از خود مامان مسجل شده. همه یهو شروع کردن دست  زدن و سوت کشیدن .... گفتم گوش کنین : چند بار تکرار کردم گوشی کنین تا کمی ساکت شدن ........ ادامه دادم : این خبر هنوز غیر رسمی هست و باید تا روز صدور حکم نهایی صبر کنیم..... نفیسه و ملیحه دویدین اومدن توی بغل من و شروع کردن دو طرف صورت من رو ماچ کردن عمو صفر هم تبریک گفت و شیرینی رو بین بچه  ها تعارف کرد.
 
گفتم  : عمو صفر برای همه شیرینی گرفتی ؟
گفت : با اجازتون .... بله.....
گفتم : توی کل مجموعه پخش کن . اگر هم کمه زحمت بکش و برو دوباره بگیر.
مش صفر گفت : نه آقا به اندازه هست. اخلاق شما توی این مدت دستمون اومده . به اندازه گرفتم.
تشکر کردم. مش صفر هم از اتاق خارج شد و رفت تا بقیه شیرینی رو بین همکارانمون در بنیاد پخش کنه ....
یک هفته بعد دکتر بابایی مجددا تماس گرفت و گفت: به من ابلاغ شده سه شنبه در داگاه حاضر باشیم. قضات پرونده میخواند حکم نهایی رو صادر کنه ....... مادر تون رو هم میارن دادگاه.
پرسیدم : از نتیجه خبر داری؟
گفت :  راستش آخرین خبری که گرفته بودم این بود که اختلافی بین سه قاضی بر سر متن صدور رای پیش اومده ...... اما نمیدونم بر سرچی و چقدر جدی هست . بهر شکل پس فردا متوجه خواهیم شد .....
کمی دلشوره گرفتم ..... اما کاری از دستمان بر نمی اومد .... ناچار بودیم تا سه شنبه تحمل کنیم...... دلم  می خواست هر چه زودتر این ماجرا ختم  به خیر و مامان خلاص بشه. ملیحه و نفیسه همه چیز رو برای بازگشت مامان آماده کرده بودن تا بیاد و همه با هم توی همون خونه عشق دور هم زندگی کنیم.
روز سه شنبه از راه رسید و همه بلا استثنا برای حضور درجلسه قرائت حکم در دادگاه حاضر شدیم ......
فضای سنگینی حاکم بود. همه در سکوت مطلق و منتظر ورود قضات بودن ........ شوکت خانم هم اومده و بود و مرتب دونه های تسبیح را رد می کرد و صلواه می فرستاد ........
منشی دادگاه اومد . ازش پرسیدم : کی جلسه شروع میشه  ....
گفت : تا یک ربع  دیگه .
گفتم : طولانی نشد ......  
پاسخی نداد و سر جای خودش نشست و شروع کرد به نوشتن مطالبی در دفتری که جلوش روی میز بود و ما رو در انتظار باقی گذاشت  .....

نیم ساعتی با استرس و نگرانی شدید گذشت .مامان رو با لباس زندان آوردند . البته دستبند به دست نداشت .

فرصت سلام و احوالپرسی پیدا نکردیم. چون بلافاصله قضات وارد شدن و جلسه رسمی اعلام شد.

قاضی اول خطاب به مامان گفت : متهم قیام کند. و ادامه داد : رای دادگاه به شرح زیر اعلام میشود.

 بر اساس مواد 157، 158 و 159 قانون مجازات اسلامی مصوب سال 1392 و نیز سایر  موارد مرتبط با دفاع مشروع و با توجه به دفاعیات متهمه و وکیل مدافع وی، و اثبات تمامی موارد موضوعه  دفاع مشروع این دادگاه با اکثریت آرا رای بر برائت متهم داده و دفاع او را در برایر مقتول و سایر متجاوزین منطبق بر اصول شرع مقدس اسلام  می دانند. لذا بر همین اساس متهم آزاد است و برای انجام تشریفات به زندان محل حبس اعزام و بلافاصله پس از ابلاغ رسمی توسط اجرای احکام آزاد خواهد شد. بی اختیا ر بچه ها همه جیغ کشیدن و بطرف مامان منیره دویدن تا اونو توی بغل بگیرن و بهش تبریک بگیرن. من روی صندی که نشسته بودم وارفتم و نفس راحتی کشیدم.
دکتر بابایی بطرف اومد و دستم رو گرفت تا از روی صندلی بلند بشم. بعد من و بغل کرد و تبریک گفت .
منم صورتش رو بوسیدم و تشکر کردم به خاطر همه زحمت هایی که برای نجات مامان کشیده بود. همین موقع مامان رو دیدم که پشت سر دکتر وایساده بود. دکتر متوجه شد و کنار رفت . اون خودشرو توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن ..... البته اینبار گریه خوشحالی بود .....
گفت : نویدم ...... پسرم ..... عزیزم ..... زندگیم رو مدیونم توام  ...... خودم  می دونم  ....... مادر خوبی نبودم براتون ..... ولی از این به بعد تمام تلاشم رو برای جبران گذشته می کنم .......
گفتم : این حرفا چیه مادر ...... منتظر هستیم تا تشریفات قانونی انجام و برگردی پیشمون ...... ملیحه و نعیمه همه چیز رو بر اومدن تون آماده کردن ......
ملیحه به من و مامان  نزدیک شدو گفت: چشم انتظاری زیاد دارین ماما جون .....
  
                                                                             پایان فصل بیستم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:47 | نویسنده : کاتب |

باغچه بیدی

 نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

نوزدهم – هیات امنای بنیاد راشدی
======== 
بالاخره مجوزه های لازم  برای فعالیت بنیاد خیریه نادر راشدی صادر شد.
همه اعضای هیئت امنا  شامل پدر یعنوان رئیس هیئت امنا . من مدیرعامل ، ملیحه ، نفیسه ، مسعود ،سید محسن ، نسیم و نرگس و مامان لیلا بعنوان اعضای هیئت امنا  آغاز به کار کردن. بعنوان اولین جلسه بعد از رسمیت یافتن اون باید بر روی خط مشی بنیاد بحث شده و دستور العمل ها و برنامه  های آینده ترسیم میشد . به همین جهت ساعت ده صبح همه اعضا در دفتر بنیاد جمع شدیم.
پدر ضمن تبریک ، برای همه کسانیکه  گوشه ای از کار رو تقبل کرده بودن ؛ آرزوی موفقیت و پاداش دنیوی و اخروی کرد. بعد از من خواست بعنوان بنیانگزار و برنامه ریز پیشنهادات آماده شده در قالب یک مرام نامه را برای همه اعضا شرح بدم.
با بیان خوشحالی بی حدم از اینکه در کنار آدم های مهربون حاضر ؛ می تونیم باری از دوش مردم محترم و نیازمند بر داریم ؛ مطالب خودم رو شروع کردم و گفتم : بطور معمول نهاد های خیریه از دو راه پول مورد نیاز برای کمک های خود شون رو تامین می کنن.

  • یا دارای بودجه از نهاد های دولتی و شبه دولتی هستند .
  • یا از کمک های مردمی استفاده می کنند.

 و اضافه کردم هر دوشکل موجود دارای مزایا و اشکالاتی هستند. که فعالیت اونها رو تحت شعاع قرار میده ، بنابراین تصمیم گرفته شد کاری غیر معمول انجام بدیم. که به این ترتیب هست

  1.       بنیاد خیریه نادر راشدی . تحت هیچ شرایط  نه کمک های مردمی را می پذیرد و نه از بودجه های دولتی استفاده خواهد  نمود. و این قاعده برای همیشه لازم الاجرا ست.
  2.      مبلغ پنج میلیارد تومان وجه نقد از دارایی های شخصی من بصورت قرض الحسنه در اختیار این بنیاد قرار
    می گیره ؛  تا بعنوان  سرمایه اولیه در فعالیت های تجاری مناسب وارد بشه ، سود حاصل از این فعالیت ها ، مورد استفاده قرار خواهد گرفت.
  3.       هدف بنیاد ساماندهی زنان بی ؛ یا بد سرپرستی است که دارای فرزند هستند.این ساماندهی شامل اسکان ، تغذیه و تامین همه مایحتاج عمومی و خاص ومهم تر از همه اشتغال مددجویان خواهد بود. حفظ حرمت ، آبرو و شخصیت همه افراد تحت پوشش بر همه دست اندرکاران بنیاد واجب و الزامی است 
  4.       اقدامات لازم جهت دسترسی فرزندان این افراد در تمامی سطوح آموزشی از ابتدایی تا عالی بعهده واحد تحصیلی  مجموعه خواهد بود و کلیه هزینه ها ، تا خانواده به در آمد مکفی برای تامین آن برسند ، از طرف بنیاد پرداخت خواهد شد.
  5.       دوره های توانمند سازی در رشته های گوناگون کار و کسب پیش بینی و تمام مددجویان تحت پوشش بنا به علاقه و استعداد در این دوره ها شرکت خواهند نمود.
  6.       مددجویانی که آشنا به حرفه ای باشند. پس از تایید مهارتشان با سرمایه اولیه بنیاد بعنوان شریک تحت حمایت قرار خواهد گرفت.
  7.        کلیه در آمد های حاصل از فعالیت های کسبی و تجاری  بالمناصفه بین بین بنیاد و مددجو تقسیم می گردد . سود سهم  بنیاد حاصل از این فعالیت ها به صندوق بنیاد واریز شده و در موارد مشابه بعدی بکار گرفته  خواهد شد.
  8.       ساختمان های مسکونی ، اداری ، تجاری مورد نیاز بصورت اجاره در اختیار بنیاد قرار خواهد گرفت. اجاره تمامی این واحد ها فارق از نوع و مساحت آنها ، ماهیانه ده هزار ریال  معادل هزار تومان خواهد بود .
  9.      اعضای هیئت امنا حق دریافت هیچ وجهی ، تحت هرعنوان از بنیاد را نداشته و خدماتشان کاملا رایگان خواهد بود.

10. برای هر یک از اعضا بشرح زیر مسئولیت هایی درفعالیت های بنیاد پیش بینی شده که بر اساس توانمندی و توافق خود عضو نهایی گردیده است.

11. جناب آقای عباس کیوانی رئیس هیئت امنا و مسئول برنامه ریزی و ساماندهی فعالیت های تجاری
خودم نوید راشدی مسئول  نظارت و اجرای پروژهها ، خانم لیلا شمس مسئول شناسایی و تایید الحاق مددجویان به بنیاد و نظارت بر دریافت کمک های مناسب ، آقای سید محسن منفرد ، مسئول راه اندازی مجموعه های کسب و کار و تامین تجهیزات و مواد اولیه مورد نیاز ، همچنین مسئول تامین غذای مناسب و یکسان جهت همه مددجویان خانواده آنها و پرسنل ، آقای مسعود نظری مسئول بازار یابی و بازار سازی ، ایجاد فروشگاههای زنجیره ای ، شرکتهای بازرگانی فروش برای عرضه محصولات مجموعه ، خانم ملیحه کیوانی (راشدی) مسئول امور بهداشتی و درمانی و بیمه مددجویان. خانم نسیم ولد خانی بازرس ویژه و مسئول مددکاری و رسیدگی به امور عمومی مادران و کودکان خردسال و امور آموزش کودکان ،خانم نفیسه راشدی : مدیر امور اداری بنیاد
خانم نرگس منفرد مسئول فعالیتهای فوق برنامه ممدجویان و فرزندان آنان بمنظور ایجاد روحیه شاداب و گذر از خاطرات تلخ گذشته . از جمله برنامه ریزی سفرهای تفریحی و زیارتی و یا اردوهای آخر هفته.  متناسب با فصل.

 

اگر همه  مسئولیت های یاد شده را می پذیرند . صلواه بفرستند.  همه با صدای قراء صلوه فرستادند و به این ترتیب رسما فعالیت بنیاد شروع شد.

 

پایان فصل نوزدهم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:45 | نویسنده : کاتب |

فصل هجدهم – پروژه تانزانیا
======== 
پدر از اتاق خودش تماس گرفت و گفت: اگه سرت خلوت یه خرده با هم حرف بزنیم.
گفتم : بله پدر جون .... تا چند  دقیقه دیگه میام پیشتون .......
گفت : نه پسرم ..... من میام اتاق تو ........
گفتم : چشم ...... بفرمایید ،
بعد از چند دقیقه ؛ صدای چند ضربه به در ؛ حضور پدر پشت در رو اعلام کرد. بلند شدم بطرف در رفتم و گفتم : پدر جون بفرمایید داخل ......  و همزمان با باز شدن در اتاق به اون رسیدم. دستگیره و گرفتم و در رو بطرف خودم باز کرد. پدر وارد شد و سلام و علیک کردیم.
گفتم : کی اومدین دفتر ....... متوجه اومدنتون نشدم. ......
گفت : با مهندس قاسمی  قرار داشتم برای نهایی کردن صدور تجهیزات خط تولید ظروف پلاستیکی و ملامین به دارالسلام ؛ تانزانیا .
پرسیدم به نتیجه رسیدین ؟
گفت : بله خوشبختانه نتایج خوبی حاصل شد ......  با توجه به عدم وجود امکانات زیر ساختی و هزینه بالای انرژی از یک طرف و بر عکس ؛ وجود نیروی کار فراوان و ارزان قرار شد تمرکزمون رو بزاریم روی خطوط  تولید کارگاهی و ارزان ؛ نه صنعتی و اتوماتیک  ...... مهندس پیشنهاد کرد خطوط دیگه ای هم که مکمل هست رو بخریم و  بصورت یک مجموعه بفرستیم بره اونطرف
گفتم : مثلا ؟ ......
ادامه داد : مثلا خط تولید کلید و پریز  برق ، ......... مثلا خط تولید اف اف و آیفون تصویری  ....... خط تولید کفش مردانه و زنانه  ........ بهش گفتم  میشه این کار رو کرد. مهندس گفت ؛ فقط یک مشکل کوچولو هست .
پرسیدم : چه مشکلی ؟
 
گفت ؛ حتما باید همراه تجهیزات استاد کار ماهر هم به اونجا بفرستیم ؛ تا خطوط رو راه اندازی و کارگرای بومی رو آموزش بدهند .
گفتم : خب این خیلی هم خوبه ........ الان استاد کارهای زیادی داریم که متاسفانه به دلیل رکود اقتصادی بیکارند. فکر می کنم با  این وضع داوطلبان زیادی وجود دارند. که میشه اعزامشون کرد.
مهندس گفت : طرح توجیهی همه صنایع مورد نیاز رو تهیه کردم که میدم خدمتتون ....... و بعد حدود سی تا طرح رو بهم داد . که باید به اتفاق مرور کنیم و در موردشون تصمیم بگیریم.
تشکر کردم از بابا و گفتم : من هر وقت بفرمایید در خدمتم.
بابا ادامه داد . من یه مروری کردم و طرح ها خوب انتخاب شدن و از نظر بازگشت سرمایه ؛ قطعا جواب میده . بقکرم رسید بهت پیشنهاد بدم سرمایه بنیاد راشدی رو هم توی این مسیر بکار بندازیم. البته امکان استفاده از اعتبارات صندوق توسعه صادرات هم  برای صدور خدمات فنی مهندسی داریم.
گفتم : پیشنهای خوبی هست. اگر به جمع بندی نهایی رسیدم که وارد بشیم از سرمایه بنیاد هم استفاده می کنیم.
پدرگفت : این خدمت به مملکت هم هست. برای نیروی ماهر و متخصص کشورکار ایجاد می کنیم. ، مواد اولیه از ایران صادر میشه . در آمدش هم بر می گرده همینجا توی کشور ......
گفتم : فقط من شنیدم برگشت پول از آفریقا کمی مشکله ......
پدر جواب داد : در این مورد هم با مهندس صحبت کردیم  ..... تانزانیا منابع سرشار طبیعی و گیاهی داره. از معادن گرفته تا میوه های گرمسیری .......... که بسیار مرغوب و ارزان هستند. میتونیم تهاتر کنیم. یعنی در ازای در آمد های حاصل محصولاتی مثل  چای ، قهوه ، کاکائو ، کشونات که همون بادوم هندی هست و یا گوشت تازه وارد کنیم. حتی ذرت دامی و خوراکی برای صنایع روغن سازی و دامداری ها .... محصولات بسیار متنوعی هست برای تهاتر  ...
گفتم : این عالیه ولی سرمون خیلی شلوغه میشه ؛ فکر می کنم لازمه یک مجموعه مستقل باید برای این کار
 
ایجاد کنیم.
پدر گفته من رو تایید کرد و گفت: پیشنهادم اینه که کارهای دفتر رو بسپریم به یک مدیر و تو فقط متمرکز روی این پروژه کار کنی ......
گفتم : من تجربه کارهای اینجوری رو ندارم. میترسم از پس اش  بر نیام ......
زد رو شونه ام و گفت : بر عکس من معتقدم قطعا توان انجام  این کار رو داری.
نهایتا قرار شد جلسه ای مشترک با مهندس قاسمی بگذاریم و مطالعات اجرایی کار رو شروع کنیم.
بابا انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت : آخ  داشت یادم  می رفت ، من اصلا برای کار دیگری اینجا  اومدم.
می خواستم  خبری از پرونده  مادرت بگیرم . بینم به کجا رسیده؟
گفتم وکلامون پیگیر هستند بهم قول دادن اواخر این هفته یا اوایل هفته بعد ؛ اخبار جامع تری بهمون بدن
گفت : امیدوارم کوتاهی های گذشته مادرت رو ببخشی و بعد از رهایی از این مشکل اونو زیر بال و پرت  بگیری . مادر در مذهب و مرام ما حق بزرگی به گردن فرزندانش داره ..... می خواستم فقط این رو بهت یادآوری کنم. مطمئن باش ملیحه ام در این زمینه همراهیت می کنه ........
گفتم: راستش خودم هم به همین فکر می کردم. می خواستم سر فرصت نظر ملیحه رو بپرسم . بعد تصمیم بگیرم......
حالا که شما هم فرمودید. حتما با موافقت و همراهی ملیحه در این زمینه عمل خواهیم کرد ..... بازم ممنونم از همه کمک ها و راهنمایی هایی که به من کردین و خواهید کرد.
پدر بلند شد بغلم کرد ، من رو بوسید و گفت: زنده باشی پسرم.  ما یه ذره از خوبی های پدرت رو هم نتونستیم و نمی تونیم جبران کنیم.

 

                                                                                                پایان فصل هیجدهم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:43 | نویسنده : کاتب |

 فصل هفدهم – ملاقات

 روز دوشنبه رسید وآماده شدیم تا با نفیسه و ملیحه و مسعود بریم ملاقات مامان منیره . دکتر بابایی ترتیب یک ملاقات حضوری و جمعی رو برای سه ساعت داده بود ...... دخترا ؛ مقداری غذای متنوع که می دونستن مامان دوست داره درست کردن و همراه خودمون بردیم. حدود ساعت نه بود که رسیدم دم در زندان ؛ از تهران فاصله زیادی داشت. و نیم ساعت طول کشید تا اجازه بدن وارد زندان شده و به اتاق محل ملاقات خصوصی بریم.  ما رو داخل اتاق فرستادن و گفتند منتظر باشیم ........ ده دقیقه بعد در، دوباره در باز شد و مادر شکسته و له اومد توی اتاق ملاقات ...... رنگ به صورت نداشت بیست سال پیرتر از سنش بنظر می رسید و تا اونجای که می دونستم تمام این تغییرات در جسم و جونش مربوط به شب حادثه تا امروز هست. از در که وارد شد همونجا وایساد و بشدت زد زیر گریه ، من و نفیسه بطرفش رفتیم و بعد مسعود هم به جمعمون اضافه شد. ملیحه نمی دونست چیکار باید بکنه و چگونه احساساتش رو بروز بده. مامان یک لحظه چشمش به ملیحه افتاد . توی همین چند روز متوجه شده بود که فقط افراد درجه یک میتونن در ملاقات شرکت کنند. پس خیلی سریع حدس زد که باید ملیحه باشه...... دستش رو به طرف اون دراز کرد و گفت: بیا دخترم...... ایکاش اون روز اومده بودم و ناچار نمی شدم اینجا و در این وضعیت باهات آشنا بشم.

ملیحه بطرف مامان اومد و خودش رو توی بغلش انداخت و گفت: سلام مامان جون منهم خیلی دوست داشتم اونشب شما هم بودید. هم من و هم نوید چشممون به در بود که شما وارد بشید........ اما مهم نیست ........ واقعا مهم نیست. الانم که پیش شما هستم ، حس خوبی دارم. امیدواریم این مشکل بزودی حل بشه.......

مامان سخت گریه می کرد و می گفت: خدایا من با خودم و این بچه ها چه کردم ......... خدای منو ببخش ..... خدای منو عفو کن.

ادامه داد: نوید جان ؛ نفیسه جان ؛ ملیحه جان منو ببخشین...... از سر تقصیرات من بگذرید..... من اصلا امیدی ندارم که از این پرونده نجات پیدا بکنم ........ پس منو ببخشین ........ بدی های منو ....... بد رفتاری های من رو .......
با هم بغلش کردیم و دلداریش دادیم........ طول کشید تا کمی آروم شد. اذان ظهر می گفت یک ساعت دیگه از وقت ملاقاتمون بیشتر نموده. ملیحه و نفیسه سفره ای را که آورده بوند. پهن کردند وغذا ها رو توش چیدن.
هر کاری کردیم ابتدا مامان نمی تونست چیزی بخوره. اما ملیحه گفت : ماماجون اگه نخورین فکر می کنم. دست پخت عروستون رو دوست ندارین ..... با شنیدن این حرف. گفت: نه قربونت برم ...... عروس خوشگلم میخورم..... با اینکه واقعا اشتها ندارم میخورم و شروع کرد..... 
کم کم غذاهای عالیِ ملیحه و حرف های شیرینی که بین اون و مامان رد و بدل میشد . اشتها رو در مامان زنده کرد گفت: ولی واقعا دست پختت عالیه ....... خودت هم خیلی زیبایی و هم خیلی خانم ، اسم ملیحه واقعا برازنده توست ....... شیر مادرت حلال حلال بوده. مراقب پسرم باش ......... امیدوارم خوشبخت بشین   ........
ساعات ملاقات تموم شد. دوباره حزن و اندوه در چهره مامان نمایان شد ........ و اشگ چشماش رو بارونی کرد ........اما کاری از دست هیچکس بر نمی اومد. ما باید می رفتیم و او باید می موند ........ پس با مشایعت ما ، ابتدا مامور ، مامان رو برد و بعد ماموری دیگر برای هدایت ما به بیرون بسراغمون اومد ........
حدود ساعت دو و نیم رسیدیم خونه. دیگه هیشکی حال رفتن به دفتر رو نداشت. پس نفیسه و مسعود به اتاق خودشون رفتند و ماهم به اتاق خودمون ...... دو ساعتی استراحت کردیم.

حدود ساعت پنج زنگ زدم دفتر دکتر بابایی و ضمن تشکر، سوال کردم : چقدر ممکنه این پرونده طول بکشه و نتیجه قابل پیشبینی چیه؟
دکتر بابایی اشاره کرد: تعدادی از مردان حاضر در محل جرم شناسایی و بازداشت شدن ....... آگاهی مشغول بازجویی از آنهاست. تعدادی هم تحت تعقیب هستند؛ که بزودی امیدواریم اونها هم دستگیر بشن....... اما کلید اصلی پرونده دست مالک ویلاست. که متاسفانه هنوز موفق به پیدا کردن اون نشدیم. فقط میدونیم کارخونه دار بوده که پس از فروش کارخونه ، فروش این ویلا را به مقتول سپرده و در حال حاضر مقیم پاریس هست. با همکاری اینترپل ، پلیس داره میگرده تا پیداش کنند.
ضمن تشکر ، خواهش کردم اگر خبر جدیدی بدست اومد ، لطف کنه هر ساعت از شبانه روز که بود ما رو مطلع کنه. قول داد که حتما اینکار رو بکنه و خداحافظی کردیم.
میدونستم مامان لیلا اینا و مامان شوکت نسیم و سید منتظر خبر ما از وضعیت مامان منیره هستند.
پس همگی جمع شدیم و ابتدا رفتیم خونه پیش بابا عباس و مامان لیلا و مصطفی و بعد به اتفاق اونا رفتیم خونه مامان شوکت .......
بعد از اینکه نسیم برای همه مون چایی آورد و خوردیم
مامان شوکت گفت : خوب میخواین بگی چی شد تا ما هم از دلشوره دربیاییم ؟ خدا شاهده از وقتی شنیدم همه اش سرم روبه آسمون بلنده و به درگاه خدا دعا می کنم که زودتر این زنه بیچاره آزاد بشه و بیاد کنار بچه هاش زندگی کنه .........
همه ماجرا رو سیر تا پیاز تعریف کردم و گفتم: دکتر بابایی وکیل مامان گفته ، وضعمون خیلی بهتر از روزهای اول تحقیقات آگاهی و باز پرسی هست.خوشبختانه همه مسئولین رسیدگی کننده به پرونده ، تقریبا قانع شدن که این ماجرا دفاع از خود بوده و این در رای قضات قطعا اثر گذاره ..... اما هنوز یک حلقه گمشده در این ماجرا وجود داره و اون یه دور بینی است که پلیس هنوز نتونسته به فیلم هاش دسترسی پیدا بکنه
بابا گفت : اگر صلاح میدونی یه گوسفند بکش و یکی دیگه نذر کن تا روشن شدن وضع اون دوربین ........
مامان شوکت حرف بابا رو قطع کرد و گفت : من دستمالم رو گره زدم ..... مطمئن باشید امروز و فردا هر جا باشه پیدا میشه.......
مصطفی گفت: مامان شوکت واقعا با گره زدن دستمال هر چی گم شده باشه پیدا میشه ......
یک لحظه لبخندی روی لب همه نشست. مامان شوکت هم در حالیکه میخندید؛ گفت: توکل بخدا ، انشالله جواب میده. تا حالا  که رد خور نداشته ..... مطمئنم اینبار هم جواب میده......... 
همه با هم گفتیم : الهی آمین  .........

 

                                                                                                پایان فصل هفدهم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 14:31 | نویسنده : کاتب |

 فصل شانزدهم – ماجرای یک قتل  

زمستان و بهار هم گذاشت و تابستون از راه رسید . ملیحه و نرگس هر دو امتحانات رو پشت سر گذاشته و قبولی شون رو گرفته بودند . اواخر تابستون بود که تدارک عروسیمون رو آغاز کردیم. ملیحه روی زمین بند نبود . اینطرف و اونطرف می دوید و خودش رو برای اتفاق بزرگ زندگیش آماده می کرد....... لباسی زیبا سفارش داده بود و دنبال سایر کارهای مراسم بود. یک تیم خانوادگی از ملیحه و نرگس و نسیم و نفیسه تشکیل و سر نخ امور رو بدست گرفته بودن ، ما مردها هم ..... ناچار فقط نگاه میکردیم.

بالاخره شب موعود فرا رسید ، من و ملیحه به خونه عشقمون نقل مکان کردیم تا زندگی مشترکمون رو تموم و کمال آغاز کنیم. در میان شور و شوق حضار و میهمانان در پایان جشن و توی خونه عشق...... حاج عباس من و ملیحه رو دست بدست داد و مامان لیلا ومامان شوکت برامون دعای خیر کردن. اشگ خوشحالی از چشماش همه جاری بود.

تنها مورد نا مطلوب اونشب عدم حضور مامان منیره ، مادر خودم بود. که البته از قبل اعلام کرده بود که در این مراسم شرکت نمی کنه و اصلا با این ازدواج موافق نیست .

بعد از حدود یک سال پرماجرا که عموما خیر بود ، همه چی خوب پیش میرفت. تا ..... روز دوم مهر  تلفن روی میزم زنگ خورد و منشیم گفت: آقا مسعود پشت خط هستن و میگن کار فوری باهاتون دارن .

گفتم : وصل کن .... بعد از چند لحظه صدای مضطرب محسن بگوشم رسید ........

پرسیدم : چی شده محسن چرا مضطربی ؟

گفت : ........ مامان منیره .......... مامان منیره ........

سوال کردم : مامان منیره چی ؟ ..... چه اتفاقی افتاده ؟ طوریش شده ؟

گفـت : شوهرش ........

گفتم شوهرش طوریش شده ؟

گفت: آره .......... مامان منیره ....... مامان منیره اونو کشته ........ یعنی پلیس اینجوری ...... می گه

............... پشت تلفن یه لحظه خشگم زد ؛ لیوان آب روی میزم رو برداشتم و کمی آب خوردم و گفتم : چی میگی مسعود

؟ ...... دیوونه شدی .....

گفت: نه بخدا ....... دیوونه نشدم. الان توی آگاهی شاهپور هستیم. مامان رو بازداشت کردن و به اینجا آوردن .....

مامان شماره ما رو به یکی داده ، بهمون خبر دادن. من اول باورنکردم ........ تا اومدم اینجا . دیدم واقعیت داره و اون اینجا در بازداشته .

گفتم : باشه ، گوشی رو قطع کن تا یک ربع دیگه اونجام . تلفن رو که قطع کرد ...... فورا وکیلمون رو در جریان

گذاشتم و خواهش کردم خودش رو برسونه آگاهی ........ بعد از خبر کردن حاج عباس . سریع بطرف آگاهی شاپور رفتم.

مسعود رو پیدا کردم و بطرف شعبه مربوطه رفتیم.

راهمون ندادن. گفتند پرونده در دست رسیدگی ست و فقط وکیل متهم. اگر داشته باشه میتونه با اون ملاقات کنه ...... هر چه اصرار کردیم نشد ........ ناچار منتظر شدیم تا آقای فراهانی برسه ...... حدود یک ساعت بعد به اتفاق یک نفر دیگه که نمی شناختمش پیداش شد.

جلو اومد و بعد از سلام و علیک گفت : دوست و همکارم جناب دکتر بابایی هستند . تخصص شون پرونده های جناییست ، من قبل از اومدن با دوستانی که در اینجا دارم قضیه رو پیگیری و بررسی کردم. این اتهام کاملا جدی هست و خانم صاحبقرانیه به قتل منوچهر عمویی شوهرش اعتراف کرده. با اجازه تون از دکتر خواهش کردم توی این پرونده با من همکاری کنند.

ضمن اینکه کاملا شوکه بودم. تشکر کردم ...... اونها از ما جدا شدن و داخل شعبه رفتند ...... دوساعت بعد بیرون اومدن و گفتن اوضاع خیلی خوب نیست. اما امیدواریم بتونیم مدارکی تهیه کنیم که قتل عمد رو به غیر عمد تبدیل کنیم.

متاسفانه مادرتون صراحتا به قتل اعتراف کرده و این خیلی کار مون رو سخت تر میکنه. اما ما همه تلاشمون رو خواهیم کرد.

پرسیدم : میشه بگین ماجرا از چه قرار؟ ...... گفت باید صبر کنیم. هنوز بازجویی و تحقیق تموم نشده وما هم هنوز از جزییات ماجرا خبر نداریم ، افسر پرونده باید گزارش کامل رو تهیه و به دادسرا بفرسته. اونجا باید وکالت نامه خودمون رو تحویل بدیم تا به این گزارش دسترسی پیدا کنیم. بعد اجازه خواهیم داشت تا با موکل حرف بزنیم. خودمون جزییات رو بررسی کنیم و بریم دنبال جمع کردن مستندات و مدارک بدرد بخور. دال بر غیر عمد بودن قتل .

دکتر بابایی چند برگه رو به من داد و گفت : اگر صلاح میدونین ما این پرونده رو پیگیری کنیم . این مدارک رو امضا کنید.

ما بعدا از مادرتون هم وکالت می گیریم. فعلا ما هم به ایشون دسترسی نداریم ......

مدارک رو امضا کردم و تحویل شون دادم . به آقای فراهانی هم گفتم . با امور مالی هماهنگ می کنم. مبلغ دستمزد جناب دکتر پرداخت بشه فقط خواهش می کنم. هر کاری میتونین و ...... باید ، انجام بدین .

آقای فراهانی گفت: پول فعلا مهم نیست. دکتر بابایی از خودمون هست. فعلا مهم پیدا کردن راه حل  این ماجراست...... و اضافه کرد امیدوارم ختم بخیر بشه .....

با توجه به اینکه فعلا هیچ کاری از دستمون بر نمی اومد ، آگاهی رو به سمت دفتر بازار ترک کردیم. بمحض اینکه رسیدیم ، بابا رو از کل آنچه می دانستیم مطلع کردیم و گفتیم فعلا کاری از دست هیچکس برنمیآد. به همین دلیل بر گشتیم دفتر.

گفت : هر کاری از دستتون بر می اد برای خلاصی اش باید انجام بدین.

گفتم : بله حتما اینکار رو می کنیم.

مسعود به دفتر بنیاد رفت و قرار شد دو ساعت دیگه من هم برم اونجا.ملیحه ، نفیسه ، نسیم و نرگس هم اونجا بودن..... چهار رسیدیم دفتر  و با مقدمه سازی ماجرا رو برای اونها تعریف کردم. همه دو سه ساعتی تو شوک بودن. بالاخره کمی حالشون بهتر شد و به خونه رفتیم. نفیسه حسابی توهم رفته بود و هیچی نمی گفت ، تمام فردا رو هم تو خودش بود .

سه روز بعد آقای فراهانی تماس گرفت و گفت: اگر ممکنه یه جلسه فوری داشته باشیم . مطالبی بدستمون رسیده که جوانب مختلف پرونده رو روشن کرده ، فکر می کنیم . راهی برای دفاع پیدا کردیم. اما کمی دشواره .......

گفتم : میخواین ما بیام دفتر شما.

گفت: اگر زحمت بکشین ممنون میشم.

گفتم : باشه ، چه ساعتی ؟ ......

گفت : ساعته سه .......

مسعود رو هم خبر کردم ، دفترشون نزدیک دفتر بنیاد. توی خیابون ایرانشهر شمالی بود . راس ساعت رسیدیم  و اونجا بودیم .

بعد از تعارفات اولیه دکتر بابایی گفت :البته مطالبی که خواهید شنید. خیلی خوشایند نیست وممکنه بشدت متاثرتون کنه ........

گفتم : مگر چاره ای جز شنیدن داریم.

گفت : نه .......

گفتم : پس زودتر بفرمایید.

گفت: مقتول آدم کثیفی بوده که با شکار بیوه زنهای پولدار ، ...... اونها رو فریب می داده و با هاشون ازدواج میکرده ......... بعد از  تصاحب اموالشون با ترفند های مختلف . توی مهمونی های جمعی مردونه به سوء استفاده و آزار جنسی جمعی پرداخته و از این طریق اقدام به ارعاب این زنها و طلاقشون می کرده  ........  فریب خورده های اون ، از ترس جون و آبرو ، در این مورد اقدام به شکایت نمی کردند.

اونشب خاص هم چنین نقشه ای برای مادرتون کشیده بودن. اما ایشون در یک لحظه و بعد از اینکه کلیه لباساشون رو بصورت وحشیانه ای پاره کرده بودن ، اقدام به فرار می کنه ، که یکی از مردا با پشت پا میزنش زمین. اون جلوی شومینه میخوره زمین و در همین زمان یک میله فلزی شومینه رو برداشته و بطرفشون حمله میکنه و با وارد کردن چند ضربه که با خشم زیادی همراه بوده. به اصطلاح همسرشون رو نقش زمین می کنه. مردای دیگه وقتی با صحنه احتضار اون روبرو میشن ، همه پا بفرار میزارند........خوشبختانه فیلم دوربین های نصب شده در ویلا بخش عمده ای از این اعترافات مادرتون رو تایید کرده. اما یک دوربین مخفی مجزا بصورت کاملا مخفیانه درسالن پذیرایی محل ارتکاب قتل  ..... نصب شده که میتونه ماجرای داخل  سالن رو،

کاملا روشن کنه . اما .....

گفتم : اما چی ؟

گفت: اما متاسفانه پلیس نتونسته مشخص کنه از کجا و بوسیله چه کسی کنترل میشه. قعلا پلیس میدونه صاحب ویلا شخصی است که در ایران زندگی نمی کنه و ویلا در اختیار مقتول بوده. آگاهی دنبال مالک ویلا میگرده تا ببینه جریان این دوربین چیه و چه جوری میشه به فیلم اون دسترسی پیدا کرد. از طرفی مشغول شناسایی افرادی هستن که در اون مهمونی حضور داشتن .....

پرسیدم : واگر فیلم اون دوربین پیدا بشه .

دکتر جواب داد : میتونیم بحث دفاع از خود رو مد نظر قرار بدیم.

پرسیدم : چه زمانی میتونیم مادرم رو ملاقات کنیم.

گفت : اون رو منتقل کردن به زندان زنان ....... من تلاش می کنم دوشنبه هفتۀ آینده براتون یک وقت ملاقات بگیرم.

تشکر کردم و پس از خداحافظی از دفتر شون خارج شدیم.

                                               

                                                                                    پایان فصل شانزدهم

 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 14:28 | نویسنده : کاتب |

فصل پانزدهم - نسیم و آسد محسن


 
عاقد : قال رسوالله
النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی ، فَلَیْسَ مِنِّی‏
پیامبر اکرم (ص) است می فرمایند : ازدواج، سنّت  من است. هر کس از سنّت من رویگردان شود از من نیست.
دوشیزه محترمه ، مکرمه نسیم ولد خانی  فرزند کریم ، به بنده وکالت می دهید شما را به عقد و ازداوج دائم آقای سید محسن منفرد فرزند سید حسین با مهریه یک جلد کلام الله مجید ، چهار ده سکه طلای بهار آزادی ، یک سفر مفرده حج عندالاستطاعه و یا یک حج عمره در بیاورم ؟
ملیحه گفت: عروس ما گُله رفته گلستان دوستاش رو ببینه .
 
عاقد گفت : همیشه گل باشند ، اما عمرشان طولانی ........ . برای بار دوم می پرستم ؛ دوشیزه محترمه ، مکرمه نسیم ولد خانی  فرزند کریم به بنده وکالت می دهید شما را به  عقد و ازداوج دائم آقای سید محسن منفرد فرزند سید حسین با مهریه معلوم شامل یک جلد کلام الله مجید ، چهار ده سکه طلای بهار آزادی ، یک سفر مفرده حج عندالاستطاعه ویا یک حج عمره در بیاورم ؟
ملیحه : عروس برای خوش عطر کردن زندگی شاه دوماد رفته گلاب بیاره .....
عاقد : بسلامتی و میمنت و خوش بختی  و خوشبویی ....... برای سومین بار سوال میکنم . دوشیزه محترمه ، مکرمه نسیم ولد خانی  فرزند کریم به بنده وکالت می دهید شما را به  عقد و ازداوج دائم آقای سید محسن منفرد فرزند سید حسین با مهریه معلوم شامل یک جلد کلام الله مجید ، چهار ده سکه طلای بهار آزادی ، یک سفر مفرده حج عندالاستطاعه ویا یک حج عمره در بیاورم ؟
ملیحه برای سومین بار جواب میده : عروس رفته برای خوشبختی دوتاشون دعا کنه .
عاقد : مستجاب الدعوه باشد انشالله در درکاه خداوند متعال ...... عروس خانم یک بار دیگر سوال میکنم :  دوشیزه
محترمه ، مکرمه نسیم ولد خانی  فرزند کریم به بنده وکالت می دهید شما را به  عقد و ازداوج دائم آقای سید محسن منفرد ، فرزند سید حسین با مهریه معلوم شامل یک جلد کلام الله مجید ، چهار ده سکه طلای بهار آزادی ، یک سفر مفرده حج عندالاستطاعه ویا یک حج عمره در بیاورم ؟
خانم سادات جلو رفت و زیر لفظی رو که تهیه کرده بود به نسیم داد و ماچش کرد .
نسیم که اشگ چشماش رو پر کرده بود گفت : با اجازه خاله جونم و سایر بزرگتر ها بله ....... صدای دست و هلهله از توی اتاق عقد بالا رفت .......
عاقد بعد از گرفتن وکالت به اتاق مردانه آمد و خانم ها رو برای جشن و پای کوبی تنها گذاشت. تعداد مهمونا زیاد نبود . همون دوستان نزدیک که همیشه با هم بودیم و بستگان سید محسن و بچه های محل که از بچگی با هم دوست بودیم
عاقد رو به داماد کرد و گفت : به شما تبریک می گم. و امید وارم زندگی سعادتمندی داشته باشین. لحظاتی پیش عروس خانم به من وکالت دادند تا ایشان رو به عقد و نکاح دائم شما در بیارم. آیا شما هم به من وکالت می دهید. تا ایشان را به عقد شما در بیاورم ؟
محسن گفت : وکیل هستید حاج آقا
حاج آقا شروع کرد به جاری کردن صیقه و از جانب نسیم گفت : زَوَّجْتُ مُوَكلَتى مُوَكلَكَ عَلَى الصَّداقِ الْمَعْلُومِ
سپس از طرف سید محسن گفت : قَبِلتُ التَّزوِیجَ لِمُوَکِّلِی عَلَی المَهرِ المَعلُومِ
 
واین جملات رو سه بار تکرار کرد و بعد دفتر ثبت عقد را باز کرد و ازسید خواست  اون رو امضا کنه . بعد نوبت حاج عباس و سایر بزگترا شد که دفتر رو بعنوان شاهد امضا کنند . در این زمان حاج آقا روبه من کرد و گفت: فقط امضای ارباب نوید مونده : خجالت کشیدم . انشالله بزودی خطبه عقد شما رو بخونم. انشاللهی گفتم و دفتر رو امضا کرد.
حاج آقا گفت : باید به اتفاق داماد نزد عروس خانوم بریم و یک امضا هم از ایشان بگیرم.
به طرف اتاق عقد رفتیم و این کار هم به خیر و خوشی به انجام رسید . نه سید و نه نسیم هیچکدوم روی زمین بند نبودن
از خوشحالی . کیک بریده شد و زندگی و شیرین کامی مشترک اون دوتا آغاز شد.

 

                                                                                                پایان فصل پانزدهم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 19:10 | نویسنده : کاتب |

فصل چهاردهم – خونه عشق و بازم عروسی

بعد از اینکه بابا و مامان از آماده شدن خونه مطلع شدن. حاج عباس با تایید حرف ملیحه گفت: پر کردنش با ماست. خوشبحتانه نود درصد جهیزیه ملیحه جوون آماده است ، فقط مونده وسایل برقیش . که اون رو هم ظرف سه چهار روز تهیه می کنیم. اما جابجایی به اونجا رو باید بزاریم بعد از رونمایی  روز جمعه . چون خود جابجایی و چیدن وسایل چند روز کار داره و توی این مدت کوتاه امکان پذیر نیست.

آخرین اصلاحات و تغییرات انجام شده بود. درخت های قدیمی حیاط  ، با رسیدگی های متخصص باغبانی تیم باز سازی  ، شادابی و طراوت  گذشته خودشون رو دوباره بدست آورده بودند . درخت مو که شاخه های زیادی داشت ، روی داربست فلزی قشنگی که بین گذرگاه حوض و باغچه تعبیه شده بود آروم گرفته و گلدان های شمعدانی زیبا دورتا دور ، لبه حوض هر بیننده ای و مسحور می کرد.
طبق قرار ساعت یازده و ده دقیقه جمعه همه توی کوچه روبروی خونه ایستاده بودیم ....... مامان شوکت که روزهای نویی خونه رو خوب توی حافظه اش حفظ کرده بود. متحیر به درو  دیوار نگاه می کرد.
گفتم: مامان شوکت جون ،.... چطوره ؟ ...... اصلا نشنید ...... دستش رو گرفتم و گفتم: مامانی جون......  چطوره؟ 

 برگشت و نگاهم کرد، اشگ توی چشماش حلقه زده بود ، با  بغض گفت : خودشه ..... خود خودشه. عین شصت سال پیش . انگار الان همون موقع است. چیکار کردی ؟!!!! ........... چه جوری این کار رو کردی؟!!!!! ........
 
کلید و دادم دستش و گفتم : در و باز کنید.
گفت : من نمی تونم . جراتش رو ندارم.
گفتم : ما کنارتون هستیم مامان جون .
کلید رو توی در انداخت و وا کرد. .... آهسته وارد شد . چیزی رو که می دید نمی تونست باور کنه ...... بدنش می لرزید گفت آخه چطور ممکنه؟ ..... آخه تو که .......  واقعا زیبا شده بود.

حوض آبی رنگ پر از آب تازه بود ماهی های قرمز توش مشغول بازی گوشی و دوتا لاکپشت هم یه گوشش نشسته بودن و سرشون تو لاک خودشون بود.
همه بلا استثنا محو زیبایی خونه شده بودن. ملیحه دستم رو توی دستای گرم و مهربونش گرفت و گفت : این خونه خیلی رویاییِ ....... احساس خوبی دارم ......... عشق توش موج میزنه .
مامان شوکت که مست خونه شده بود. با کمک نسیم رفت تا ببینه اتاق هایی که عمرش رو با عشق , توشون سپری کرده بود.  طراوت روزهای شاید گذشته رو پیدا کرده  یا نه؟!!!!!
مسعود و نفیسه که ساکنان فعلی خونه محسوب میشدن. هوش از کله شون پریده بود و دست کمی از مامان شوکت و ملیحه نداشتن.
خوشبختانه بچه های تیم بازسازی خیلی بهتر از تصور و توقع من  کار کرده بودن. و قطعا شایستگی دریافت یک پاداش اضافه بر قرارداد رو داشتن .
برای نهار قرار بود برگردیم خونه بابا اینا. اما شوکت خانم نمی خواست دل بکنه. قرار شد. مامان و مصطفی و سید برن. یه فرش و بساط نهار رو بر دارن بیارن همونجا بخوریم .
مامان شوکت از این اتاق در میومد میرفت  توی اون یکی اتاق. از این گوشه خونه میرفت اون گوشه ....... هر جا پا میذاشت . خاطرات شیرینی رو بیاد میاورد و برای ما تعریف می کرد. خاطراتی که گهگاه اشگ شوق رو توی چشماش بر می گردوند.
خونه در حالیکه تمام نشانه های ظاهری و اصیل خودش رو حفظ کرده بود. به خونه ای مدرن با همه امکانات امروزی تبدیل شده بود . و اینکار بسیار با دقت و حوصله انجام شده بود. بگونه ای که  اصلا  احساس نمی شد.
سیستم تهویه مطبوع.  برق رسانی  کامل و از همه مهمتر سرویس های بهداشتی مدرن . همه چی درست و درجه یک.

اونروز گذشت و هفته بعد جهاز ملیحه و اسباب اثاثیه نفیسه اینا ، هرکدوم در بخشی از ساختمان چیده شد. ونفیسه اینا ساکن بخش غربی خانه عشق شدن. بخش شرقی جهاز ملیحه چیده شد ...... سکونت ما به بعد از اتمام امتحانات نهایی و مراسم رسمی ازدواج موکول شد،  من و ملیحه طبق قرار فعلا خونه پدر اینا موندی بودیم. منتها چند روز در هفته رو ، برای اینکه تنها باشیم . اونجا می گذروندیم.
هفته بعد وکیلمون با پیگیری های مستمری که انجام داد و با توجه به اسناد و مدارک موجود ..... ...تماس گرفت و گفت : حکم طلاق نسیم  و حضانت پسرش رضا رو گرفتم . شوهرش هم بدلیل ضرب و شتم به ششماه حبس محکوم شده و بازداشت و به زندان فرستاده شد.  و اضافه کرد . نسیم خانوم باید فردا بیاد محضر ازدواج و طلاق توی خیابون نبرد چهار راه ششم بهمن برای امضای دفتر. حکم و نامه حضانت رو هم فردا توی محضر بهشون می دم. راستی دوتا شاهد هم برای طلاق لازم داریم
گفتم : باشه همین الان بهشون خبر می دم و شهود رو هم هماهنگ می کنم . بعد از قطع تماس به خونه زنگ زدم و خبر رو عینا به ملیحه دادم و خواهش کردم فوری بره به نسیم و مامان شوکت اطلاع بده .......

به این ترتیب مشکلات یکی بعد از دیگری در حال حل شدن بود. دفتر بنیاد آماده شده بود و بچه ها آروم آروم  اما کاملا جدی وظاایفشون رو انجام می دادن. نسیم هم که حالا آزاد شده و بود و قید و بندی نداشت می تونست در این پروژه کار کنه. تا در آمدی داشته باشه و خودش رو سربار ندونه. خدارو شکر می کردم.
بعد از ملیحه مطابق معمول مزاحم سید شدم . گوشی رو جواب داد و گفت: امر بفرمایید ارباب
گفتم : سید دست بردار
گفت : خودت و بکشی واسه من اربابی .
گفتم : بازم مطابق معمول زحمت دارم.
گفت: آماده به خدمتم.
ادامه دادم: الان وکیلمون خبر داد حکم طلاق نسیم صادر شده و حضانت  رضا رو هم به اون دادن.
مثل ترقه پشت تلفن پرید بالا و گفت : جون من ....... بگو تو بمییری ......
گفتم : تو نمیری

گفت :  نوکرتم .......
ادامه دادم : فردا بعنوان شاهد باید بریم محضر تا دفتر طلاق رو امضا کنیم.
سید گفت: ارباب . نوکرتم ..... چاکرتم ........غلامتم.
می دونستم دردش چیه .... اما به روی خودم نیاوردم ....... تو دلم گفتم یه عروسی دیگه  هم افتادیم . از رفتار و حرکات نسیم خونده بودم که اون هم بی میل نیست . واقعیت هر جا دوتاشون بودن . سید مثل پروانه دور و بر نسیم و رضا کوچولو می گشت .  ملیحه  هم می گفت مادر سید هم از نسیم بدش نیومده ...... اما به خاطر حفظ حرمتش چیزی نمی گه.
تو دلم گفتم : خلاصه همۀ  نشونه ها حکایت از بادا بادا مبارک بادا . ایشالله مبارک بادا .... داره. ببین کی دارم میگم. بعدا نگی که نگفتی ها ............
روز بعد کار طلاق توی محضر انجام شد و نسیم با خیالی آسوده به خونه برگشت ......... شب من و ملیحه و مصطفی و نسیم ، خونه مامان شوکت نشسته بودیم و مامان داشت از جوونیاشون حرف میزد که زنگ خونه رو زدن . نسیم بلند شد بره درو باز کنه . گفتم : شما بشین من میرم باز می کنم.
در رو که باز شد . خانم سادات  رو پشت در دیدم ، سلام کرد ......
گفتم : سلام از ماست حاج خانم ......... از پشت سرش نرگس بیرون اومد و سلام کرد . جواب اون رو هم دادم و دیدم بله سیدم پشت سر اون قایم شده ؛ با صدایی که هم گرفته بود وهم می لرزید گفـت : سلام ارباب
گفتم :  سلام به روی ماهت ......  تو دست راستش  دسته گل بود و توی دست دیگه اش یه جعبه شیرینی
گفتم : خیر باشه.
خانم سادات  گفت : خیر ببینی  پسرم ....... خیره .....
کنار رفتم و دعوتشون کردم داخل . نسیم که پشت شیشه وایساده بودن که ببین مهمون ناخوانده کیه؟ با دیدن خانواده سید و دسته گل و جعبه  شیرینی. متوجه شد ، چه خبره .........  وقتی وارد اتاق نشیمن شدیم. خبری از نسیم نبود. شوکت خانم به استقبال مهمونا اومد و دعوتشون کرد داخل . خانم سادات بطرف  مامان شوکت رفت و اونو بغل کرد و بوسید ، در همین حال گفت: ببخشید شوکت خانم بی موقع مزاحم شدیم.
شوکت خانم جواب داد : شما مراحم هستید  نه مزاحم .
نرگس هم بطرف مامان شوکت رفت و سلام کرد و اون رو بوسید.
مامان شوکت هم نرگس رو بوسید و گفت: خوشحالمون کردین. در همین زمان سید رو با گل و شیرینی دید و گفت :  گل باش و شیرین بخت ...... بسلامتی انشالله.
سید سرخ و سفید شد و زیر لب گفت : سلام ......... ممنون مامان شوکت .
ملیحه با خانم سادات و نرگس احوالپرسی و رو بوسی کرد ، و همه   نشستیم ، اما صدا از هیچکی در نمیاومد سکوتی سنگینی حکم فرما شد. که دقایقی ادامه پیدا کرد.
بالاخره مامان شوکت اون فضای سنگین رو با این جمله شکست :  خب بسلامتی  وقتی گل و شیرینی همراه  هم میشن ، یعنی چی ؟ ..... خودش جواب رو داد ...... یعنی حرف ، .... خرف امر خیره ............
خانم سادات گفت : شوکت خانم جون قربون  دهنتون . دور از شما داشتم جوون می کندم که همین رو بگم ...... پسرم اومده غلامی دخترتون رو بکنه ، اگر بپذیرین ؟
شوکت خانم گفت: اولا ...... کنیه آقا محسن همراهشه  ...... سید ...... سید  یعنی چی ؟ ..... یعنی آقا  ....... سید محسن تاج سر ماست . دوما .......  کی بهتر از آسد محسن اما .......
خانم سادات یه خورده مکث کرد و پرسید : اما چی ؟  ...... هر شرطی باشه نشنیده قبوله .......
مامان شوکت گفت:  اما ...... شرط  نه ........ چند  تا نکته باید عرض کنم خدمتتون ......... شما وضعیت دختر من رو می دونید ....... مکثی کرد و پرسید : می دونید دیگه ؟ درسته ...........
خانم سادات گفت : تموم و کمال .........
شوکت جوون ادامه  داد: برای روز مبادا می گم  نه اینکه شک داشته باشم ......... شما نسیم من رو همین جوری ....... با همه این مسائل ....... خواستگاری می کنین دیگه ........... با همین شرایط ........... با همین گذشته ؟  ....... فردا روز ، ........ خدای نکرده زبونم لال  ........ که این چیزها رو به روش نمیارین ........ چون عزیز دل من ، نسیم  ؛ به اندازه کافی از این ماجرا مکافات کشیده و لطمه خورده که دیگه مستحق بییشترش نباشه ........
خانم سادات گفت : به پای خودمون اومدیم شوکت جوون . پای عزت و سربلندیش هم می ایستیم ........
مامان شوکت گفت : خدا عزتتون رو زیاد کنه ....... و ادامه داد :  ......... حتما می دونید . دختر من یه دسته گل داره  ......... یه جگر گوشه که نمی تونه به امان خدا رهاش کنه ........
خانم سادات جواب داد : جگر گوشه نسیم جون ........ پاره تن من و محسن میشه ، طفل معصوم ...... به جده ام فاطمه زهرا  .......
شوکت جوون گفت : قربون فاطمه زهرا برم ........ پذیرفتم حرفتون رو ........ اما مسئله آخر  ........ 
خانم سادات گفت : بفرمایید ..........
مسئله اصلی و آخری اینه که ببینیم نظر دخترمون چیه ؟ .........
خانم سادات گفت: از خدا خواستیم مهر پسرمون به دلش افتاده باشه...... چون جوون من بیقرار شه ......
همه ما نشسته بودیم مات ومبهوت گفتگوی ساده ، اما روشن و بی ریای دوتا مادر و نظاره می کردیم.
مامان شوکت به ملیحه اشاره کرد که بره نسیم رو صدا کنه چایی بیاره ....... ملیحه رفت و چند دقیقه بعد همراه نسیم که سینی چای رو بدست داشت برگشتند. نسیم با اینکه اولین بارش نبود که در چنین شرایطی قرار گرفته بود. کاملا دست و پاش رو گم کرده بود. چایی ها رو تعارف کرد و رفت کنار دست مامان شوکت و ملیحه نشست .
مامان شوکت روبه نسیم کرد و گفت: یکی از اولاد  پیغمبرمون که می شناسیش . اومده تا  تو رو از من خواستگاری کنه . من شرط و پیمونای لازم رو مطرح کردم ، خانم سادات هم به نمایندگی از سید محسن پذیرفته . حرف ایشون هم برای من حجت و سنده ..... اما شرط اصلی باقی مونده  ....... شرط اصلی یعنی قبول کردن این خواستگاری از طرف تو ............ سید محسن می خواد یه زندگی با آرامش کامل برای تو و جگر گوشه ات رضا درست کنه .......... جواب می خواد ......................  از آنجا که من دلم بسیار روشنه به آینده شما ........ اگر می تونی همین الان بدون تعارف بگو مایل به این وصلت هستی یا نه ....... تکلیف آقاسید محسن رو روشن کن..... نذار توی حول و ولا  بمونه ........... البته مختار هم هستی ، فکر کنی و بعدا  جوابش رو بدی .
نسیم که سرش پایین بود گفت : الان همه زندگیم من ،  پسرم رضاست ........ آگر آقا سید سایه بالاسر من و رضا می شه .......... اگرهمون اندازه که طالب منه . طالب اونم هست .....
سید یکمرتبه نطقش وا شد و بحرف اومد و گفت: به جدم قسم ، توکری جفتتون رو می کنم.
نسیم که با این حرف سید محسن اشگ از چشمش جاری شده بود ، با گوشه چادرش اشگاش رو پاک کرد و گفت: شما سایه و تاج سر ما هستید ..........
مامان شوکت گفت : این  یعنی اینکه این خواستگاری رو قبول کردی ........ نسیم آروم گفت : آره مامان جون ........
خانم سادات بلافاصله شروع کرد کل کشیدن ، نرگس هم که انگار مطمئن بود جواب مثبت رومی گیرند. مقدار نقل و سکه رو که همراه داشت سر نسیم ریخت ........
 
من هنوز بهت زده بودم .......... عجب خواستگاری ........ عجب قدرتی ........ عجب زیبایی ......  و چقدر ساده و بی آلایش.
بلند شدم و بطرف سید رفتم ؛ بغلش کردم و  ضمن ماچ و بوسه بهش تبریک گفتم.
سید رو هوا بود ..... نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه ....... به این ترتیب دوتا از بهترین انسانهایی که من توی زندگی می شناختم.  بدون اینکه در مورد شرایط مادی کلمه ای حرف بزنند. قرار مدارهای لازم جهت برگزاری مراسمی ساده رو گذاشتن .........
مامان شوکت گفت : آسد محسن فقط یک نکته باقی مونده ....... و اون شرط منه ..... منم یک شرط دارم ..........
سید محسن گفت: مامان شوکت شما جون بخواه ...........
مامان گفت : من در همه دنیا فقط نسیم رو دارم ......... این خونه هم بعد از مرگم. متعلق به نسیم هست ....... شرط من اینه که من رو تنها نذارید و زندگی مشترکتون رو توی همین خونه شروع کنین ..... البته اگر خانم سادات اجازه بفرمایند .......
خانم سادات پاسخ داد: هر چند دوست داریم ، عروسمون رو پیش خودمون ببریم ....... اما رضایت شخص شما برای ما از اوجب واجباتِ  و من بالای حرف شما حرفی ندارم.
مامان شوکت گفت: پس مبارکه ...... صلوات بر محمد و آل محمد ........

                                                           

                                                                                                پایان فصل چهار دهم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 19:8 | نویسنده : کاتب |

فصل سیزدهم – بنیاد راشدی

وکیلمون کارهای ثبت قانونی بنیاد رو شروع کرد ولی اشاره نمود چون بنیاد خیریه و خصوصی هست ممکنه که ثبت نهایی چند سال طول بکشه ، البته اضافه کرد که با شروع مراحل ثبت شما می تونید فعالیت هاتون رو شروع بکنید. اما اجازه تبلیغات ندارین .

ساختمان نیاز به یک باز سازی کوچک داشت ، تا شکل لازم را به خودش بگیره . با مهندس پرهام  تماس گرفتم و گفتم یک تیم برای انجام این کار اختصاص بده و تاکید کردم ،

-          دنبال تجمل نیست. چون اینجا یک بنیاد خیریه است .

-          سرمایه آن برای استحکام بنا و اهداف و برنامه هاش هزینه بشه.

-          صد البته حفظ زیبایی و راحتی مهم است و نباید نادیده گرفته شود.

-          مورد آخر هم تسریع در اجرا و تحویل اونِ .

مهندس در پایان گفتگو خبر داد کارهای خونه عشق تموم شده فقط پاکسازیهای نهاییش مونده بود.

هیچکس را توی این مدت نذاشتم بره خونه رو ببینه. می خواستم همه رو شگفت زده کنم.مسعود و نفیسه هم خواهش کردن اگر ممکنه یه خونه ای توی همون محله  براشون پیدا کنم  تا نزدیک ما باشن . تقریبا دفتر رفتن من داشت به صفر می رسید . به بابا زنگ زدم و عذرخواهی کردم و گفتم : ببخشین شما توی زحمت افتادین . ظاهرا فعالیت های جنبی من بیشتر از کارهای موظم شده.
 
گفت : فکرشو نکن نوید جون ، من مثل گذشته کارها رو پیش می برم. بنظرم این کارهایی که می کنی نه تنها جنبی نیستند ، بلکه بسیار مهمند. بنا براین ، تو تا اونجا که ضرورت داره متمرکز شو روی همون مسئله امور بنیاد . من هم قول میدم این طرف کارها به خوبی پیش خواهد رفت.
تشکر کردم  و گفتم : پس عصری خونه می بینمتون . خدانگهدار
گفت : خدا پشت و پناهت.
نزدیک یازده بود که رفتم سروقت سد محسن و با هم رفتیم سراغ خونه تا کنترل کنیم ببینیم همه چیز درست داره پیش
میره....... یانه ؟ خوشبختانه همه امور بر وفق مراد بود........ فقط  چند تا تصحیح باید انجام  میشد و یکی دوتا مورد تازه هم به ذهنم رسید که به مهندس گفتم .
مهندس قول داد : تا دو روز دیگه همه کارها تموم میشه و آماده تحویل هستیم.
تشکر کردم و با  محسن رفتیم توی یکی از اتاق ها که کارش تموم شده بود. گفتم بازم برات زحمت دارم.
گفت : پسر همه دستورات تو رحمته و هیچ نقطه ای برای تبدیل به زحمت نداره. بگو که گوش به فرمونم.
گفتم : برای پیش بردن اهداف بنیاد به خودت ، نرگس و حتی خانم سادات نیاز دارم ............. نمی خوام اطلاعیه بزنم. نمی خوام تو بوق و کرنا کنم. نمی خوام حتی خود آدمای مورد نظر متوجه بشن ،...... می خوام خیلی آروم و بی سرو صدا افراد واقعا نیازمند به کمک رو شناسایی کنیم و تو لیست قرارشون بدیم. بعد بررسی خواهیم کرد که با توجه به بودجه و امکاناتمون از چه کسانی و به چه ترتیب باید برنامه های حمایتی رو شروع کنیم ....... علت اینکه نمی خوام خودشون هم متوجه  بشن اینکه چشم انتظاری بده ....... ممکن اگر بفهمن ........ امید ببندن و ماهم نتونیم اقدامی بکنیم.
سید گفت : کاملا متوجه هستم داداش . خیالات تخت باشه.
گفتم تاکید کردم نمی خوام مستقیم از کسی تحقیق کنید....... حتی معتمدین محلی . از طریق درد دل کردن. با دوستی و همدردی  ....
گفت : توجیه شدم. گفتم مامانت و نرگس ....
گفت : اونارو م توجیه می کنم.
گفتم : توی مدرسه ، دخترا میتونن خیلی خوب بفهمن کیا مشکل دارن . مامان ها هم توی جلسات زنانه و رفت  آمد با همسایه ها. البته موقتا و آزمایشی از محدوده خودمون شروع می کنیم. اما بعد گسترشش می دیم. به سمت جنوب شهر .
سید گفت: خیالت راحت باشه.
گفتم : اما مورد بعد. یه سری کسب و کار باید در نظر بگیریم که در قالب کارگاه های کوچیک یا شغل هایی که زنهای
خونه دار بتونن تو خونن مشغول بشن و در امدی کسب کنند ....... اولویت با خانم های بی یا بد سرپرسته که بچه  هم
دارن .......  مردای ابرو داری که به نوعی دچار مشکل اقتصادی و بیکار شدن. اما با یه سرمایه کوچیک میتونن دوباره
مشغول بشن و مخارج خونوادشون رو تامین کنند.

بچه های خودمون  ، با معرفتها و پاکارشون رو هم لازم داریم . هفت  هشتا. تا دوندگی ها و کارهای اجرایی رو انجام بدن. مسعود نفیسه ، ملیحه و نسیم و نرگس هم توی دفتر مرکزی پیگیر کارای اجرایی میشن. البته ملیحه و نرگس بعد از پایان مدرسه  ها کارشون رو شروع میکنن. و فعلا کمکی هستند.
سید گفت: داداش من پخت و پز مغازه رو میدم دسته یکی از همکارم. فقط پای دیگ خودم باید باشم. پنج تا نه و نیم بقیه اش پا به رکابتم. رومن صد در صد حساب کن.
پرسیدم به مشکل نمی خوری.
گفت : خیالت تخت باشه می خوام منم سهمی توی این ماجرا داشته باشم.
زدم رو شونه اش گفتم : یا علی
گفت:  یا علی و .... با من دست داد.

جدا شدیم و من رفتم خونه.چیزی نگذشته بود که ملیحه هم اومد.تعجب کرد.پرسید چی شد ؟ به این زودی اومدی.
گفتم تو محل کار داشتم . دیدم ظهرُ  اومدم خونه نهار و بخوریم و با هم بریم دنبال یه سری از کارها ...... گفت باشه.
نهار رو خوردیم و نیم ساعتی صبر کردیم بعد زدیم بیرون. گفت کجا بریم. گفتم باید خونه برای نفیسه اینا پیدا کنیم توی محل اما الان میریم دفتر بنیاد پیش بچه ها ببینیم چه می کنند. . بعدا" یه فکری برای اونا میکنم.
نفیسه دستم رو گرفت و گفت : یه چیزی بگم؟
گفتم : بگوعزیزم.
گفت : چرا نفیسه اینا نیان خونه عشقمون ..... اونجا برای ما دونفر خیلی بزرگه . تازه خونه دو بخش داره که تقریبا مستقلا ..... حداقل فعلا اونا میتونن پیش ما باشن . تا سر فرصت و بعد از راه افتادن کارها خونه خوبی براشون پیدا کنیم.
گفتم : تو اگر اینجور میخوای من حرفی ندارم. البته شرطش اینه که خود نفیسه و مسعود بپذیرن.
گفت : پس من امروز باهاشون صحبت می کنم.

گفتم باشه.
نفیسه پرسید : کی کارای خونه تموم میشه.
گفتم : دو روز دیگه خونه رو تحویل میدن . اما من باید خونه رو تجهیز کنم.
گفت : نه دیگه ؛ اینکار رو من باید انجام بدم. جهازم تقریبا آماده است . با مامان بابا امشب حرف میزنم. که همه چیز منتقل بشه به اونجا.
گفتم اگر تو اینطور میخوای من حرفی ندارم. اما خونه بزرگتر از این حرفاست و من هم باید چیزهایی تهیه کنم. امروز دو شنبه هست. همه رو برای جمعه دعوت می کنم. برای رونمای خونه. شنبه بعد هم باهم میریم سه راه امین حضور وسایل و تجهیزات لازم اضافی را تهیه می کنیم .
گفت :  باشه... عالیه .....
توی دفتر نفیسه و مسعود  تقریبا حوصله شون سر رفته بود.. تا ما رو دیدن. از خوشحالی پریدن و ما رو بغل کردن. نشستیم و کمی در مورد نقشه ها و برنامه هامون حرف زدیم. آخر سر هم ملیحه پیشنهادش رو در مورد اقامت بچه ها تو خونه عشق مطرح کرد.  نفیسه اول موافق نبود. می گفت : نمی خوایم خلوت شما ها رو بهم بزنیم.
ملیحه جواب داد : اولا چنین اتفاقی نمی افته. چون خونه تقریبا دو بخش  کاملا مجزا داره . دوما ما تا تیر ماه آینده عروسی نمی کنیم. و فعلا بصورت کامل و دائم اونجا مستقر نمیشیم.
اونقدر گفت تا ملیحه و مسعود موافقت کردند. پس قرار شد هفته آینده  بچه ها اثاثیه شون رو منتقل کنند خونه عشق
 
 
                                                                                                پایان فصل سیزدهم.


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 19:6 | نویسنده : کاتب |

فصل دوازدهم – نفیسه و خانه پدری

صبح ساعت هشت مسعود و نفیسه به دفترم اومدن . پدرهم حضور داشت.اونها رو به حاج عباس آقا معرفی کردم. قبلش به پدر گفته بودم بعد از ظهر با اجازه شما خواهرم و دامادمون رو میخوام بیارم خونه تا با ملیحه آشنا بشن همچنین به مسعود مسئله ازدواجمون رو گفتم . اما مایلم خواهرم رو سورپرایز کنم. اون هم مخالفتی نداشت و گفت . اونجا خونه خودت هست و تو مختاری.
با مسعود هم یواشکی هماهنگ کردم .... جلسه شروع شد و در مورد برنامه  ها ، سرمایه و بودجه  لازم برای اینکار و محلی که نشانه کرده بودم . حرف زدم. و توضیح دادم که افراد محترم بسیاری در شرایط بد اقتصادی هستند . که اگر بدادشون نرسیم از پا در خواهند اومد. البته شرح دادم که منظورم کمک مالی مستقیم نیست.
نفیسه حرفم رو قطع کرد و گفت : منظورت رو نمی فهمم . اگر کمک مالی مستقیم نمی کنیم. پس چگونه به دادشون میرسیم.
پاسخ دادم : ما با سرمایه گذاری مناسب که منابع مالیش تامین شده . مشاغلی ساده که همه افراد تحت پوشش بتوانند انجامش بدهند طراحی  و راه اندازی می کنیم. و با ایجاد مرکزی برای فروش و ارائه تولیدات این مجموعه ها آن را بدست مصرف کنندگان می رسونیم. به عبارت روشنتر و به قول یک ضرب المثل چینی ، ابزار ماهی گیری به آنها خواهیم داد نه ماهی اینکار مزیت های بیشماری دار.

  • اولا اونها احساس نمی کنند در حال دریافت خدای نکرده صدقه هستن. بلکه می دونند کاری شرافتمندانه دارن که از اون طریق آبرومندانه زندگیشون رو تامین می کنند.
  • درصد مشخصی از سود این فعالیت ها به صندوق بنیاد می آد و همیشه بودجه در گردش در صندوق وجود  دارد و از ارزش آن کاسته نمی شود.
  • بعد از مدتی و پس از اطمینان از راه افتادن ، هر کارگاه به همان فرد واگذار میشه . البته حمایت های مورد نیاز قطع نخواهد شد.

اعضای هیئت امنا که شما هم جزوش هستین ، هیچ حقوق و منفعت مالی از این بنیاد دریافت نخواهیم نمود . اما به جبران  فعالیتی های که بخصوص شما دونفر انجام  می دید. من قسمتی از سهم خودم در این تجارت خانه را به شما واگذار می کنم. البته شما هم پولاتون رو همین جا سرمایه گذاری می کنین  . سرمایه گذاری شما را من تضمین می کنم.
 
محل فعالیت تمام وقت شما بنیاد پدر خواهد بود. دارایی های شما محفوظ و در آمد بسیار خوبی  سالیانه خواهید  داشت. البته ماهیانه مبلغ مشخص و علی لاحسابی از همین مجموعه دریافت می کنید . پایان هر سال نیز سود هر کدام مشخص و به شما پرداخت میشه .
خب من فعلا حرف دیگه ای برای گفتن ندارم. اگر سوالی دارین بپرسید.
هر دو سکوت کردن. پرسیدم وقت می خواین فکر کنین.

مسعود گفت : نه من حرفی ندارم. هر کاری که بگی آماده انجامش هستم.
نفیسه گفت . داداش دستت درد نکنه . به خاطر اینکه به فکر ما هستی ، تمام مدتی که حرف می زدی احساس می کردم بابا نادر روبروم نشسته ..... دوستت دارم و خیلی خوشحالم که هستی ...... هر کاری که بگی بدون چون و چرا و از جون و دل انجام  میدم.
تشکر کردم و ادامه دادم حاج عباس آقااز دوستان صمیم بابا بوده و الان برای من حکم پدر رو داره. مطمئنم همین محبت رو هم به شما خواهد  داشت. ایشون بالاسر همه ما هستند و ما رو با راهنمایی هاشون در مسیر صحیح نگه میدارن .
حالا اگر همه موافقید. همه با هم بریم و محلی رو که برا ی اینکار در نظر گرفتم ببینیم. و اگه موافق بودین بخریمش و کارو فورا شروع کنیم.
همه اعلام آمادگی کردند. گفتم من دوتا تلفن بزنم به شما ملحق میشم و می ریم . نهار هم امروز خونه ما هستین. رفتم تو اتاق بغلی یه زنگ به مامان لیلا زدم و گفتم می خوام خواهر و شوهرش رو نهار بیارم خونه . از نظر شما اشکالی نداره؟
مامان گفت : نه پسرم خیلی هم خوشحال میشم نفیسه جون و مسعود خان رو ملاقات کنم.
تشکر کردم و خواهش کردم ، ملیحه  هم که اومد خونه بهش خبر بده. به شوخی اضافه کردم امروز روز ملاقات با خواهر شوهر هست.
خندید و گفت : باشه مادر جون. خیالات راحت باشه. دو باره تشکر کردم و تلفن رو قطع کردم.
ساختمون مورد نظر توی خیابون طالقانی بود ودر چهار طبقه ، هر طبقه سیصد و بیست متر زیر بنا. طبقه همکفش هم یک فروشگاه تجاری بزرگ بود.
بعد از دیدن ساختمون و تایید پدر و بچه ها و با پول خودم خریدمش و در بنگاه طی یک سند به بنیاد راشدی (در حال تاسیس)  به مبلغ هزار تومان در ماه اجاره دادم.
تا برسیم خونه ، نزدیک ساعت یک و نیم شد ........وقتی رسیدیم توی محل ........... نفیسه متعجب همه جا رو نگاه میکرد .......... داشت فکر می کرد. کجا داریم  میریم ......... همه جا آشنا بود براش . توی بلوار نیکنام که وارد شدیم و چشمش دنبال در ودیوار مدرسه اش بود. وقتی رسیدیم. با هیجان به مسعود گفت : عزیزم این دبیرستان من بوده. من اینجا درس می خوندم. وقتی پیچیدیم. توی میدون باغچه بودی : گفت : وای خدای من....... اینجا ..... اینجا ......
روبه من کرد و گفت : نگو که داریم میریم خونه قدمی خودمون ......... نه ....... خدای من ....... نه .......نفسم داره بند میاد ...... نوید ......
گفتم : چرا داریم میریم خونه قدیمی خودمون ........
جیغی از خوشحالی کشید و گفت : داداش دوست دارم ..... خیلی دوست دارم . دلم برای اینجا یه ذره شده بود.
جلوی در خونه پارک کردم و بابا عباس . درو باز کرد و جلو رفت تا یاالله بگه.  پشت سرش نفیسه و سعید رو فرستادم  داخل
ملیحه و مامان بدو اومدن استقبال ...... روبرو هم که قرار گرفتم . معرفی کردم. مامان لیلا ، خانم حاج عباس آقا ..... دستش رو دراز کرد و مامان دست داد . بعد گفتم. ملیحه...... دختر حاج عباس آقا و .......
نفیسه برگشت نگاهی بمن کرد و گفت: و ....... چی؟
گفتم : عشق من .... دنیای من  ....... همسر من .
یه لحظه منو نگاه کرد ....... یه لحظه ملیحه رو نگاه کرد. دوباره منو و باز ملیحه رو ..... دست ملیحه رو گرفت و کشیدش توی بغلش و بوسیدنش ..... صحنه ای . غیر قابل توصیف بود.
اونقدر توی بغل هم موندن  که مسعود گفت : نفیسه جان  ....... نفیسه .........  همه این وسط معطلند.
نفیسه : یه خرده عقب کشید و گفت : داداش عین فرشته هاست ........  بعد گفت امروز چه روزیه ....... اومد منو بغل کرد و تبریک گفت .... بعد محکم  دستش رو گرفت تو دستش جوری که انگار نمی خواد لحظه ای ازش دور بشه.
وقتی داخل خونه شدیم. نفیسه داشت پرواز می کرد. گوشه گوشه این خونه خاطرات بچگی و نوجوانی ما رو به خودش اختصاص داده بود. و این حالته اون طبیعی ترین چیزی بود که آدم انتظار داره  اتفاق بیافته ..........
 
تمام اونروز در حالیکه نفیسه محکم دست ملیحه رو گرفته بود و ول نمی کرد. گوشه گوشه خونه رو با هم سفر کردن. تو گویی دوتا دختر بچه شیطون و شیرین دارن قصه یه عمر زندگی رو خاله بازی می کنند .
 
                                                                                              
پایان فصل دوازدهم  


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 19:4 | نویسنده : کاتب |

فصل یازدهم - یک راز شیرین همراه با هشتلیک

 مامان شوکت ،همه رو به خونه اش دعوت کرده بود ، برای دادن یک خبر بسیار مهم . بعد از استراحت ؛ کم کم همه توی اتاق نشیمن جمع شدن. مامان لیلا رفت کمی میوه و یه تعداد چایی بریزه و بیاره. ملیحه هم رفت کمک کنه.
من کنار دست پدر نشستم و سر حرف رو باز کردم و برنامه ام را تمام و کمال براش گفتم. ماجرای مامان خودم را هم شرح دادم ........ بسیار از این موضوع متاثر شد. اما تایید کرد فعلا کاری از دستت بر نمی آد و تو تصمیم درستی گرفتی و در مورد  بنیاد راشدی هم گفت : همه جوره مادی،معنوی و کاری روی من حساب کنین ............  و اضافه کرد : مامان لیلا هم جون میده برای این کارا .
لیلا خان و ملحیه با ظرف میوه و سینی چایی وارد اتاق شدن . یعد از خوردن میوه و چای  بابا گفت : خب بهتر کم کم بلندشیم بریم سراغ مامان شوکت ، مثل اینکه هیچکس کنجکاو نیست و عجله نداره برای فهمیدن موضوع سورپرایز مامان شوکت.
با شنیدن این حرف ازبابا عباس ، تازه هم یادشون افتاد باید بریم و ببینیم و چه اتفاق افتاده که شوکت خانم همه رو دعوت کرده برای شنیدنش ...... بلافاصله آماده حرکت شدیم .
حدود شش و چهل دقیقه بود ، که رسیدیم به خونه شوکت جوون .........  زنگ و زدیم ........ به استقبال همه اومد ؛ در رو باز کرد و کنار در واساد تا همه داخل حیاط نقلی خونه شدیم. بعد از ورود به  اتاق نشیمن و نشستن . بابا گفت: مامان شوکت حسب الامر خدمت رسیدیم. تا خبر مهمی رو که گفته بودین. بشنویم. امیدوارم خیر باشه .
مامان شوکت گفت : خیر؟........... از خیرم خیر تره.......... مطمئنم باورتون نمیشه و از تعجب شاخ در میارید. از دیشب که متوجه این ماجرا شدم. هزار بار این ماجرا رو مرور کردم. سبک سنگین کردم........ شک کردم ، به یقین رسیدم دوباره شک کردمو مطمئن شدم.
همه بشدت مشتاق شده بودیم ببینیم . این اتفاق چیه  که مامانی شوکت رو این همه ظرف یک روز ، اینجوری هیجان زده
 
کرده.
بلند شد: که شیرینی و چای بیاره که مامان لیلا گفت همه چی الان ، قبل از اومدن خوردیم ...... دستش گرفت و نشوند .
همه نیگاش می کردیم ........ و منتظر بودیم تا شروع بکنه .
 
رو به من کرد و گفت : نوید جان تو ظرف چند هفته گذشته واز اولین لحظه ای که دیدمت . زندگی کسالت بار و غمگین من رو تغییر دادی و نور و رنگ و عشق و شور رو برام به ارمغان آوردی. تا دیشب خیلی از این بایات ازت ممنون بودم .......... اما از دیشب این وضعیت تغییر کرد .........
 
از دیشب و اومدن نسیم جا ن و رضا کوچولو به من قدرتی دادی که حداقل ده سال دیگه از خدا عمر م یخوام. و تا زنده هستم از دعا کردنت دست نمی کشم ........ از خدا خواستم هر آرزویی داری بر آورده کنه ....
گفتم : مامانی شوکت جوون اولا من کاری نکرده ام . نمی فهمم چه کردم که شما چنین محبتی به من می کنید؟!
سری تکون داد و گفت : آره نمی دونی . اما بزودی خواهی فهمید.
رو به نسیم کرد و گفت: نسیم جان ، دیشب خیلی با هم حرف زدیم وقتی همه رفتند یادته؟
نسیم گفت: بله مامان شوکت جوون. خیلی آروم شدم از حرف زدن باشم.
گفت: ولی بر عکس ،من هر چه بیشتر باتو حرف زدم. بیشتر توی وجودم آشوب به پا شد.
 
تا صبح خوابم نبرد. تا الاهم که اومدیدن هنوز دلم آروم نگرفته.
چهره همه از این انقلاب درونی مامان شوکت در هم رفت و نگران شدیم ......... و بیشتر از همه نسیم.
تو دلش فکر می کرد. چه کرده و چه گفته که این پیر زن مهربون رو اینجوری منقلب کرده ؛ گفت: من چی گفتم که باعث این شده شوکت جون .
همه چشمها و گوشها تقسیم شده بود روی مامان شوکت و نسیم.
شوکت جون ، کمی روی تشکچه خودش جابجا شد و گفت : چند تا سوال ازت میپرسم ، خواهش می کنم با دقت جواب بده ، بعدش بهت میگم. چی شده.
نسیم گفت: چشم .......
مامان شوکت پرسید: محله زندگیت پدر مادر و پدر بزرگ مادریت  ، کدوم محله اصفهان بوده.
نسیم گفت : پدر و مادرم کوچه های اطراف چهار باغ و پدربزرگ مادر بزرگ مادریم. محله جلفا
گفت : اسم پدر بزرگ . مادر بزرگت چی بود. یادت هست.
نسیم گفت : بله ........ پدر بزرگم جلال و مادر بزرگم حشمت
شوکت پرسید: فامیلیشون رو میدونی
گفت : بله ......عظیم زاده
مادر بزرگ دست کرد و از زیر تشکچه خودش چند تا عکس خیلی قدیم در آورد و به طرف نسیم دراز کرد و گفت. این عکس ها رو نگاه کن  .......... ببین تصویرآشنایی توش می بینی؟
نسیم در حالیکه نمی دونست باید منتظر چی باشه نگاهی به عکس ها انداخت ....... چند لحظه خشکش زد ....... مات و مبهوت به تصاویر نگاه می کرد.
مامان شوکت : دوباره سوال کرد: کسی رو توی این عکسها میشناسی؟
نسیم مبهوت فقط سرش رو تکون داد. همه متعجب منتظر بودیم شوکت جون چه نتیجه ای میخواد بگیره.
اون برای بار سوم سوالش از نسیم رو تکرار کرد و پرسید آیا کسی رو توی این عکسها می شناسی؟
نسیم گفت : مامان بزرگمه ...... ولی این عکسا پیش شما چیکار می کنه ، از کجا آوردینشون. کی بهتون داده .
شوکت گفت : هیشکی بهم نداده....... این عکسا مال خودمه ....... کسی که بغل حشمت مامان بزرگت واساده منم.
همه یکه خوردیم. به هیچ عنوان باورمون نمیشد .حالا ما هم بهت زده شده بودیم.
ماما شوکت باز از نسیم پرسید : آیا هیچوقت از زبان کسی در مورد خواهر گمشده مادر بزرگت چیزی نشنیدی.
نسیم تازه متوجه ماجرا شده بود. چرا ..... چرا خاله شوکت. خواهر مامان بزرگه. او همیشه در مورد خواهر گمشده ای بنام شوکت حرف میزد ..... بعد به لکنت زبان  گفت : خ.... ا... له ..... شو..... کت ....... شمایین؟ آیا این حقیقت داره؟
 
اشگ از چشمای خاله شوکت جاری شد .... همه ضمن اینکه بهت زده شده بودیم به گریه افتادیم. من فکر می کردم ببین تقدیر چه ها می کنه. درست سر بزنگاه اتفاقی میافته که باور کردنش در شرایط عادی بسیار مشکله.
نسیم خودش رو توی بغل مامان شوکت انداخت و سرش رو شونه اون گذاشت. دو تا زن تا میتونستن به گذشته های غمگین و دور شده از خانواده هاشون و اینکه دست تقدیر اونها را در مناسب ترین موقعیت کنار هم قرار داده گریه کردن. شاید یک ساعت می گریستند و ما هم آرام اشک می ریختیم و نظاره شون می کردیم.
هنوز توی شوک این اتفاق بسیار عجیب و خوشایند بودیم که زنگ خونه مامان شوکت به صدا در اومد.
مصطفی گفت : من میرم در رو باز می کنم
گفتم : نه تو بشین من میرم. میخواستم برم توی حیاط یه کم نفس بکشم و یه مشت آب هم لب حوض بزنم به صورتم.
بلند شدم و از اتاق خارج شدم. دوباره صدای زنگ شنیده شد ؛ پرسیدم : کیه اومدم.
یکی داد زد : آشغالیه ..... ماهیانه یادتون نره.
رفتم در باز کردم دیدم سیده ، صداش رو عوض کرده و سربسرم میزاره.

سلام کرد و گفت : نامرد اینه رسمش ....... دو روز به ما سر نزدیدن ..... رفتم خونه هیشکی نبود ....... به نرگس گفتم ؛ حتما حتما حتما خونه مامان شوکت هستن. نرگس از پشت سید اومد بیرون و سلام کرد. در حالیکه از کارای داداشش لبخندی روی لب داشت.
سید گفت: حالا چرا بهتت زده بکش کنار بیایم تو .......
تازه هوش اومدم گفتم : بیاین تو . آره همه اینجا هستیم. مهمون هم داریم.
سید گفت :  مهمون،آشناست؟
گفتم : آشنا میشین. یالله گفتم و نرگس رو انداختم جلو سید پشت سرش  بعد هم خودم وارد اتاق شدم.همه بلند شدن وایسادن. نرگس خیلی سریع متوجه جو حاکم شد. با همه روبوسی کرد و به نسیم که رسید دستش رو دراز کرد و گفت. نرگس هستم دوست و هم کلاس ملیحه جون. بعد دستش رو برد طرف رضا کوچولو از نسیم گرفتش و بغلش کرد و شروع کرد شالاپ و شلوپ ماچ کردنش . در همین حال گفت : به به  چه پسر خوشگلی . چرا خودت رو اینجوری کردی . شیطون بلا . ملیحه با یه چشم و ابرو حالیش کرد ادامه نده ، نرگسم متوجه شد و دوتا ماچ دیگه رضا رو کرد و داد بغل مامانش.
اما سید حال دیگه ای داشت. مثل آدمای منگه مات و مبهوت نسیم و نیگاه میکرد. بابام زد رو شونه اش گفت: سلام آسد محسن ......... چطوری ؟
سید به خودش اومد و گفت: سلام حاج عباس آقا ..... مثل همیشه خوب و دعا گو. بعد بطرف مامان شوکت رفت و گفت : مامان شوکت  ، چون هشتاد سالتون گذشته به من محرم هستید. فوری پیشونی مامان شوکت رو ماچ کرد. مامان شوکتم  صورتش رو بوسید  و گفت:  بیا سید اولاد پیغمبر به نیت جدت ماچت می کنم. خدا هم میگذره ....... لبخندی روی صورت همه  نشست.
نرگس گفت : خب نمی خواین این خانم خوشگل رو معرفی کنید.
مامان شوکت پیش دستی کرد و گفت : نسیم جون نوه خواهر منه .....
نرگس گفت: چه خبر خوبی ، ماماجون . چقدر عالی. مبارک باشه..... خیلی خوشحال شدم. نسیم جون خاله ات تو دنیا لنگه نداره. همه کره زمین رو بگردی فقط یه مامان شوکت می تونی پیدا کنی اونم همین فرشته است که کنارش نشستی.
روی به مامان شکوت کرد و ادامه داد : پس نسیم جون میشه دختر خاله ما دیگه ؟ درسته؟
مامان شوکت گفت بیا جلو تا بهت بگم.
نرگس نشست جلوی مامان شوکت و گفت: بگو عزیز جون
مامان شوکت صورت نرگس رو کشید جلو دو تا ماچ از طرفین صورتش کرد و گفت: آره عزیز دلم آره ...... نسیم
خوشگلم میشه دختر خاله شماها .
سید به حرف در اومد و گفت: سلام نسیم خانم .......... منم سد محسن هستم ، داداش نرگس . همه سید صدام می کنن. خوشحالم که اینجا هستید. مامان شوکت یکی از بهترین انسانهایی که من تو عمرم دیدم. مامان همه ماست و شماهم به همین دلیل رو سر ما جا دارید.
نرگس گفت: دادشم ، طباخی داره ، توی همین میدونگاهی کوچیک باغچه بیدی . مال بابای مرحومم بود. از وقتی عمرش داد به شما ، محسن میگردونش.
نسیم هم لبخندی زد و گفت : خوشحالم از آشنایی با شما .... از تون ممنونم. بخاطر اینکه هوای خاله جون من رو دارید.
شکوت به نسیم گفت: خاله جون اینها که میبینی . بهترین آدمای دنیا هستن که من توی هشتاد و چند سال عمرم دیدم. همه شون فرشته اند. سید که یکم حالش بهتر شده بود. به شوخی گفت: البته من و حاج عباس و آقا مصطفی ملکیم. .
همه زدند زیر خنده و ما موفق شدیم اولین صدای خنده نسیم رو بشنویم.
سید گفت: به مناسبت اومدن نسیم خانم پیش مامان شوکت و خوشحالی بزرگی که توی چشمای مامان شوکت جون میشه دید ......همه شام مهمون من هستید.
بشوخی گفتم : من سیراب شیردون بخور نیستم .....
گفت : چی میگی بچه جون ........ اگه تو شیشلیک دادی بهمون. من بهتون هشلیک میدم .......  باز هم همه خندیدیم. بابا اینا اول طفره میرفتن . که شوکت خانم گفت: اگر حاج عباس آقا اینا نیان منم نمیام.
بالاخره پدر رضایت داد اما گفت : پس یه شرط داره ؟
محسن پرسید : چه شرطی؟
پدر گفت : بشرط اینکه مهمون من باشید.
محسن گفت : هر شب دیگه ای که شما امر کنید ما با کله در خدمت هستیم. اما روی من بچه سید رو زمین نندازین و
بزارین حالا که پیشنهاد من بوده مهمون من باشید.
شوکت خانم باز وساطت کرد و گفت: حاج آقا کیوانی روی بچه سیدا رو نباید زمین انداخت.
بابا دستش رو برد بالا و گفت تسلیم هستم. روی حرف مامان شوکت کی میتونه حرف بزنه.همه حورا کشیدن و قرار شد برن آماده بشن  ...........
تا راه بیافتن ....... سید گفت: اگه اجازه بدین مامانم مریم رو هم بیارم. خیلی در مورد مامان شوکت شنیده و دلش
میخواد  ببینه شما رو.
شوکت جون گفت: چی از این بهتر ...... منم دوست دارم مامان گل تو رو که همچین دختر و پسر دسته گلی رو دنیا آورده و بزرگ کرده ببینم.
محسن گفت : پس من برم ماشین رو بردارم و مامان رو هم سوار کنم و بیام. و ادامه داد نرگس تو نمی خوای بیای ، لباست رو عوض کنی.؟
نرگس جواب داد نه لباسم خوبه .............. میخوام بمونم و بیشتر با نسیم جون آشنا بشم و حرف بزنم. در همین حال دست نسیم رو گرفت و به گرمی فشار داد .
سید رو به من کرد و گفت : تو کاری نداری؟
گفتم : چرا همرات میام ، منم باید برم ماشین رو بیارم. چون قرار نبود جایی بریم قدم زنان تا اینجا اومدیم. اجازه گرفتیم و از خونه زدیم. بیرون سید از در که خارج شدیم . رو به من کرد و گفت : ماجرا چیه . براش توضیح دادم. . خیلی ناراحت شد و کلی فحش و بد و بیار بار شوهر نسیم کرد و گفت : رو منم واسه هر کمکی که لازم باشه حساب کن.
بعد پرسید این ماجرای فامیلی مامان با شوکت....... واقعا درست؟
گفتم آره خود نسیم هم نمی دونست. مامان شوکت از نشونه  های اولیه متوجه شد. بعد چند تا سوال کرد و وقتی مطمئن
شد. این مسئله رو اعلام کرد.................... همه و بیشتر از همه خود نسیم شوکه شدیم.
سید گفت: العظمت لله ، قربون مشیتت برم خداجون. چه کارها که نمی کنی ....
من متوجه نکته ای توی رفتار سید شدم . اما به زبون نیاوردم. احساس کردم اتفاقی یه گوشه دلش افتاده ....... و این اتفاق بی تردید بی ارتباط با نسیم نبود 

                                                                                                              

 پایان فصل یازدهم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 19:2 | نویسنده : کاتب |

فصل دهم  : نفیسه و مسعود

 صبح که بیدار شدم و سر سفره صبحانه پدر گفت : نوید جان شما برو دفتر و به کارها برس . من و مامان لیلا میریم

نسیم خانم رو از خونه مامان شوکت بر می داریم و میریم بیمارستان و بعد کلانتری برای پیگری شکایت .

احتمالا باید پزشگی قانونی هم بریم. دیشب زنگ زدنم به دکتر بابایی، گفتم ساعت هشت بیمارستان باشه. تا بقیه ماجرا رو دنبال

کنیم.

گفتم : مطمئن هستید نیازی به حضور من ندارید؟

جواب داد : آره پسرم.

با این حساب بعد از صبحانه من ملیحه رو بردم رسوندم مدرسه و خودم هم به طرف بازار حرکت کردم.توی راه یادم افتاد دیروز

می خواستم به نفیسه زنگ بزنم.. واسه همین . تا رسیدم دفتر و مستقر شدم. تلفن خونه نفیسه رو گرفتم . چون  می دونستم زن

و شوهر زودتر از هشت و نه از رختخواب بیرون نمیان .حدسم درست بود. صدای خمیازه نفیسه نشون میداد . که با زنگ تلفن

از خواب بیدار شدن. خواب آلوده و کمی عصبانی گفت :

بفرمایید .....

گفتم : سلام آبجی خوشگله.

تا متوجه شد منم . خواب از سرش پرید و گفت: سلام دادشی جونی .... خوبی ؟ کجایی؟ خبری ازت نیست ....... مامان گفت خونه

گرفتی و جدا شدی. .... چه بی خبر و یهویی ....  مدام حرف می زد و اجازه نمیداد چیزی بگم. بالاخره نفسش تموم شد و گفت: اهههههههههخ

گفتم : تموم شد؟

گفت : فعلا آره داداشی جونی

گفتم : آره همه اینا درسته ....... از زندگی کسالت بار اون خونه خسته شده بودم. مامان هم که داِئم دنبال خوشگذرونی های

چندش آور خودشه .... تصمیم گرفتم و عمل کردم.

پرسیدم : شنیدی می خواد شوهر کنه؟

گفت : آره متاسفانه ، آدم عوضیی هم هست و دنبال پول مامانه.

گفتم : می شناسیش.

گفت: من نه .... اما مسعود خوب می شناسش ...... خیلی هم ناراحته .....

پرسیدم به مامان گفتین : جواب داد آره بهش برخورد و گفت ؛ خودم بیشتر از همه تون عقلم  میرسه .... شما تو کار من فضولی

نکنین.

پرسید: تو چیزی نگفتی؟

جواب دادم : نه میدونستم حرف زدن هیچ تاثیری نداره. .... ادامه دادم؛ تصمیم گرفته ، خونه پاسداران رو بفروشه و سهم هرکس

رو بده ....

نفیسه گفت : آره ، به منم گفت. قطعا کار یاروهست. مسعود می گه مرتیکه بدهی سنگینی داره و می خواد پول رو بگیره بده

دست طلبکاراش. بنظرت چیکار کنیم .

پاسخ دادم : هیچ کاری نمی تونیم بکنیم. قطعا حرف بخرجش نخواهد رفت. بهش گفتم کار فروش خونه با تو مسعوده

راستش اگر مامان بخواد این کار رو بکنه با وضع موجود قطعا مفت می فروشه. با این مطالب هم که تو گفتی حتی ممکنه همین

آقا زد و بند کنه و  بصورت صوری مشتری بیاره و با  قیمت پایین خونه رو از چنگ مامان در بیاره........

نفیسه گفت : اتفاقا مسعود هم همین رو گفت.

خواهش کردم اگه مسعود بیداره گوشی رو بهش بده

گفت آره اونم بیدار شد و داره حرفامون رو گوش می کنه.

مسعود گوشی رو گرفت و سلام کرد. جواب دادم و صحبت مفصلی کردیم و قول داد پشت قضیه رو بگیره و ضمنا اگر میتونه ی؛

سابقه این مردِ رو دربیاره. شاید تونستیم بدون خبر دار شدن مامام کاری بکنیم.

گفت : چشم ، خیالت راحت باشه ...... دنبال کار رو خواهم گرفت.

بعد موضوع خودم رو بهش گفتم و اشاره کردم فعلا نمی خوام حتی نفیسه با خبر بشه  ..... خودم بموقع بهش می گم. و اضافه

کردم یکی دوتا کار تجاری رو می خوام استارت بزنم و میخوام اون و نفیسه هم توی ماجرا باشند. پرسیدم شرکت خودتون وضعش

چطوره ؟

گفت : داداش نوید ، راستش افتضاح .......

گفتم : اشکالی نداره ؛ اون کارایی رو که گفتم امروز انجام بده و فردا صبح ساعت هشت بیا به این آدرسی که می

گم. اضافه کردم . البته کار کردن با من مستلزم سحر خیزی یه.

گفت : داداش ، شما هرچی بگی ما گوش بفرمونیم . هم  من و هم نفیسه.

تشکر کردم و آدرس دفتر بازار رو بهش دادم. بعد از اتمام مکالمه به رتق و فتق امور دفتر پرداختم.......  ظهر بود که از دفتر

زدم بیرون تا چند مورد را بررسی و سازمان دهی کنم . تا فردا مسعود اومد . همه چیز آماده باشه برای شروع کار.

برنامه ام تاسیس بنیاد خیریه ای با نام و یاد پدر بود. ( بنیاد خیریه نادر راشدی) مدتی بود تصمیم برای ایجاد این بنیاد رو  گرفته

بودم. وضعیت پیش آمده برای نسیم مصمم ترم کرد تا هر چه زودتر شروع کنم.

رفتم یکی دوتا ساختمان مناسب را بازدید کردم و بالاخره محل مناسب مورد نظر رو  پیدا کردم. قرار های اولیه رو گذاشتم اما

تصمیم نهایی رو به بازدید مجدد فردا یا پس فردا بهمراه پدر و مسعود موکول کردم.اینکار  که انجام شد تقریبا ساعت نزدیک

چهار بود . به همین جهت به سمت خونه رفتم .....

رسیدم خونه ، پدر، مامان لیلا ، نسیم و رضا کوچولو از خستگیه دوندگی های طول روز همه خواب بودند. با ملحیه رفتیم

 طبقه بالا تا مزاحم خواب اونها نشیم.

ملیحه گفت. معلومه که تو هم خیلی خسته ای. یه استراحتی بکن . اتفاقات جالبی افتاده ، که از تعجب شاخ در میاری ؟

گفتم : چی شده. من که با این حرفت اصلا خوابم نمیبره  .

امشب بازم خونه مامان شوکت هستیم . به نسیم گفته خبر جالبی برامون داره. اما نگفته این خبر جالب چیه؟

گفتم : می خواستم یه چرت بزنم. اما با این مطلب خواب از سرم پرید.

ملیحه : گفت پس من برم یه چایی تازه دم برات بیارم بخوری.

بعد از خوردن چایی گفتم : منم خبرهایی دارم ...... بیا بشین تا برات بگم.

ملیحه گفت : انشالله خیره

گفتم : بی تردید خیره .

گفت : پس سراپا گوشم . گفتم بهش میخوام خواهرم و شوهر خواهرم رو در جریان مسائل بزارم. گفتم قبلش از تو اجازه بگیرم.

بعد در مورد بنیاد خیریه به نام بابام گفتم که خیلی خوشحال شد. و مفصل اهداف و برنامه هام رو در این زمینه براش شرح دادم

و گفتم تو ، نفیسه و مسعود کارهای اجرایی اون رو باید بعهده بگیرید. . البته ، تو بعد از پایان امتحانات نهایی  و گرفتن دیپلم به

تیم اضافه میشی.

 

 

                                                                                                            پایان فصل دهم

 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 19:0 | نویسنده : کاتب |

فصل نهم : نسیم

 

مدتی بود از نفیسه و مسعود خبری نداشتم. تصمیم گرفتم وقتی رسیدم دفتر بهشون یه زنگ بزنم و ازشون خبر بگیرم . عادت

داشتم از چهار راه سیروس تا دفتر رو پیاده برم. آرام و قدم زنان بسمت دفتر می رفتم و توعالم خودم بودم. که صدای نالۀ زن

جوونی توجه ام رو جلب کرد .

داشت التماس می کرد و زار میزد : بچه  ام ..... تو رو خدا به من رحم کنید. بچه ام داره از دستم  میره . نگاه کردم و دیدم بچه

بیهوش روی دستش افتاده . یه حسی بهم گفت این زن گدا نیست و فیلم هم بازی نمی کنه .

جلو رفتم و گفتم : چی شده خواهر؟

گریه کنان گفت بچه ام داره از دست میره . نمیدونم ، بخدا نمی دونم چی شده . وسط اتاق غش کرد و افتاد. پولم نداشتم ببرمش

دکتر. تو رو خدا خیر ببینی ....

گفتم : بلند شو ، سریع برگشتم چهار راه سیروس و یه تاکسی گرفتم تا زیر پل ری. بیمارستان بازرگانان  . بلافاصله بچه رو بردیم

توی اورژانس بیمارستان و به مادرش گفتم : اینجا باش تا من پول ویزیت  رو واریز کنم. سریع رفتم و کارهای لازم رو انجام

دادم . بلافاصله پزشک اورژانس اومد و معاینات لازم رو انجام داد و دستور سرم و بقیه چیزها رو داد. تا دکتر این کار ها رو

انجام  میداد و از تلفن عمومی بیمارستان زنگ زدم به لیلا خانم و خواهش کردم خودش رو برسونه بیمارستان .

ترسید پرسید : اتفاقی افتاده نوید جان .

گفتم : نه نگران  نباشید. هیچ اتفاقی خاصی برای من نیافتاده .......... یه بچه مریضی اینجا هست که نیاز به کمک داشت. اگر

بیایید سریع براتون حضوری توضیح میدم. اگر میشه یه ماشین در بست بگیرید و فوری بیایید.

گفت : باشه. تا یک ربع دیگه اونجام.

وقتی برگشتم. دکتر به سمتم اومد و گفت : بچه شماست .

جواب دادم : نه ، دیدم مادرش مستاصل این بچه رو تو بغلش گرفته و با گریه و التماس کمک می خواد آوردمشون اینجا.......

پرسیدم :  مسئله خاصی هست ؟

گفت: بله خیلی هم خاصهِ .......

سوال کردم: خب چیه؟ چی شده ؟ بچه چشه؟ .......

گفت: علاوه بر سوئ تغذیه شدید . بدجوری کتکش زدن ، الان رفته تو کما .........

پرسیدم : به مادرش گفتین ؟

با سر اشاره کرد نه ؟ خیلی بی تابه .......

گفتم : مادرهمسرم رو خبر کردم برای کمک بیاد اینجا ، تا چند دقیقه دیگه میرسه. شما هر کاری لازمه انجام بدید. من همه هزینه

ها اون رو تقبل میکنم.

گفت : باید ببریمش سی سی یو.

گفتم چیکار باید بکنیم. رضایت والدینش رو میخواهیم.

زن رو صدا کردم و گفتم : برای انجام  درمان های لازم باید اجازه نامه رو امضا کنی.

گفت : هر کاری بگین انجام میدم . فقط تورو خدا بچه ام رو به نجات بدین.

گفتم :خیالت راحت باشه ، هر کاری لازم باشه انجام خواهد شد ..... سپردمش دست دکتر و رفتم برای انجام کارهای بستری .

کارها رو که انجام دادم. همزمان مامان لیلا هم از راه رسید. جریان رو براش تعریف کردم و زن بیچاره رو به اون سپردم تا

 بررسی کنه ببینه کی این بلا روسر این بچه طفل معصوم آورده .

همین زمان مامور تحقیق نیروی انتظامی هم که در جریان ضرب و شتم کودک قرار گرفته بود . اومد . ابتدا از من سوالاتی

پرسید . بعد بسراغ مادر بچه رفت . نهایتا مشخص شد. همسر این مرد. ضمن اینکه معتاده و در تامین زندگی اونها  کوتاهی می

کنه. مرتب اونهارو  مورد ضرب و شتم قرار میداده. پرونده تکمیل شد.

مامور گفت : میتونین شکایت کنین . با توجه به آثار بجا مونده از ضرب شتم و گزارش بیمارستان . دادگاه فورا رسیدگی می کنه.

زن بیچاره ابتدا میترسید که شکایت کنه . اما من و مامان لیلا قانعش کردیم . شکایت کنه و قول دادیم که کمکش کنیم تا از این

وضعیت نجات پیدا کنه.

مامان لیلا ازش پرسید . اهل کجایی دخترم.

گفت : اصفهان .

دوباره پرسید: کسی رو تهران داری؟

زن سرش رو انداخت پایین و آروم گفت : اگر داشتم که این حیوون پست فطرت نمی تونست این بلا ها رو سرم بیاره .

مامان لیلا گفت: اسمت چیه دخترم

پاسخ داد : نسیم

مامان گفت: نسیم جان دیگه نگران نباش با هم میریم خونه ما .....

نسیم گفت: نه نمی خوام مزاحمتون بشم.

مامان پرسید: مگه جای دیگه ای داری بری؟

گفت : تو بیمارستان میمونم.

مامان جواب داد . امشب رو موندی فردا که بچه ات مرخص شد کجا می خوای بری ؟ نه همین که گفتم می ریم خونه ما و ادامه

داد : تو همین جا استراحت کن تا من و نوید بریم هماهنگی های لازم رو انجام بدیم.

وقتی دور شدیم گفتم : مامان لیلا . ما که این رو نمی شناسیم.

مامان گفت: چرا می شناسیم.

 گفتم : می شناسیم؟

قاطع جواب داد : بله می شناسیم . حداقلش می دونیم یه مادر درمونده است که به کمک ما نیاز داره . هر جورمی تونیم باید ازش

حمایت کنیم ...... و ادامه داد:  اون یک مادر جوون مستاصل هست که گرفتار یه آدم پست فطرت شده ....... نمی تونیم کنار

خیابان وسط یه مشت گرگ درنده رهاش کنیم  ...... شما نگران نباش . احساس من اشتباه نمی کنه . همونجور که شما هم باورش

کردی و آوردیش اینجا .

منطق درستی بود . پس سکوت کردم.

مادر گفت : شما برو به کارت برس من اینجا هستم .

جواب دادم : نه من کاری خاصی ندارم  ..... شما مراقب این بنده خدا باش . من کارای بچه رو پیگیری می کنم.

حرفم تموم نشده بود. که نسیم غش کرد و روی زمین افتاد. پرستارا  و دکتر اورژانس دویدن و اون رو روی تخت خوابوندن.

بلافاصله مشخص شد زن بیچاره ، هم از سوء تغذیه و هم کتک هایی که خورده. دسته کمی از بچه اش نداره و از حال رفته.

خوشبحتانه اون مقاوم تر بود و به کما نرفت. با وصل سرم  و تعدادی آمپول ویتامین یه ساعت بعد ، کمی حالش جا اومد. در

همین حین من رفتم مقداری ابمیوه و دل و جیگر تهیه کردم و لیلا خانم بزور بهش خورند. همه اش سراغ بچه  اش رو می گرفت.

 بالاخره پزشک خبر داد خوشبختانه بچه هم بهوش اومده ، خطر بر طرف شده. اما امشب حتما باید سی سی یو بمونه تا وضعیتش

تثبیت بشه .پس مامان لیلا و نسیم رو سوار تاکسی در بستی کردم و فرستادمشون خونه ... خودم هم رفتم دفتر ، حاج عباس آقا

که از حالم  متوجه شد باید اتفاقی افتاده باشه ، پرسید : چی شده؟ داستان را تمام و کمال گفتم .

گفت : کار خوبی کردی. به این بنده خدا کمک کردین .

گفتم : باید ازشون حمایت کنیم.

دستی به پشتم زد و گفت: دائم  منو یاد پدرت  می ندازی ....... خدا رحمتش کنه . درست مثل اون دلرحم و خیر خواهی. خدا

عزتت رو زیاد کنه.

عصری که رفتیم خونه. دیدم مادر و ملیحه ، نسیم  رو بردن حمام و زخم های بدنش رو مرحم گذاشتن و لباس های تازه تنش

کردند.

پدر سلام و علیک کرد و احوالش رو پرسید و بهش اطمینان داد که همه ما تصمیم داریم حمایتش کنیم و اگر بخواد دیگه پیش

شوهرش بر نگرده هر کاری لازم باشه برای نجات اون و بچه اش انجام خواهیم داد.

نسیم  که فقط  یک  سال از ملیحه بزرگتر بود و زخم های عمیق جسمی  و روحی زیادی رو تحمل می کرد. با نومیدی گفت : واقعا

اینکار رو می کنین.

مامان لیلا گفت: حتما  این کار رو می کنیم

اون نومیدانه و با ترس گفت : بچه ام.

پدر جواب داد : با گزارشی که امروز توی بیمارستان تهیه شده حتما بچه را به تو خواهند سپرد...... بهت قول میدم. اگر لازم

باشه برای اینکار وکیلمون کمکت خواهد کرد.

نسیم نفس راحتی کشید و آرام شروع کرد به گریه ، البته این بار این گریه اش از خوشحالی بود. قرار بود همه به دیدن شوکت

خانم بریم .......ملیحه ، نسیم رو هم آماده کرد و همگی به اونجا رفتیم. وقتی رسیدم مامان شوکت استقبال گرمی از همه ما کرد.

شوکت خانم گفت : این خوشگل خانم کی هست که افتخار داده مهمون خونه عشق شده  .......

بعد از شنیدن این حرف تازه متوجه شدیم حق با مامان شوکت هست و زن جوان قیافه محجوب و بسیار زیبایی داره. مامان لیلا

مختصر و مفید داستان رو تعریف کرد.

شوکت خانم بی مقدمه گفت: خب چقدر عالی ، خداجون قربونت برم. تو چه قدر مهربونی . یه دختر و یه نوه به من دادی که این

آخر عمری از تنهایی در بیام. دولا شد و رو به قبله سجده . کرد . با این کار معلوم شد. که نسیم و پسرش رضا خانه و کاشانه

امنی پیدا کردند.

پدر گفت : مبارکه مامان شوکت . دختر دار شدی ،  این شیرینی داره بی برو بر گرد.

مامانی شوکت گفت. کوچیک همه شما هم هستم ......... ملیحه جون ، جای ظرف شیرینی  رو که بلدی بلند شو خودت زحمتش

رو  بکش .

منم گفتم : اگر موافق باشین برم دو دست دل و جیگر تازه بگیرم و بیارم که همه نیاز به تقویت اساسی داریم

همه گفتند موافقیم.

بابا هم گفت : پس تا بری و برگردی منم منقل رو آماده می کنم.

وقتی برگشتم دیدم نسیم چادر نمازی رو که از مامان شوکت گرفته . سرش کرده و مشغول نمازه. هنوز اذان نگفته بودند.

با اشاره از ملیحه پرسیدم : گفت نماز شکر می خونه .... توی مدت که رفتی و برگشتی همه اش تو و مامان و مارو دعا می کنه.

می گه امروز فکر نمی کردم تا ظهر خودم و بچه ام  دوام بیاریم . اما  الان کنار خانوده ای مهربون آروم گرفتم    .

 

 

                                                                                                            پایان فصل نهم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:59 | نویسنده : کاتب |

فصل هشتم : خداحافظ پاسداران

طی مشورت با پدر و ملیحه تصمیم گرفتیم نمای دیوار خارجی و بنای داخلی به اضافه حیاط رو به همون شکل قدیمی باز سازی

کنیم. تا شکل کلی اون حفظ بشه. اما با توجه به نیاز های جدید و با کمک یک مهندس جوان خوشفکر و یک معمارکهنسال با

تجربه . در حد نیاز تغییر کرده و با با ساختار امروزی هماهنگ بشه.  این کار نزدیک دو تا سه ماه کار داشت. لذا حاج

عباس گفت فعلا  اون اتاق بالا در اختیار شماست. تا زمانی که خونه حاضر بشه و به سلامتی برین توش ساکن بشی.

ابتدا نمی خواستم قبول کنم . اما بالاخره با استدلال هایی که پدر آورد پذیرفتم.

یه روز تصمیم گرفتم برم خونه پاسداران و ضمن جمع و جورکردن اسباب اثاثیه ام به مادرم خبر جدا شدنم رو بدم. با این نیت

شب قبل به حاج عباس گفتم فردا جهت انجام اینکار نمی تونم برم بازار . که گفت اختیار با خودت هست. هر جور صلاح میدونی

....... اما پرسید در مورد ملیحه  و ....

 گفتم : نه فعلا ضرورتی نمی بینم. البته اگر شما اجازه بدهید فعلا چنین کنم.

جواب داد: هر جور صلاح میدونی ...... از نظر ما مشکلی نیست. شما  الان عضوی از خانواده ما  هستی و به تصمیمات تو

 احترام میذاریم.

صبح روز بعد پس از رسوند ملیحه و نرگس تا مدرسه ..... بطرف پاسدران حرکت کردم. خیابون ها شلوغ بوده و توی ترافیک

شدید بخصوص سر سه راه ضرابخونه خیلی معطل شدم و حدود ده و ربع رسیدم بالا. مامان تازه از خواب بلند شده بود و سرگرم

درست کردن صبحانه برای خودش بود.

وقتی وارد شدم . گفت : به به .......  نوید خان بالاخره شما رو دیدیم.

گفتم : مگه شما خونه هستی که منو ببینی ..... همه هفته گذشته و هفته قبلش رو لواسون بودی ..... مگه نه ........ کمی سکوت

کرد و گلایه وار گفت : خوب توی این خونه لعنتی حوصله ام سر میره ........

جواب دادم : مگه همین خونه لعنتی یه روز کعبه آمال و آرزوهات نبود ؟ .......

حرف رو عوض کرد و گفت: ولش کن بگذریم ........... چه خبر ؟ ......

گفتم : خبر خاصی ندارم. یه خونه ای گرفتم  و اومدم رخت و لباسم رو ببرم ...... میخوام مدتی سرم توی کار خودم باشه.

بشدت تعجب کرد و گفت : خونه گرفتی؟ ...... واسه چی ؟

جواب دادم :واسه اینکه از این قبرستون برم. دیگه تحمل اینجا رو ندارم ...... درست مثل خودت ........چیزی نگفت.

 ادامه دادم : به شما هم توصیه می کنم. یه تصمیم درست برای خودت بگیر .

من و من کرد و گفت : راستش یه خبر برات دارم. نمی خواستم در این شرایط بگم. اما فکر میکنم. چاره ای نیست.

نگاهش کردم و منتظر خبر جدید شدم.

سکوتم رو که دید گفت : راستش یک خواستگار دارم.

گفتم : خواستگار؟!!!!!!!!! .....

سرش رو انداخت پایین و گفت : خیلی تنهام.................

یکم شوکه شدم ، اما خیلی زود به خودم اومد و استدلال کردم ، قطعا تصمیمش رو گرفته و فقط می خواد با پاسخ من مشروعیت

لازم رو بدست بیاره ، کمی تامل کردم و گفتم : اختیار شما با خودتونه ...... نیازی به مجوز من  که نداری؟ .......

گفت : با نفیسه حرف زدم. اون مخالفتی نداره ......

پاسخ دادم : گفتم که ...... اختیار شما دست خودتونه......... هر کاری دوست دارین انجام بدین ....... چون من هم مسیر زندگیم

رو  عوض کردم. دیگه با شما زندگی نمی کنم.

پرسید : حتی نمی خواهی بدونی کیه ؟گفتم : نه ، چون قرار نیست باهاش روبرو بشم .

باز کمی این پا اون پا کرد و گفت : پس اگه اشکالی نداره این خونه رو بفروشیم و هرکس سهمش رو برداره .......... نفیسه هم

به پولش برای سرمایه گذاری توی شرکتشون احتیاج داره.

گفتم : مشکلی با این مسئله ندارم. چون از اول هم ...... ته دلم راضی به اومدن اینجا نبودم.

گفت: پس یا تو زحمتش رو بکش یا من به بنگاه بسپرم.

گفتم : من فرصت ندارم ......... توی بازار مشغول کار شدم. امروز هم اجازه گرفتم برای بردن لوازمم اومدم.اما به نفیسه و

 شوهرش می گم اینکار رو بکنه ..... شما لازم نیست زحمت بکشید.

براحتی میتونستم رضایت رو در چهره اش بخونم. چون فکر می کرد قانع کردن من کار بسیار سختیه ......

گفت : یک خبر دیگه  هم برات دارم .

گفتم : دیگه چه خبر؟ یه دختر خوب برات پیدا کردم .

پوز خندی زدم و جواب دادم : شما همسر خوب برای خودتون پیدا کردین کافیه. بکار من کاری نداشته باشین ....... بلافاصله به

طرف اتاقم  ، طبقه بالا رفتم و خیلی سریع تمام وسایلم را که توی  دوتا چمدون خلاصه میشد جمع کردم و با یه خداحافظی خشک

 رسمی خونه رو ترک کردم.

در حال خروج از در بودم که گفت: در مورد خونه؟......

جواب دادم با نفیسه هماهنگ کن.

از خون خارج شدم و چمدانها رو گذاشتم صندلی عقب و راه افتادم بسمت باغچه بیدی ....... ظاهرا اینجا هم خدا کمک کرد و با

توجه به برنامه های مامان خیلی راحت و بی دردسر جدایی مون حل شد. نه بگم از کاری که می کرد خوشحال بودم......... خیلی

وقت بود میدونستم دیر یا زود این اتفاق خواهد افتاد و آمادگی ذهنیش رو داشتم.

بخونه  باغچه بیدی که رسیدم . زنگ رو زدم. مصطفی اومد و در و باز کرد. سلام کرد و با هم چمدونها رو بردیم تو خونه .....

ملیحه هم  چند دقیقه ای بود که از مدرسه اومده بود . وقتی چمدونها را دید پرسید : مشکلی پیش نیومد؟ ..... مامانت نپرسید

چرا داری میری؟

گفتم :عزیزم داستانش مفصل هست . اگر اجازه بدی بعدا سر فرصت برات تعریف میکنم.

گفت : باشه عزیزم  ....... میزاریم برای بعد  .....

چمدانها رو با کمک مصطفی بردیم اتاق بالا ........ وقتی برگشتم پایین لیلا خانم داشت سفره رو می چید ...... سلام کردم .

گفت : سلام پسرم خسته نباشی  ....... مجددا اومدنت رو به خونه خودت خوش اومد می گم.

تشکر کردم و گفتم : حسابی توی زحمت انداختموتون

جواب داد : پسرم .... تو حقیقتا رحمتی ..... دستم رو گرفت و نشوند سر سفره.

بعد از نهار کمی استراحت کردیم ، وقتی از چرت بعد از ظهری بیدار شدم  ، دیدم ، پدر هم از بازار به خونه برگشته. سلام کردم

و ماجرا را کامل براش تعریف کردم و خواهش کردم فعلا موضوع مادر رو مسکوت نگهداره.

گفت : حتما پسرم ، خیالت راحت باشه ..... . تشکر کردم و اجازه گرفتم که با ملیحه بریم و سری به خونمون بزنیم.

پدر گفت : شما برید. من هم یه چایی تازه دم از دست لیلا خانم بخورم ، تا یک ربع دیگه میام پیشتون .

تشکر کردم و همراه ملیحه که حاضر شده بود بسمت خونمون حرکت کردیم.

 

                                                                                                                        پایان فصل هشتم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:57 | نویسنده : کاتب |

فصل هفتم : خانه عشق

بعد از نهار حاج عباس برای انجام یه سری کارها از دفتر رفت. حسابدار با دفتر و دستک خودش داخل اومد و شروع کرد به دادن توضیحاتی در زمینه فعالیت های شرکت.

اون گفت: شرکت از زمان تاسیس در سه سر فصل فعالیت داشته که شامل اول تولید ، دوم واردات و صادرات و  سوم حق العمل الکاری. تمام این فعالیت ها و گردش مالی هریک از این سرفصل های اشاره شده به تفکیک انجام و در پایان سال جمع و برایند آن پس از پرداخت کلیه کسورات و مالیات وغیره در یک صورتجلسه به امضای من و حاج آقا کیوانی رسیده . در پایان هر سال سی درصد از سوئ هر یک از شرکا بعنوان افزایش سرمایه به صندوق شرکت برگشت  داده شده و مابقی به حساب شخصی شرکا واریز شده. که اینها اسناد مربو ط به این موضوع است. این نسخه رو برای شما تهیه کردم تا سر فرصت مطالعه کنید و اگر پرسشی داشتید بفرمایید تا پاسخ بدم.

بعد یک دفترچه سپرده بلند مدت بهم داد و اضافه کرد. این دفترچه بانکی متعلق به شماست. که مربوط به بانک ملت روبروی بازار آهنگراست . شما با ارائه شناسنامه می توانید به بانک مراجعه کنید و صورت حساب  کامل را بگیرید.

پرونده و دفترچه حساب رو گرفتم و تشکر کردم . بعد از خروج مسئول امور مالی از اتاق بیرون رفتم و از جوانی که در بدو ورود باهاش روبرو شده بودم ، پرسیدم. اسمت شما چیه؟ گفت کوچیک شما رضا . گفتم اقا رضا من میرم یه گشتی توی بازار بزنم و تا قبل از ساعت چهار بر می گردم. اگر حاج آقا کیوانی اومدن بهشون اطلاع .

گفت : چشم ....... حتما

از در خارج بیرون اومدم و بعد از عبور از حیاط  سرا ، داخل بازار شدم ، بسمت بین الحرمین و بعد چهارسو بزرگ رفتم. خیلی وقت بود به بازار نیومده بودم. با اینکه بیش از یک ماه از مهر و تب و تاب باز شدن مدارس گذشته . اما در بازار بین الحرمین هنوز جمعیت موج میزنه. انواع لوازم التحریر با مدلها و طرح های مختلف سرشار از رنگ و نقش و نگار، خریداران رو به سمت خودشون جلب می کنن.

از سه راهی بین الحرمین عبور کردم و بطرف چهار سو میرفتم. اولین چیزی که نظرم رو به خودش جلب می کنه. بوی ادویه ها گوناگونیه که از فروشگاهی به قدمت حداقل هفتاد سال به مشامم رسید . از شیر مرغ تا جون آدمیزاد هر نوع گیاهی و ادویه ای که فکرش را بکنی ؛ توی سطل ها و گونی ها به چشم میخورد . قبلا با بابا خیلی  اینجا می اومدم. نزدیکتر رفتم و سلام کردم.

مرد حدودا پنجاه ساله ای که پشت میز وایساده بود گفت: سلام آقای راشدی. جا خوردم ..... گفتم ببخشید شما منو می شناسید.

خنده ای کرد و گفت: مگه میشه پسر نادرخان رو نشناسم ، اونم با  این همه شباهت ، چهار پنج سالی هست این طرف ها نیومدی. خیلی تغییر کردی. اما این تغییرات تو رو خیلی بیشتر به بابات شبیه کرده. گفتم ببخشید به جا نیاوردم .

گفت : من از دوستان قدیمی پدرت هستم. اسمم رضا قریشیه  ........ سری از هم سوا بودیم.  بعد پرسید حاج عباس کیوانی رو میشناسی ؟

گفتم : بله الان دارم از دفتر حاج عباس آقا میام.

گفت : چه خوب ...... و ادامه داد : ما سه تا خیلی جیک و پیک داشتیم باهم. خدا رحمت کنه پدرت  رو، زنده نگهدار حاج عباس رو. خیلی دلمون سوخت وقتی بابات رفت........

همینجور که حرف میزد اشک توی چشماش جمع شد. با نوک انگشت اشکش رو پاک کرد و گفت : مثل برادرمون بود..... خیلی مشتی بود...... خیلی مرد بود. دست بخیر و مردم دار. منم بغض کردم. اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم.

پرسید : حالا کجا داری میری پسرم؟

جواب دادم . راستش قرار از فردا توی دفتر با حاج عباس آقا کار کنم.

گفت: پس بالاخره بار سنگین رو دوش حاج عباس برداشته شد؟ .....

گفتم : ایشون بزرگی کردن . امروز همه چیز رو با من در میون گذاشتن و ........

نذاشت حرفم تموم بشه ؛ گفت : احست حاج عباس . آفرین به این مرامت .... مَرد .

گفتم : پس شما هم در جریان هستید؟

جواب داد: بعد از فوت پدرت حاج عباس برای سبک شدن این موضوع رو  با من در میون گذاشت. تا اگر خدای نکرده مشکلی براش پیش اومد ، یکی از ماجرا با خبر باشه و حق به حق دار برسه، نامه ای نوشت و داد بهم که همه چی روشن باشه.

داشتم فکرمی کردم عجب روزیه امروز . بگم تصادفِ؟ ...... قسمته ..... سرنوشته  ........ چیه ؟ ....... نمی دونم.

گفتم : ایشون در حقم پدری کردن و من رو به دامادی پذیرفتن ........

چشماش برقی زد و گفت: راست می گی؟ .......... از پشت پیشخون بیرون پرید و من رو بغل کرد و بوسید و تبریک گفت؛ دستش رو گرفت طرف آسمون و گفت : خدا رو شکر...... با شنیدن این خبر انگار الان خدا  دنیا رو بهم داده ...... خیلی خوشحالم.

پرسید: کی ؟

گفتم دیروز خواستگاری کردم و عصرش صیغه محرمیت خوندیم و تابستون بد از تموم شدن درس ملیحه خانم عقد و عروسی رو برگزار می کنیم.

دو باره محکم  بغلم کرد و گونه هام رو بوسید. داد زد و  یکی از شاگرداش رو صدا زد و گفت : پسر بدو بستنی بگیر و بیار بین همسایه ها پخش کن.

شاگردش در حالیکه از مغازه خارج میشد. پرسید: اوسا خبریه؟

حاج رضا گفت : اگر خبری نبود . بستنی میدادم . مونگٌل ........؟ بدو ببینم بستنی ها آب شد .

شاگردش گفت: اوسا هنوز که نخریدم........

حاج رضا با تغییراما مذاح دوباره داد زدو گفت: اوسا هر چی می گه شاگرد می گه چیییییییییییییییییی؟

شاگرد گفت : حاج آقا ...... چشم.

حرفش رو تایید کرد و گفت : آبباریکلا بدو ببینم ......

بزور دست من گرفت و برد توی مغازه . فضای مغازه  پر بود از عطر و بوی سنبلتیو، فلفل ، شوید و نعناع خشک، زیره وعناب  و ........ من نِشوند پشت میز و خودش هم نشست بغل دستم . شروع کرد تعریف خاطرات خوش گذشته ، از زمانی که شاگرد بود و وقتی که با کمک بابا صاحب مغازه شده بود. با شوق و شوری از روزهای گذشته می گفت. من هم همه رو با گوش دل می شنیدم و توی ذهنم ثبت و ضبط شون میکردم. بستنی رسید و و بعد از تشکر و خوردن اون اجازه گرفتم . مرخص بشم.

پرسید: پس از فردا بازار هستی دیگه.

جواب دادم : بله ، از فردا دفتر حاج عباس آقا مستقر می شم.

گفت : خیلی عالیه ، فردا حتما یه سر میام تا حاج عباس رو هم ببینم و بهش تبریک بگم.

گفتم : در خدمت هستیم. تشکر کردم و از مغازه زدم بیرون ، با نگاه کردن به ساعت متوجه شدم وقت گشت و گذار گذشته پس راهم رو به طرف دفتر کج کردم. وقتی رسیدم. حاج عباس هم تازه اومده بود.

بمحض دیدنم گفت: دو سه تا خونه هماهنگ کردم . توی محله خودمون بریم ببینم . اگر موافقی هستی راه بیافتیم.

گفتم : هر جور شما صلاح میدونید.البته اگر از نظر شما اشکال نداره سر راه سید محسن رو هم خبر کنیم.

جواب : نه چه اشکالی میتونه داشته باشه.

بلند شدیم و دفتر رو بسمت خونه ترک کردیم.

 
  
به خونه که رسیدیم. برای دقایقی رفتم اتاق بالا و جریان تصمیم برای خرید  خانه رو برای ملیحه گفتم .

گفت : نوید ........ من میخوام بیام ببینم.

گفتم : مگه میشه من خونه ای برای زندگی مشترکمون بخرم و تو نیایی بپسندی؟

پرید و ماچم کرد و گفت : مرسی عزیزم اییییییییییج.

بعد به اتفاق رفتیم پایین ؛  از تلفن توی اتاق نشیمن زنگ زدم سید رو هم با خبر کردم.

پدر که آبی به سر و صورتش زده بود. از دستشویی اومد بیرون و گفت : من حاضرم.

ملیحه فورا گفت : ما هم حاضریم  .......

پدر گفت : کی شمار و دعوت کرده ، که اعلام حاضری میکنِی؟ ..... و خندید .....

ملیحه گفت : بابا ........ اذیت می کنی

پدر گفت : شوخی کردم دخترم .  بریم. تا هوا تاریک نشده چند تا خونه  هست باید ببینیم. بعد رو به من کرد و پرسید. سید رو خبر کردی؟

جواب دادم : بله پدر جان سر کوچه منتظر ماست.رفتیم و توی راه سید هم به ما اضافه شد.به اتفاق رفتیم دم در بنگاه ، قرار شد دیگه نریم تو بشینیم .... فقط آدرس ها رو بگیریم و سریع بریم بازدید.

پدر داخل رفت و با یک کاغذ که نشونی چهار تا خونه توش نوشته شده بود اومد بیرون ، اولی خیلی کوچیک بود. پس بلافاصله خط خورد از دومین نشونی شروع کردیم. توی یکی از فرعی های نزدیک  خونه خودمون بود. رفتیم و در زدیم. صاحبخونه تا چشمش به پدر افتاد با گشاده رویی ما رو برد توی خونه و همه جا رو دیدیم. یکی از چیزایی که من میخواستم حتما توی خونه باشه حیاط بزرگ و حوض آب وسطش بود . که این خونه نداشت. اما خونه نسبتا خوبی بود. بنابراین پاسخ رو به بعد دیدن مورد های دیگه موکول کردیم.

ضمن تشکر خداحافظی کردیم و خارج شدیم . رفتیم سراغ نشونی سوم  که توی کوچه بغلی که نون لواشی سرش بود . خونه سوم هم بد نبود اما حیاطی کوچک و دلگیر داشت . نا امیدانه اون خونه رو برای دیدن منزل چهارم ترک کردیم . وقتی رسیدم جلوی در خونه . کاملا احساس یاس بهم دست داد ؛ گفتم خداجون امروز این همه شانس نصیب ما کردی . بیا و لطفت رو تموم کن.

ملیحه گفت : مثل اینکه ........ این یکی از همه درب و داغون تره.

پدر نذاشت حرفش رو تموم کنه. گفت: زمین این خونه بزرگه ؛ از دیدن داخلش چیزی رو از دست نمی دیم ........

قبول کردیم و در زدیم : کمی طول کشید تا صاحبخونه در رو باز کنه. پیرزنی که بالای هشتاد سال سن داشت توی چهارچوب در ظاهر شد. گفت: بفرمایید ، امرتون ؟

پدر گفت : برای بازدید خونه اومدیم.

پیرزن گفت خوش اومدین . بفرمایین تو . بعد کنار رفت و ما رو به داخل دعوت کرد. از همون دم در شروع کرد به توضیح و در واقع درد و دل ....... پیر شدم و تنهام ، خونه بزرگ و نمیرسم نگهداریش کنم. جونمِ و این خونه. از روز عروسیم اینجا زندگیم رو شروع کردم. آقامون ده سال پیش عمرش رو داد به شما ؛ تا بود باهم میرسیدم بهش. باغچمون همیشه سبز بود. درختای سیب و هلو  و انگور هر سال کلی میوه میدادن. ولی از روزی که رفت و من رو تنها گذاشت ، این خونه شد پاییزی، ........ نه ....... زمستونی .....

خونه رنگ خاکستری به خودش گرفته بود. اما می شد رنگهای روشن فراوانی که زیر غبار گم شده بودن رو حس کرد. حیاط بزرگ با یک حوض خوشگل که وسطش قرار گرفته بود ... دو تا باغچه دوطرف و دو تا راهرو  بین حوض و باغچه که آدم رو تا دل خونه پیش می برد.

ملیحه رو نگاه کردم ، متوجه شدم عاشق خونه  شده ، درست مثل خودم. نگاهی به پدر کردم دیدم لبخند میزنه . فقط سید لب و لوچه اش آویزون بود.

گفتم : حاج خانم من این خونه رو میخوام . اما یه سوال دارم. شما چرا می خواهید این خونه زیبا رو بفروشید.

چشمش برقی زد و گفت: پسرم این خونه خیلی قدیمی و داغونه ......... تو چه جوری زیبایی رو توش میبینی؟

گفتم : عشق جاری و ساری توی این خونه زیباش کرده . ظاهرش مهم نیست فقط  نیاز به خون تازه و عشق تازه داره .

پیرزن نفس راحتی کشید و گفت : خیلیا اومدن اینجا رو بخرن ، قیمت خیلی خوبی هم پیشنهاد دادند. اما ندادم.

پرسیم : چرا مادر ؟

گفت میخواستند . خونه عشقم رو خراب کنند و تبدیلش به زندانهای کوچولوی بی روحش کنند. بعد ادامه داد اما بتو و عروست می فروشم.

قیمتش مهم نیست. من یک خونه نقلی شصت ، هفتاد متری بَستَمِه...... عمر زیادی هم باقی نمونده. خونه مال شماست. سید می خواست چیزی بگه جلوش رو گرفتم.

گفتم : پدر زحمتش با شما ....

حاج عباس با پیرزن صحبت های لازم رو کرد و با قیمتی مناسب که حق پیرزن کاملا رعایت بشه توافق شد. به درخواست  اون پدر قول داد یه خونه کوچولوی حیاط دار براش پیدا کنیم تا با خیال راحت جابجا بشه.

برای نوشتن قول نامه به بنگاه رفتیم بنگاه . در قولنامه  ذکر شد پس از پیدا شدن خونه مناسب برای پیرزن خانه تحویل خواهد شد. طرفین امضا کردیم .......  داشتیم از در میرفتیم بیرون که یه مرتبه یاده او خونه کوچیکۀ ......  بالای لیست افتادم.

رو به پیرزن عاشق مهربون گفتم : راستی مادر جون . ما امروز قبل از اومدن پیش شما چند تا خونه رو دیدم که نپسندیدیم. یکی هم چون خیلی کوچیک بود نرفتیم سراغش ؟

گفت: خب .....

گفتم : میخواین ببرمتون اون رو ببینین ............با ماشین میبرمتون و برتون میگردونم خونه.

گفت: نمی خوام باعث زحمتتون بشم.

گفتم : این چه حرفیه از این به بعد شما مادر جون من هستین و هر کاری که داشته باشین من براتون انجام  میدم.

گفت : واقعا زحمتی نیست؟

گفتم : واقعا رحمته  .........

گفت باشه ، بریم مادر جون .......... بریم .

پدر گفت . پس من همین جا  توی بنگاه می شینم شما برید و بیایید.

گفتم : چشم ، پیرزن رو آرام و با احترام زیاد سوار کردیم و رفتیم به سمت نشونی که داشتیم. . وقتی رسیدم مادر رو پیاده کردیم و زنگ خونه رو زدیم.

از پشت اف اف صدای مردانه ای گفت : بفرمایید.

سلام کردم و گفتم : برای دیدن خونه اومدیم.

در و باز کرد و گفت بفرمایید تو. دست مادر رو گرفتیم و آروم و آهسته وارد خونه شدیم. خونه قشنگی بود. تر و تمیز و مرتب ..... مردی حدود چهل ساله که معلوم بود صاحب خونه است. وارد حیاط شد و خوش آمد گفت .

از چشمای پیرزن می شد فهمید که از خونه خوشش اومده

در مورد قیمت ازصاحبخونه پرسیدم. گفت: راستش این خونه برای من و همسرم خیلی مهمه. خونه ای که زندگیمون رو توش شروع کردیم ........ دل کندن ازش سخته .......... اما بچه ها بزرگ شدن و جامون تنگه . واسه همین ناچار شدیم بفروشیمش تا خونه بزرگتری بخریم ........ چند لحظه سکوت کرد و گفت: من هم سوالی بپرسم ؟

گفتم: بفرمایید.........

پرسید 36 متر خونه رو برای کی می خواهید ؟

حاج خانم رو نشون دادم و گفتم:  برای مادرمون .... ایشون

رو به پیرزن کرد و گفت: حاج خانم شما قدیمی هستین و بهتر این مطلبی رو که میگم میفهمین. این خونه زنده است. ضربان داره. این خونه قلب ماست.

پیرزن اشک از چشمش جاری شد. رو به من کرد و گفت : همینه ..... دنبال این خونه بودم.

رو به صاحبخونه کردم و گفتم: خب چیکار باید بکنیم.

گفت : من خونه مورد نظرم رو قبلا پیدا کردم و منتظر خریدار مناسب بودم. من  از همین الان در خدمت شما هستم.

گفتم : پس اگر ممکنه سند و شناسنامه تون رو بردارین بریم بنگاه. گفت : شما برین من پنج دقیقه دیگه با اسناد خدمت میرسم.

گفتم : راستی قیمت رو نگفتید.

گفت : گرون نمی گیم.

ما به طرف بنگاه رفتیم و به پدر خبر دادیم که خونه حاج خانم پیدا شد. صاحبخونه تا پنج دقیقه دیگه بنگاهه. صاحبخانه به قولش عملکرد و سریع خودش رو به بنگاه رسوند. خیلی زود سر قیمت توافق شد و قولنامه دوم هم امضا شد. بعد از خروج از بنگاه با سید مشورت کردم و قرار شد بچه ها  روجمع کنیم و اثاثیه اون خانواده رو به خانه جدیدشان و اثاثیه پیرزن رو که کسی رو نداشت به خانه  تازه منتقل کنیم.

ظرف یک هفته من و ملیحه وسط خونه عشقمون وایساده بودیم و داشتیم به زنده کردن اون که داشت از طپش می افتاد ، فکر می کردیم و آماده میشدیم تا بازسازیش کنیم.

شوکت خانم پیرزن عاشق و مهربونی که خونۀ عشقش رو به ما واگذار کرد، شد مادر بزرگ من و ملیحه و سید محسن و نرگس ........  مدت زیادی از آشنایی ما نمی گذشت ، اما این زن اونقدر قلب بزرگی داشت که همه ما رو شیفته خودش کرده بود. صبح سید بعد از تموم شدن کارش می رفت بهش سر میزد و کمک می کرد تا حیاط خونه قشنگ و نقلی شوکت خانم رومرتب کنه. نرگس بعد از مدرسه سر راه سری به شوکت خانم میزد پیش اش می موند تا حتما نهارش رو بخوره . من هم بعد از برگشتن از بازار و یه استراحت کوتاه ، به همراه ملیحه طرفای غروب یه چیزایی که باب میل این پیرزن دوست داشتنی بود می گرفتیم ومی رفتیم خونه اش . دو سه ساعتی می نشستیم و اون از روزگار جوونی و عشق اساطیریش  برامون می گفت. پدر و مامان و مصطفی هم مرتب بهش سر میزدند. شوکت خانم شد بود مامان بزرگ همه ما. برعکس روزی اولی که بسیار تنها و غمگین بود . الان کاملا سرحال و شاداب بنظر می رسید.

یه غروب که خونه مامان شوکت بودیم. ملیحه از اون پرسید. مامانی جونی یک سوال دارم ..... اجازه میدین بپرسم.
شوکت خانم گفت : بپرس عزیزم.

ملیحه گفت : مامانی ؟!!!! بچه هاتون کجا هستن؟ چرا نمیان به شما سر بزنن؟

یک لحظه چهره شوکت خانم رو غم بزرگی گرفت.

ملیحه دستپاچه گفت: ببخشید مامانی مثل اینکه سوال خوبی نپرسیدم.

چشمان پیرزن پر از اشک شده بود. ملیحه رفت کنارش نشست و با دستمالی که داشت اشکای اونو پاک کرد . شوکت خانم دست ملیحه رو گرفت و اونو بوسید. گفت بشین اینجا  تا برات بگم.

گفت : اون زمون ها من و همسرم آقا حبیب ساکن اصفهان بودیم و زندگی سعادتمند و خوبی داشتم. واقعا عاشق هم بودیم. اون توی زندگی هیچی برام کم نمی ذاشت ...... چند سالی از ازدواج ما می گذشت و ما صاحب فرزند نمی شدیم. به هرجا که گفتند طبیی هست فلان و بیسار ، مراجعه می کردیم. هر چه امام و امامزاده بود رفتیم و دخیل بستیم و دعا کردیم . هر نذری که فکرش رو بکنیم انجام دادیم .......... اما افاقه نکرد و ...... نشد که نشد.

دیگه صدای مادر شوهر و اطرافیانمون در اومده بود. شوهرم رو تحت فشار گذاشته بودن تا یا منو طلاق بده ، یا یه زنگ دیگه بگیره و هوو سرم بیاره.

حبیب آقا خیلی مقاومت کرد. خیلی  حرف و زخم زبون شنید. اما هرچه به او می گفتن ؛ صد برابر نه ........ هزار برابر من رو مورد خطاب قرار می دادند.

یه روز حبیب آقا اومد کنار من نشست و گفت. شوکت جان ، عزیزم. من دیگه نمی تونم در برابر این همه حرف و سخن مقاومت کنم. رنگ از صورتم پرید.

سرم و پایین انداختم و با اشک و ناله گفتم : میدونم عزیزم  من عاشقت هستم و نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم. . هر کاری لازمه میدونی انجام بده . من بدون هیچ اعتراضی قبول می کنم ....

گفت : بسیار خب ........ پس من هر تصمیمی بگیرم تو حرفی نداری ؟

با اندوه و غصه زیاد در حالیکه بغض گلوم رو بشدت فشار میداد، .....گفتم : نه ...... برای من آسودگی و راحتی تو ، توی زندگی از همه چی مهمتره.

حبیب سکوت کرد و به فکر فرو رفت، ظاهرا عشقمون هم نتونست مانع وقوع  فاجعه ای که ازش میترسیدم بشه و عشق من زیر این فشار ها شکسته بود.

چند روزی از این گفتگو گذشت و من هر لحظه منتظر ورود زنی بودم که به اون هوو می گفتند. ، کسی که می آید تا آرزوی خانواده ای را در جهت تامین فرزند برای استمرار نام  فامیل محقق کنه.

روز ششم بود. که حبیب آقا با چمدانی به خانه آمد و گفت. اسباب اثاثیه ات را جمع کن و توی این چمدان بگذار. همه بدنم از غصه می لرزید. با دستای لرزون و قلبی نا امید و شکسته هر آنچه داشتم توی اون چمدان گذاشتم و آماده ترک خونه ای که قرار بود آشیانه سعادت وعشق باشه؛ شدم.

از خونه که خارج شدیم. دیدم یک ماشین دم در خونه منتظر ماست. هر دو سوار شدیم. سر کوچه حبیب آقا دم در مغازه یکی از دوستاش به راننده گفت: چند لحظه اینجا منتظر باش.پیاده شد و رفت تو . و زمان زیادی طول نکشید که برگشت و سوار شد و به راننده دستور حرکت داد . ماشین راه افتاد توقع داشتم بسمت خونه پدر و مادرم بره . اما با کمال تعجب متوجه شدم  مسیر دیگری را در پیش گرفت و چند دقیقه بعد دیدم. اول جاده تهران هستیم.

نگاهی به حبیب آقا کردم . آرام بود و لبخندی بر لب داشت. گفتم: کجا داریم می ریم؟

گفت : میریم خونه خودمون.

گفتم : خونه خودمون کجاست؟

جواب داد : اونجایی که فقط عشق باشه و من و تو.

گفتم : ولی

نگذاشت ادامه بدم؛ گفت: همه دنیا را حاضر نیستم با تو عوض کنم. بچه  که جزء کوچکی از این دنیاست ..... من تو رو دارم و تو من رو. همین برامون کافیه ...... اینطور نیست؟

اشگم سرازیر شد ، گفتم : حبیب آقا ....... من و ببخش ، فکر کردم ...... باز هم حرفم را برید و دعوتم کرد ، به سکوت و آرامش . نیمه شب بود رسیدیم تهران . گفتم حالا کجا باید بریم . اینجا که کسی را نمی شناسیم.

گفت نگران نباش فکر همه چیز رو کردم. ما میریم خونه خودمون خونه ای که خونه عشق ما دوتا خواهد بود و به هیچکس اجازه آسیب زدن بهش رو نخواهیم داد ....... و همون شب من رو به این خونه آورد که شصت سال توش زندگی کردم.
جیک مون در نمیومد . نه من و نه ملیحه. عجب مردی و عجب زنی ...... عجب عشقی ..... شوکت خانوم سکوت سنگین رو شکست و گفت: الان بستنی می چسبه که کام همه مون رو شیرین کنه.

من زودتر خودم رو پیدا کردم . رفتم سر فریزر و بستنی رو در آوردم. ملیحه هم دوید و ظرف بستنی خوری و آورد و گذاشتیم جلوی مامان شوکت. ملیحه گفت : شما باید قسمت کنید ...... شوکت خانم چشمی گفت و برای همه بستنی کشید. همه در سوکت و آرامش بستنی خودمون رو خوردیم.


                                                                                                       
پایان قسمت هفتم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:55 | نویسنده : کاتب |

فصل ششم – پیوند مبارک

راس ساعت چهار زنگ خونه بصدا در اومد. مصطفی بسرعت بسمت در رفت و اونو باز کرد. ابتدا و پس از تعارفات معمول حاج آقا محمدی داخل شد. بعد از اون نرگس و آخر سر هم سید محسن . بعد از عبور از حیاط وارد اتاق پذیرایی که حالا  بمناسبت اتفاق در حال وقوع کمی تزیین شده بود ....... وارد شدند . بعد از سلام و احوالپرسی های معمول حاج عباس آقا ماجرا را برای حاج آقا محمدی  شرح داد و در این لحظه ملیحه با لباسی زیبا که چادر سفید خوشگلی روش سر کرده بود، وارد شد . حاج آقا با گرفتن  وکالت از ملیحه و من و اذن پدر ملیحه . صیغه عقد موقت را برای هفت ماه جاری کرد. پنج تا سکه رو هم که گفته بودم  سید بخره ، گرفتم و بعنوان مهریه به ملیحه دادم . محسن عقلش رسیده بود و یک کیک خوشگل هم گرفته گرفته بود که بعد از جاری شدن عقد موقت اون رو هم بریدیم و خوردیم.  البته بعدا کاشف بعمل اومد عقل اون نرسیده بلکه نرگس گفته کیک بگیرن.

حاج آقا محمدی با توجه به اینکه کار داشت . بعد از تبریک و خدا بیامرزی برای پدرم ؛ رفت ......... ولی سید و نرگس رو نگه داشتیم . کمی بچه  ها بالا پایین پریدند و با اجازه پدر و مادر ملیحه قرار شد بریم بیرون و جوانانه جشن بگیریم.
لیلا خانم قول گرفت شب برگردم اونجا و پیش اونها بمونم. حاج عباس هم گفت. حرفای مردونه مون هم  نیمه کاره مونده. انشالله فردا صبح با هم گپ می زنیم و بعد میریم بازار تا تو رو در جریان وضعیت شرکت قرار بدم. با اصرار ملیحه قبول کردم و بعد از خوردن کیک و چایی . آماده رفتن شدیم.

پنج نفری با ماشین من بسمت غرب تهران به نیت رستوران اریکه ایرانیان حرکت کردیم.رستوران بسیار شیک با شیشلیک محشر و موسیقی زنده . ترافیک سنگین داشتیم تو مسیر و حدودا" ساعت هشت بود که رسیدیم.

با هدایت یکی از سر مهمان داران و خواهش من دور میزی نزدیک  گروه موسیقی نشستیم .  گفتم اگر اجازه بدین من بگم چی بخوریم؟
همه موافقت کردند. پس همون راهنمای اول را صدا کردم و گفتم : لطفا پنج پرس شیشلیک مخصوص برامون بیارید. بعد بلند شدم و دست ملیحه رو گرفتم و به سمت میز اردو حرکت کردم به سید و مصطفی و نرگس هم گفتم بیایند.

رفتم و پیش غذاهای مورد نظرم رو همراه با چاشنی های لازم برداشتم . بچه ها هر کاری من انجام میدادم اونا هم تکرار می کردند. گروه موسیقی هم که برای استراحت رفته بودند برگشتند و شروع کردند به نواختن . بچه ها حسابی خوششون اومده بود و سرگرم خوردن غذا و لذت از موسیقی و فضا بودند. یکی از مهماندارها رو صدا کردم و چیزی در گوشش گفتم : بلافاصله رفت و یک قلم و کاغذ آورد. روش مطلبی رو نوشتم دادم بهش.

 ملیحه پرسید. چی شد؟

گفتم : کمی صبر کنی ؛ متوجه می شی.

چند  دقیقه بعد خواننده گروه صداش رو صاف کرد و گفت. میهمانانی داریم که امروز و اینجا هستند تا پیوندشون رو جشن بگیرند. لطفا دوستان براشون دست بزنید ؟ همه دست زدند. این هدیه است از آقا نوید داماد به ملیحه خانم همسرشون . و براشون آرزوی زندگی سرشار از محبت و سلامت و خوشبختی می کنیم. و شروع کرد به خوندن ترانه عروس و داماد ویگن.

ملیحه ، نرگس ، سید و مصطفی حسابی هیجان زده شده بودن.

سید گفت : از این کارا هم بلد بودی رو نمی کردی؟

گفتم : کجاش رودیدی؟

تیکه ای شیشلیک رو برد نزدیک دهنش و گفت : با این حساب هیچ جاش رو .....

همه زدیم زیر خنده.

گفتم : ملیحه جان تو هم یه چیزی بگو.

دستم رو توی دستش گرفت و محکم فشارش داد. تو رویام هم اینجور شبی رو نمی دیدم. اونم با این سرعت و به این قشنگی.
گفتم : تو لایق بیشتر از اینایی.

ساعت ده از رستوران زدیم بیرون و بطرف خونه حرکت کردیم. خوشبختانه بر عکس عصر مسیر خلوت بود .خیلی زود رسیدیم. میدون باغچه بیدی سید و نرگس رو رسوندیم و بسمت خونه رفتیم . مصطفی کلید انداخت و در رو باز کرد. متوجه شدیم . حاج عباس و لیلا خانم هنوز بیدار هستند . وارد شدیم وعذر خواهی کردم به خاطر دیر اومدن مون .....

لیلا خانم گفت:  امشب شب قشنگی هست برای شما. ما هم بیدارموندیم تا کیف این شب رو توی چشماتون ببینیم. بعد ادامه داد. اتاق بالا رو براتون آماده کردم . برید استراحت کنید . تا فردا.........

به حاج عباس نگاه کردم ، لبخندی زد و گفت: پسرم ملیحه از امروز به بعد همسرتهِ ، حلالته .

گفتم ممنون پدر جون. اما ما صبر خواهیم کرد. تا عروسی . خیالتون راحت باشه.....

لبخندی زد و  دستش رو بطرفم دراز کرد ، دستش رو گرفتم و من رو بسمت خودش کشید و پیشونیم و بوسید. شیر مادرت حلالت باشه.

ملیحه دست من رو گرفت و به طرف اتاق طبقه بالا برد.

وارد اتاق که شدیم . پشت در رو انداخت و بعد از تعویض لباس روی رختخواب کنارم نشست و گفت: حالا دیگه من و تو هستیم ، تنهای تنها....... کلی حرف دارم که باید برات بگم.  اونقدر حرف دارم که نمی تونی تصورش رو هم بکنی.

 گفتم : ولی ظاهرا من فردا صبح باید با بابات برم بازار ، تو هم باید بری مدرسه . گفت من این حرفا حالیم نیست. عزیزم ..... اون با من .

بلند شد در رو باز کرد. چند دقیقه رفت  پایین و برگشت ، دوباره در رو از پشت بست و گفت. فردا بازار کنسل شد. مدرسه  هم از قبل هماهنگ شده ، دیگه چه حرفی داری؟

دستام و رو بردم بالا و گفتم : تسلیم...........بهم نزدیک شد و من رو بوسید. خیلی گرم و طولانی.

گفتم : من به پدرت قولی دادم.

گفت : حتما به قولت که قول منم هست،عمل می کنیم. اما این مانع از این نمیشه که من و بغل کنی و ببوسی. میشه؟

گفتم : چی بگم ؟ من تسلیمم.

با شنیدن این جمله دوباره من رو بوسید و بعد از چند لحظه شروع کرد به تعریف ماجراهای چند سال گذشته. حدود چهار صبح خودش از نفس افتاد و گفت : بقیه اش رو میزاریم برای شبهای بعد.

کنار هم دراز کشیدم و هر دو خیلی زود خوابمون برد.

حدود ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم. ملیحه کنارم نبود. حدس زدم باید زودتر بیدارشده باشه . خمیازه ای کشیدم  واز جام  بلند شدم و نشستم توی رختخواب......... یه خرده در جا نرمش کردم تا حالم جا اومد.........  بلند شدم و بعد از جمع کردن رختخواب ها ، یالله گویان پله ها رو رفتم پایین.

وسطای راه بودم که ملیحه خودش رو رسوند و گفت: سلام عزیزم ، صبح  بخیر. ساعت خواب ........ ضمنا اینجا دیگه  نا محرم نیست که یا الله می گی. مامان حتی از منم ...... بتو محرم تره  مادر زنته ..... مامانته

گفتم : درست می گی ببخشین ، سراغ بابا رو گرفتم.

گفت : رفته بازار، آدرس حجره  رو نوشته برات گذاشته. تا هروقت بیدار شدی بری پیشش. صبحونه تون حاضره عشقم.
پایین پله ها که رسیدم دست انداخت گردنم و دوباره منو بوسید.

 گفتم : عزیزم ..... نگذاشت ادامه بدم. گفت هیشکی خونه  نیست. مصطفی رفته مدرسه و مامان هم برای خرید رفته بیرون.
دستم رو گرفت و تا دم درسرویس بهداشتی همراهیم کرد و گفت: تا دست و صورتت رو بشوری سفره رو پهن می کنم.
صبحونه مون تموم شده بود که لیلا خانم رسید، نرگس دوید و چیزایی رو که خریده بود از دستش گرفت و برد توی آشپزخونه ، وقتی وارد اتاق شد بلند شدم و گفتم : سلام مامان لیلا.

از شنیدن کلمه مامان برقی توی چشماش درخشیدن گرفت و گفت : سلام عزیزم. سلام پسرم ، سلام نور چشمم ، بطرف اومد ، بلند شدم جلو پاش وایسادم ، گونه هام رو ماچ کرد و گفت : خیر ببینی از جوونی ات ..... انشالله خوشبخت و سعادتمند باشید. بعد گفت بشین نوید جان ، صبحونت رو تموم کن.

گفتم : راستش سیر شدم . باید آماده بشم. برم بازار پیش بابا ، ظاهرا باهام کار داره.

با سر تایید کرد وادامه داد: آره آدرس گذاشت . گفت هر وقت تونستی بری پیشش.

گفتم : پس با اجازتون من برم آماده بشم. تا زودتر عازم بازار بشم.

دستی پشتم زد و گفت : برو پسرم.

همین زمان ملیحه هم برگشت توی اتاق، پرسید چرا بلند شدی ؟

گفتم سیر شدم دیگه باید برم بازار پیش بابات. دولا شدم سفره رو جمع کنم که لیلا خانم گفت شما برید . من سفره رو جمع

می کنم. بعد هم شروع کرد به بر چیدن بساط صبحونه . ملیحه دستم رو گرفت و با هم رفتیم اتاق بالا . لباس هام رو پوشیدم و مرتب کردم و عازم رفتن شدم .

یازده گذشته بود که رسیدم چهار راه سیروس . بازار خیلی شلوغ بود بهر شکل خودم رو به پله  های نوروز خان رسوندم و سرای حاجیها و بعد هم دفتر ........ وارد شدم . دفتر از چند تا اتاق بزرگ تو در توی بغل هم تشکیل شده بود ، که یک دیوار و دراتاقهای آخر رو  از بقیه جدا می کرد . به جوانی که پشت میز نشسته بود. سلام کردم .

جواب داد و گفت : بفرمایید

گفتم : با حاج آقا کیوانی کار دارم.

گفت : امرتون؟

گفتم : راشدی هستم . حاج آقا منتظرم هستند.

گوشی رو برداشت و گفت: ببخشید حاج آقا ، آقای راشدی اومدن ، می گن با شما قرار دارند ...... بله ، چشم ...... چشم.....  گوشی رو قطع کرد و گفت: الان حاج آقا تشریف میارن. چیزی نگذشته بود که در اتاق آخری باز شد و  حاج عباس با آغوش باز بطرفم اومد.  دستم رو گرفت و به سمت اتاق آخر حرکت کردیم. در همین حال رو به جوان پشت میز کرد و گفت : نه تلفن وصل کن. نه کسی بیاد تو اتاقم.

جوان که با اومدن حاج عباس از جاش بلند شده بود. گفت: چشم حاج آقا.

حاجی یک مکثی کرد و گفت . دو تا چایی تازه دم هم برامون بفرست توی اتاق ، همه پرسنل رو خبرکن ساعت یک ونیم دفتر باشند. بچه  های دفتر بالا هم بیایند؛ با همه کار دارم. کسی غایب نباشه . به چلو کبابی شرف الاسلامی هم زنگ بزن بگو برای همه بچه ها و ما ساعت دو غذا بفرستند.

جوان گفت : اطاعت میشه  حاج آقا . رو چشمم....... چشم.

بطرف اتاق رفتیم و حاجی در رو پشتمون بست .اتاق قشنگی و شیکی بود. اصلا هیچ تناسبی با ساختمان قدیمی سرا نداشت . دو تا میز کار و یک میز کنفرانس هشت نفره و یه دست مبل راحتی شیک . اتاق رو که خودش سه تا اتاق محسوب میشد پر کرده بود.

بهم گفت : بشین پسرم ......... روی مبل نشستیم ..... یه راست رفت سر اصل مطلب و گفت: به دفتر خودت خوش اومدی. همونطور که قبلا گفتم بودم ، پنجاه درصد این شرکت متعلق بتو هست. اینجا دفتر مرکزی ماست. من بسیار به این محل علاقه دارم. واسه همین اینجارو بعنوان دفتر مرکزی انتخاب کردم . اما دفتر بازرگانی بین المللی مون توی خیابون ولیعصر روبرو پارک ساعی هست. دستور دادم تمام حساب های سه سال گذشته روآماده کردند. که گزارشش رو مدیر مالی شرکت بعد از نهار بهت خواهد داد . سهم سود سالیانه این مدت تو، در حسابی که پدر خدا بیامرزت بنامت همون روز اول باز کرده بود. سال به سال واریز شده. بخشی هم طبق قانون تجارت به سرمایه شرکت اضافه شده که اسناد و مدارک حسابداریش همه موجوده.

دستم رو بالا بردم و گفتم : ببخشید  پدر حرفتون رو قطع می کنم ......

بلافاصله سکوت کرد و گفت : چیه نوید جان؟

گفتم: اولا میخوام اجاز بگیرم از این به بعد شما رو پدر صدا بزنم. دوما لازم به اینکار ها نیست شما مورد اعتماد پدرم
بودید. من هم به صداقت عمل شما ایمان دارم.

اینبار اون حرفم رو قطع کرد. اولا برام افتخار که که پدر صدام کنی. دوما ، اینها به جهت اعتماد و یا عدم اون نیست. به این میگن رد مال. میخوام امانت سنگینی رو که پدرت بر دوشم گذاشت بهت تحویل بدم. هیچ تعارف بردار هم نیست. همونطور که تو من رو پدر خودت دونستی . من هم تو رور مثل مصطفی پسرم  میدونم. اما  اینجا یک شرکت  تجاری هست و من و تو شریکیم  تا الان من اداره کردم سهم هر دو نفرمون رو از امروز تو خودت باید اینکار رو بکنی.

 البته این به اون معنی نیست که من می خوام از زیر کار شونه خالی کنم .......... نه . بلکه تصمیم دارم  شونه ام رو از زیر این باردر بیارم. صد البته از این به بعد تو حق داری با من شراکتت رو ادامه بدی ، وهم حق داری حساب و کتابت رو جدا کنی و

خودت کاری رو آغاز کنی.

جواب دادم نه پدر جان . بی تردید من کنار شما خواهم ماند و هر کاری از دستم بر بیاد زیر سایه شما انجام  خواهم داد. بفرمایید چه باید بکنم.

گفت : اول باید با کل فعالیت شرکت آشنا بشی. که من طی دو ساعتی که تا اومدن پرسنل وقت هست. توضیحات کافی رو بهت خواهم داد. بعد از نهار هم حساب و کتاب ها رو حسابدار تحویلت خواهم داد. از فردا صبح هم اگر صلاح بدونی . کارت رو شروع کن.

با انگشت به یکی از میزهای کار توی اتاق اشاره کرد و گفت : اون میزکار رو از سه سال پیش برات اونجا گذاشتم. از فردا توی همین دفتر کارت رو با هم شروع می کنیم.

البته اگر محیط بازار رو دوست نداری . میتونی توی دفتر ساعی مستقر بشی.

 گفتم ترجیح میدم. پیش خود شما باشم ...... تصمیم گرفتم توی باغچه بیدی یه خونه تهیه کنم و اسباب کشی کنم بیام پایین. دیگه تحمل خونه پاسداران و محیط اونجا رو ندارم.

گفت : مادرت ؟!!!!!!

 گفتم هیچ ارتباطی با هم نداریم. هفته ای هفت روز با دوستاش مسافرته . شاید ماهی یکی دوبار همدیگه رو تصادفی تو خونه ببینیم.

میخوام به شما و ملیحه نزدیک باشم

گفت : خب خونه خودت هست. گفتم  نه پدر اگر اجازه بدهید که خونه ای همون دور و بر بگیرم. اینجوری هم  مستقلم و  هم

خیلی به شما نزدیک.....

گفت: هر جور صلاح میدونی ......... پس اگر صلاح بدونی با یکی دوتا رفیق بنگاهی که دارم تماس بگیرم و ترتیبش رو بدم.

جواب دادم: اگر زحمتی نیست محبت کنید و تماس بگیرید.

گفت: باشه بعد از نهار وقتی شما سرگرم حساب و کتاب با حسابدار شرکت هستین من ترتیب این کار رو میدم.

گفتم: یه زحت دیگه  هم دارم.

گفت: بگو پسرم.

گفتم : میخوام حتما خونه حیاط دار باشه. مثل خونه پدریم.

گفت: باشه حتما ........ و بعد شروع کرد به توضیح در مورد فعالیت های شرکت.

نفهیمدم ساعت چه جوری گذشت. تلفن روی میز زنگ خورد. حاج عباس نگاهی به ساعتش کرد و گفت: احتمالا همه پرسنل جمع شدند. گوشی را برداشت و در جواب منشی گفت: بسیار خب ...... دفتر رو هم ببنید و پرده کرکره ها رو بکشید. به کربلایی هم بگو یک سینی چایی بریزه و با اون جعبه شیرینی که صبح آوردم بیاره تو .

چند لحظه بعد ضربه ای به در خورد و حاجی گفت: بفرمایید.

جمعا شونزده  نفر وارد شدند. صندلی ها پر شد و چند نفری هم سرپا  ایستادند.. پیرمردی هم با یه سینی چایی و یه جعبه شیرنی به جمع اضاف شد.

حاج عباس رو کرد به اونو گفت: کربلایی چایی ها و شیرینی رو بذار رو میز و یه جا پیدا کن بشین.

گفت : حاج عباس آقا اجازه بدی . من بیرون بالا سر سماور باشم. 

حاجی گفت: نه .......همینجا بمون ؛ سماور نیم ساعته چیزیش نمیشه.

 کربلایی گفت: چشم

بچه هایی که دور میز کنفرانس نشسته بودند . هر جور بود جایی برای پیر مرد باز کردند و نشست.

حاج عباس بسم ا لله الرحمن الرحیمی گفت و شروع کرد به حرف زدن : خب حتما تعجب کردین. امروز چه  خبره که همتون رو اینجا جمع کردم. برای اینکه وقتتون رو نگیرم یه راست میرم سر اصل مطلب . چون نهارهم در راههِ زود جمع می کنم مطلب رو.....

از ابتدای آغاز بکار شرکت. همه شما می دونستید که این شرکت دارای دو سهامدار عمده  هست. یکی من و دیگری فردی بنام نوید راشدی. همه میدونستید که نوید راشدی فرزند مرحوم نادر خان راشدی بزرگ هست. اما تا امروز هیچکدوم از شما ، این شریک عزیز من را ندیده بودید.......... امروز نوید راشدی به اصرار من اینجاست ..... اومده تا از این به بعد کنارمون باشه و اختیار اموالش رو خودش بدست بگیره . بعد با دست به طرف من اشاره کرد .

ظاهرا هیچکس از قرار امروز خبر نداشت. چون غافلگیری رو می شد تو صورت همه دید. خیلی زود همه به خوشون اومدن و در هم بر هم شروع کردن حضورم رو تبریک گفتن .....

حاج عباس به میز دوم اتاق اشاره کرد و گفت این میز هم بعد از سه سال صاحبش رو می بینه . نوید از فردا کنار من در همین اتاق حضور خواهد  داشت.

لازم نیست اشاره کنم . شما به همون اندازه که به دستورات من عمل می کنید. ملزم هستید دستورات نوید رو هم انجام بدین. اما یک خبر دیگر هم دارم ، آقا نوید از روز گذشته بعنوان دامادم به جمع خانواده ما پیوسته و با دردونه و تنها دخترم ازدواج کردن . شیرینی و نهار هم امروز هم به همین مناسبته .....

تا جمله حاج عباس تموم شد. همه کار کنان با هم شروع کردند به دست زدن و سوت کشیدن ..... که به فاصله چند ثانیه حاجی با دست اشاره کرد اینجا محله کار و توی بازار جای این کارها نیست . از همه تشکر کردم. اولین نفر کربلایی به سمتم اومد . بلند شدم جلو پاش . بغلم کرد و گونه ام رو بوسید و تبریک گفت. دیگران هم پشت سر کربلایی بسراغم اومدن و تبریک گفتن.

حاج عباس رو به من کرد و گفت: چیزی نمی خواهی بگی پسرم؟

گفتم : با اجازه تون چرا ، می خوام از همه و بخصوص شما که این چند سال با کمال امانت داری این شرکت رو به اینجایی که امروز هست ، رسوندین تشکر واشاره کنم که همه چیز کما فی السابق هست و حاج آقا کیوانی اداره امور را در دست خودشون خواهند داشت و من زیر سایه ایشون کارها رو یاد خواهم گرفت و به تجارب نداشته ام اضافه می کنم.

به امید رشد روز افزون و موفقیت های تازه همین ........

صدای زنگ دفتر خبر رسیدن نهار رو داد.همه اتاق رو ترک کردن و رفتن تا بعد از نهار کار رو از سر بگیرن .

 

                                                                                                  پایان فصل ششم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:52 | نویسنده : کاتب |

فصل پنجم – وصیت نامه پدر و خواستگاری

بچه ها رو رسوندم باغچه بیدی و با اینکه اصلا دلم نمی خواست خودم رفتم خونه . ظاهرم آروم بود ، همراه با کمی منگی و گیجی

اما درونم سرشار از این هیجان که فردا دوباره  قرار بود برم خونه قدیمیمون دیدن پدر و مادر ملیحه یه جورایی باعث سردرگمی ام

 شده بود

بازهم مامان نبود..........می خواستم زنگ بزنم ببینم کجاست که چشمم افتاد به چراغ چشمک زن پیامگیر تلفن خونه. دکمه اش رو زدم مامان شروع کرد به صحبت.
سلام نوید جان ، من و دوستام اومدیم لواسون و تا آخر هفته اینجا هستیم. اگر دوست داری تو هم بلند شو بیا .
خیالم راحت شد که چند روزی از سوال و جواب راحتم. دوش گرفتم و یه راست رفتم توی رختخواب . یه ساعتی طول کشید تا خوابم ببره . تمام این یک ساعت تک تک کلمات ملیحه توی سرم چرخ می زد. بابا می دونسته که ملیحه عاشقه من ........ حتی اونو برام خواستگاری کرده ....... من ........ فردا ...... خو.........، ........

نسیم خنک بامداد پاییزی در حالیکه از کناره پرده های تور اتاق وارد می شد . رو صورتم نشست و بیدارم کرد. ...... لای چشمام رو باز کردم ........ احساس خیلی خوبی داشتم. ساعت رو نگاه کردم. دیدم ساعت هفت و نیم صبح هست. تصمیم گرفتم یکم توی رختخواب بمونم و تمرکز کنم. دستام رو به دو طرف باز کردم و طاقباز خوابیدم و نگاهمو روی سقف اتاق متمرکز کردم ......... ده دقیقه ای توی همین حالت موندم . بعد بلند شدم و رفتم تا بعد از نظافت و خوردن صبحانه حرکت کنم به سمت سرنوشتی که برام رقم زده شده بود.
ساعت هشت و نیم از خونه راه افتادم . سر راه یک دسته گل و یک جعبه شیرینی خریدم . حدود ساعت نه و بیست دقیقه بود که رسیدم جلوی خونه ملیحه اینا . ماشین رو پارک کردم و دسته گل و جعبه شیرینی رو برداشتم و بسمت در رفتم و زنگ رو زدم ....... چند لحظه بعد صدای پایی شنیدم که به در نزدیک میشه. در که وا شد. ملیحه رو پشت در دیدم.
سلام کرد ،

جواب دادم ، گفت: بیا تو عزیزم  ..... 
گل و شیرینی رو دادم بهش ...... لبخند شیرینی روی لباش نشست......... خودش رو کنار کشید تا وارد خونه بشم
یااللهی گفتم و رفتم تو .... وارد حیاط که شدم دیدم ،عباس آقا رو دیدم که با دو تا عصا زیر بغل بطرفم می اومد........... سلام کردم ....... بطرفش رفتم و بغلش کردم ؛ دو طرف صورتش را ماچ کردم. اون هم سر و صورت من رو بوسید. پشت سرش لیلا خانم مادر ملیحه و مصطفی به سمتم اومدن . بعد از سلام و احوالپرسی های معمول من را به اتاق بزرگ پذیرایی بردند. با تغییر دکوراسیون کمی تغییر کرده بود. اما هنوز همون بوی خوش قدیم رو می داد.
ملیحه به طرف آشپز خونه رفت و بعد از چند  دقیقه با پنج تا لیوان شربت برگشت. شربت رو خوردیم و کم کم سر صحبت باز شد.
لیلا خانم گفت : آقا نوید قورمه سبزی که دوست دارید. برای نهار قورمه سبزی گذاشتم . اگر دوست ندارید می تونم چیز دیگه ای درست کنم.
گفتم: راضی به زحمت نیستم.
گفت : تعارف نکردم. نهار باید بمونین پیشمون حالا اگر قورمه سبزی دوست ندارین چیز دیگه ای درست می کنم.
عباس آقا دنبال حرف لیلا خانم رو گرفت و گفـت: کلی حرف داریم که باید با شما بزنیم ........ ضمن اینکه اینجا خونه خودت هست. پس تعارف رو بذار کنار.
گفتم : چشم ، منم خیلی حرفا برای گفتن دارم و خیلی چیز ها رو هم میخوام بدونم........... راستش من عاشق قورمه سبزی هستم.  بنابراین ، همون خیلی عالیه
لیلا خانم خیلی نا محسوس ملیحه و مصطفی را به بهانه ای مختلف با خودش برد و در رو پشت سرشون بست. توی اتاق من موندم و عباس آقا.
قبل از اینکه عباس آقا شروع کنه گفتم ببخشید میتونم قبل ازهر حرفی یه سوال بپرسم. البته اگر فضولی محسوب نشه؟
گفت : البته پسرم .... این چه حرفیه بپرس .
گفتم : کمرتون مشکل داره یا پاهاتون ؟
گفت : تصادف که کردم از کمر به پایین فلج موقت شدم. دکترا گفتند ؛ ششماهی طول میکشه تا بتونی دوباره راحت راه
بری. از یک ماه پیش دستور دادن . گاهی با عصا راه برم.تا عضله هام کارایی شون بر گرده.
گفتم: اگر کمکی از من بر می آید. در خدمت هستم. رو منم مثل آقا مصطفی بعنوان پسرتون حساب کنین.
جواب داد: از لطفت ممنونم. خدا رحمت کن پدرت رو ، خلق و خوی تو هم به اون رفته . به این ترتیب سر صحبت باز شد.
از میز کنار دستش پاکتی رو برداشت و از توی اون یک پاکت در بسته در آورد و داد دست من و گفت : اینو بازش کن.
پاکت رو گرفتم و روی پاکت خط پدرم رو دیدم ..... دست خط خودش بود که با قلم نوشته بود. آرام در پاکت رو که چسبونده شدهبود باز کردم و سه برگ کاغذ تا شده درونش رو در آوردم . وقتی تا کاغذ ها را باز کردم بالای نامه که بازهم به خط پدرم بود خواندم .
 
بسم الله الرحمن الرحیم
وصیت من به پسرم نوید
سلام پسرم . اکنون که مشغول خوندن  این وصیت نامه هستی حتما چند سالی است که من از دنیا رفته ام . دلیلش اینه که من از دوست عزیزم حاج عباس کیوانی خواسته ام . تا تو به اینجا یعنی ، خانه قدیمی مان بر نگشتی این وصیتنامه را به تو ندهد .......... برگشتن نه فقط برای سر زدن . بلکه بازگشت به ذات درونی خودت . من مطمئن هستم تو خیلی راضی به رفتن از این خانه نبودی. تو توی اینجا ریشه داری......... روح و جان تو با بند بند آجرهای این خونه گره خورده . من میدونم که تو حتما به اینجا باز خواهی گشت. پس دیدن این وصیتنامه را به چنین روزی و به صلاح دید حاج عباس عزیز قرار دادم.
اما بعد.
حاج عباس از دوستان عزیز منه که بدلیل مسائل بازار دچار مشکل شده . لذا این خونه را به حاج عباس آقا سپردم جهت اسکان تا زمانی که اوضاع مجددا مناسب بشه و خونه ای مناسب برای خودش تهیه کنه .
روزی که با هم برای بردن آخرین مانده های وسائل به اینجا آمدیم. با فرشته ای زیبا و مهربون  روبرو شدم که عشقی عمیق را نه فقط در چشماش بلکه تو عمق جونش بتو دیدم. پس اون  رو برای تو از پدرش خواستگاری کردم. که پذیرفته شد. اما خواستگاری نهایی را به خواست تو واگذار کردم. که اکنون که این نامه رو میبینی یعنی تو هم خواستار این فرشته زیبا هستی . پس وصیت اول ابقا می شود با ذکر این بند تکمیلی که ششدانگ این خانه را به تو و ملیحه جان بعنوان پیشکش عروسی هدیه میدهم. سندش را نیز در محضر تنظیم نمودم . که نزد حاج عباس امانت است ........ مبارکتان باشد.
و بعد آنکه .شرکتی تاسیس شده که عباس عزیز . مسئولیت اداره و رهبری آن را در طول چند سال گذشته بعهده داشته است. که پنجاه درصد سهام آن متعلق بتو هست و پنجاه درصد دیگر متعلق به خود حاج عباس. با درایت و هوشمندی و تجارب او تاکنون باید شرکت قوی و بزرگی شده باشد.
لیست املاکی که بنام تو شده واسنادش بعد از اتمام قرائت این وصیتنامه به تو تحویل خواهد شد. املاکیه که فقط برای تو گذاشته ام ، برایم ارزش معنوی بسیاری دارند به همین دلیل بتو واگذار کردم . چون میدانم اگر چنین نکنم مادرت به طرفه العینی همه آنها را از دست خواهد داد . امیدوارم تو آنها را حفظ کنی. مراقب خواهرت نفیسه باش ، نگذار روزگار به اون سخت بگذرد. جای خالی من را هم برایش پر کن.
پسرم بدان از انسان فقط نام نیک باقی می موند . پس تا میتوانی به دیگران نیکی کن. خانواده کیوانی ، خانواده ای مهربان ، دلسوز و محترمند. آبروی اونا روآبروی خودت بدون.
                                                                                        
والسلام و علیکم.
                                                                                               
پدرت
                                                                                           
نادر راشدی
 
حاج عباس آقا  پاکت بزرگی رو روی میز عسلی جلوم گذاشت و گفت :این کلیه اسناد و مدارکی است که متعلق به شماست.
تشکر کردم . اما به پاکت دست نزدم ..... در حالیکه سرم رو پایین انداخته بودم. گفتم آقای کیوانی راستش من امروز بر عرض دیگه ای خدمت رسیدم .......
قیافه ام خیلی جدی شده بود. به همین دلیل حاج عباس کمی جا خورد و بعد از کمی جابجایی به پشتی مبل تکیه داد و گفت : بگو پسرم. من میشنوم.
ادامه دادم. راستش من  نمی دونستم چنین مطالبی پیش میاد.میخوام قبل از اونکه مطالب دیگه مطرح بشه. به شما عرض کنم.
من امروز خدمت رسیدم تا از شما ملیحه خانم رو خواستگاری کنم. امروز این تنها دلیل من برای حضور تو خونه شماست و نمی خواهم تصور کنید ، این خواستگاری ذره ای به مطالب مطرح شده در وصیتنامه پدرم ارتباط داره  ...... میخوام بدونید من با قلبم و نه با پام به منزل شما اومدم. برای من خوشحالی ملیحه و بودنش در کنارم ارزشمند ترین ارث پدری است. واگر شما من رو به کوچکی و فرزندی خودتون بپذیرید. بزرگترین ثروت را به من بخشیدین .
اشگ توی چشام  جمع شده بود ...... اما از پشت پرده اشگ می دیدم . که حاج عباس هم داره گریه می کنه. سخت می تونست تکون بخوره ..... اما تلاش می کرد به طرف من بیاد و بغلم کنه. واسه همین به سمتش رفتم و اون رو بغل کردم.
در گوشم گفت : تو هم مثل پدرت آدم بزرگی هستی و.......  این باعث افتخار که دخترم با مردی مثل تو ازدواج کنه. میدونم که اون هم عاشق تو هست. پس من کی باشم که جلوی عظمت این عشق سر خم نکنم.
بعد با صدای بلند لیلا خانم و ملیحه رو صدا کرد. ملیحه و مامانش دستپاچه وارد شدند و شوکه گفتند چی شده بابا ؟........
حاج عباس گفت : مبارک دخترم. انشالله به پای هم پیرشین. ملیحه یک لحظه گیج شد و سرخ شد ..... فریادی کشید و به سرعت به طرف اتاقش رفت.
باران در چشمان لیلا خانم هم باریدن گرفت. مصطفی ها که پشت سر آنها وارد شده بود به طرف من دوید و من را بغل کرد و گفت: داداش نوید ، مبارک باشه. ایشالله خوشبخت بشین. و شروع کرد روبوسی با من.
همه چیز ناگهانی شد. اما اینکه چرا ملیحه به طرف اتاقش دوید را متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه در حالیکه چشماش سرخ شده بود وارد اتاق شد. باباش پرسید. چرا دخترم با شنیدن این اتفاق خوب که سه سال منتظرش بودی، فرار کردی؟
ملیحه گفت: در حالیکه از شرم دخترانه سرش رو پایین انداخته بود پاسخ داد: سجده شکر ، نذر داشتم ، رفتم بجا بیارم.
عباس آقا گفت : بیا اینجا عزیزم.
ملیحه به طرف پدر رفت و کنار او نشست. پدر سر او را تو بغلش گرفت و بوسید و گفت: انتظار بسر اومد. با این حال میخواهم ازت سوال کنم. نوید عزیزم پسر بهترین دوستم و مرد ترین مردی که می شناسم. تو رو با رضای قلبی و با عشق از من خواستگاری کرده ، آیا تو هنوزم مایلی با او ازدواج کنی برای همه عمر در کنارش باشی و شادی و غمش شادی و غم تو باشه؟
ملیحه در حالیکه گریه می کرد، آرام گفت: باباجون .......!!!!! ؟؟؟؟
حاج عباس گفت : خودم جواب رو میدونم اما می خوام از زبون خودت بشنوه.
ملیحه که هنوز سرش پایین بود آرام جواب داد : بله
لیلا خانم در حالیکه از خوشحالی هق هق میزد. شروع کرد به دست زدن و کل کشیدن . مصطفی هم با  او به هلهله و شادی پرداخت.
پدر ملیحه رو به من کرد و پرسید. پسرم از نظر ما همه چیز روشن است. فقط می ماند خانواده شما.......
جواب دادم : در این زمینه باید بگم ، تصمیم نهایی با خودمه . بعدا اونها رو در جریان خواهم گذاشت. من فردی کاملا مستقل هستم و در امور شخصی ام کسی اجازه دخالت نداره. فقط جهت احترام مطلعشان خواهم کرد.
پدر گفت : چون قبلا سنت خانوادگی از سوی مرحوم پدرت انجام شده . از نظر ما هم همه چیز کاملِ . از اینجا به بعد ریش و قیچی دست خودتونه .
تشکر کردم و گفتم. اگر موافق باشین ، یه صیغه محرمیت بخونیم تا هم مقدمات رو فراهم کنیم و هم تا پایان سال تحصیلی  که ملیحه خانم دیپلمش رو می گیره. رفت و آمد ما مشکلی نداشته باشه.
حاج عباس گفت: با این کار کاملا موافقم. اگر صلاح می دونی زنگ بزنم. روحانی مسجد رو زحمت بدیم. بیاد خونه ، این
صیغه رو بخونه.
گفتم : حتما ..... عالیه
بلافاصله شماره ای گرفت و بعد از چند  دقیقه گفتگو گوشی رو قطع کرد و گفت: حاج آقا گفت ساعت چهار آماده هستم . فقط یک نفر باید بره دنبالش. گفتم اون رو من حل می کنم.
بلافاصله با سید سیر تا پیاز ماجرا را خیلی خلاصه گفتم و ازش خواهش کردم دوتا کار برام انجام بده.اول و سریعا پنج تا سکه طلای بهارآزادی تهیه کنه و همراه نرگس ساعت چهارهم بره دنیال حاج آقا و بیاین خونه عباس آقا اینا . سید که از خوشحالی پشت تلفن سر و صدا راه انداخته بود. گفت : چاکریم ارباب ، مخلصیم ارباب.
گفتم : آهان داشت یادم میرفت. شیرینی هم یادت نره.
گفت : روچشام ارباب ، رفتم تا همه چیزو ردیف کنم ...... ایول  پسر....... ایول .........
رو به عباس آقا کردم و گفتم :همه چیز هماهنگ شد. فقط ........ ملیحه خانم ........
گفت: ملیحه  هم حاضره. لباس مخصوص امروزش رو یک سال که خودش دوخته و آماده کرده ....... خیالتون از این جهت راحت راحت باشه .....
مصطفی با صدای بلند گفت: پس تنها چیزی که مونده . خوردن قورمه سبزی فرد اعلای مامان لیلاست ........ من برم بساط  نهار رو بیارم.
مامان لیلا هم به  همراه ملیحه با تایید حرف مصطفی بطرف آشپزخونه رفتند.

 

                                                                                                       پایان فصل پنجم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:13 | نویسنده : کاتب |

فصل چهارم – رد مال

مامان دیشب خونه نیومده بود و خیالم راحت شد ، که فعلا متوجه چیزی نشده. لباس پوشیدم وماشینم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. احتمال می دادم فرصتی بوجود بیاد با ملیحه حرف بزنم ، قدم زدن در محله قدیمیمون نه برای اون خوب بود و نه از من توقع می رفت.

بالاخره رسیدم و ماشین رو یه جای مناسب پارک کردم. برای کله پاچه خوردن دیر بود ،سید با کمک شاگردش داشت سینی پیشخونش رو می شست و تمیز می کرد . از در رفتم تو و سلام کردم.

سید گفت :  بهبهههههههههههههههه ...... جناب ارباب نوید خان .می بینم حسابی  سرحالی ....... نامرد نا لوتی، ....... خوب دیروز ما رو پیچوندی و گذاشتی رفتی......... کلاغا خبرایی رو بگوشم رسوندن ........

خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم: خبرا؟ !!!!! چه خبرایی؟!!!!!

یه نیگا به شاگردش انداخت و با چشم ابرو حالیش کرد که بقیه کاراهای مونده رو خودش باید تموم کنه. شاگردش هم دستش رو به یک چشمش نزدیک کرد و اعلام اطلاعت کرد. سید دستاش رو شست و اومد یه گوش منو گرفت و آرام از مغازه برد بیرون و گفت : که چه خبرایی؟!!!!!!  زکی سه ..... اینو باش .... تو سر تاسر باغچه بیدی برگی روی درخت نمی جنبه که من خبر دار نشم؟ ........ اون قدیما دیده بودی چه جوری پوست گوسفند و می کندم ؟.....
سرم رو تکون دادم وگفتم : آره
گفت : امروز می خوام همونجور پوسِت رو بِکَنَم. ارباب مربابم حالیم نیست اِاِاِاِ منو سنگ قلاب می کنی؟
با دستپاچگی گفتم : نه جون تو سید ......
گفت : زکی بفرما ....... جون مام شد بادمجون ؟.... ای وَل به معرفتت .........
گفتم : نه سید ...... جان تو اینجوری نیست .
حرفم رو قطع کرد و گفت : اینجوری نیست ؟ پس چه جوریه ؟ پاکت می گیری و  ....... ما رو می پیچونی و ......
اینجوری هم نیست.
لامسب ...... نمی دونم چه جوری از داستان پاکت باخبر شده بود. من با اینکه اون موقع کاملا گیج بودم. اما سریع
پاکت رو قایم کردم که کسی نبینه.
گفتم : سید نوکرتم . من فقط می خواستم آبرو داری بکنم.
سید دستی پشت دستش زد و گفت: بیا ..... نیگا کن ..... نه نیگا کن ...... آبرو داری؟........ یعنی ما آبرو نداری می کنیم.
رسما به غلط کردم افتاده بودم. گفتم : سید جون من نوکرتم. من غلامتم. همینجور التماس می کردم . که پخی زد زیر خنده و گفت : شما ارباب مایید. این چه حرفیه که می زنی...... دمت گرم . خوشم اومد ...... حفظ اسرار و آبروداری خوب اومدی ...... نه ..... واقعا خوشم اومد.
گفتم : در مورد  پاکت نامه بلوف زدی سید؟
گفت : نه . من از همه چیز قبلا خبر داشتم.
برق از کله ام پرید. داشتم سنگکوب می کردم . گفتم منظورت چیه ؟ که از همه چی با خبر بودی؟
گفت : البته با خبر که نه . اصلا نقشه خودم بود.
پرسیدم : چی نقشه خودت بود سید ؟
گفت : اینکه تو با ملیحه خانم روبرو بشی .
منگ بودم و نمی فهمیدم منظورش دقیقا چیه؟
گفت : بیا بریم یه گوشه بشنیم که سیر تا پیاز ماجرا را برات تعریف کنم . بعد دستم را گرفت و من برد طرف مسجد معمار ، خادم مسجد تا ما رو دید. سلام کرد و فاتحه ای برای بابام فرستاد.
سید گفت : حاجی مسلم با اجازه ات و من و ارباب چند دقیقه ای میخوایم توی مسجد بشنیم و با هم گپ بزنیم.
مسلم جواب داد. چشم ، قدم  سید اولاد پیغمبر و ارباب  روی چشم ماست. درنمازخونه رو باز کرد و در حالیکه داشت
می رفت. گفت هر وقت خواستید برید . یه خبر بهم بدید. که بیام در رو ببندم.
سید گفت : دمت گرم ، دستتم درد نکنه....... خبرهم ، چشم حتما.
روبروی سید نشسته بودم و چشمم به دهنش بود. شروع کرد و گفت : داستان طولانیه به قدمت سه ساله...... یعنی از زمانیکه شما ها از این محل رفتین و پشت سرتونو هم نگاه نکردین. خیلی چشم ها و دلها دنبال شما بود. هم پدرت وهم تو .......  خانواده ملیحه خانم که جای شما اومدن. توی این سه سال به اندازه شما تو دل مردم برای خودشون جا باز کردند. اهالی محل هم باهاشون خو گرفتن. راستش همون بوی شما را می دادند. برای همه . خواهرم نرگس با ملیحه و من با مصطفی دوستان صمیمی شدیم.
مدتی از رفتن شما گذشته بود . که یه روز نرگس از من پرسید. راستی داداش از خانواده آقای راشدی خبری نداری؟
گفتم نه هیچ خبری ازشون ندارم .
گفت: تو که خیلی با آقا نوید رفیق بودی . چطور خبری ازشون نداری؟
جواب دادم : نمی دونم چی شد. روز رفتنشون اونقدر ناراحت بودم. که حتی یادم رفت آدرس ازش بگیرم. اونم رفت و دیگه پیداش نشد.
گفتم : چطور شده یاد اونا افتادی. اول طفره رفت ...... من که کنجکاو شده بود ببینم که چی شده نرگس سراغ شما را می گیره. اینور و اونور بالاخره مُقرش اوردم که ملیحه یه دل نه صد دل عاشق تو شده و روز و شب نداره. . نرگس هم تصمیم میگیره یه جوری خبری از تو برای اون بدست بیاره. این ماجرا گذشت تا پریروز  صبح که تو سرو کله ات پیدا شد.
بهت زده شد بودم ومثل برق گرفته ها با دهن باز به سید نگاه می کردم. که ادامه داد: اونروز که اومدی اگه یادت باشه گفتم باید یه تلفن بزنم .
با سر تایید کردم.
گفت به خواهرم زنگ زدم و گفتم که نوید اینجاست. اون هم به ملیحه خبر کرد. ملیحه به بهانه خرید کله پاچه با سرعت خودش رو به مغازه رسوند . تا حداقل تو رو یک بار دیگه ببینه........ و تو هم اونو دیدی و  ......... همون لحظه مو به تنم سیخ شد....... فهمیدیم تو هم  عاشق ملیحه شدی. از برق چشات و سرخی صورتت می شد اینو فهمید ..... پدرو مادر ملیحه هم از آمدن تو باخبر شدن و خواهش کردن به خونه خودت سر بزنی و با اونها ملاقات کنی. و بقیه ماجرا  تا روز بعد که دوباره سرو کله ات پیدا شد. همه منتظر بودیم و امیدوار بودیم که میایی. و آمدی و طبق قراری که خودمون با هم گذاشتیم . اون دیدار نزدیک مدرسه رو هماهنگ کردیم . و اون پاکت هم مدتهای درازی بود که برای همچین روزی توسط ملیحه آماده شده بود و............
دستاش رو بالا و برد و گفت: حالا هر بلایی که می خواهی می تونی سرم بیاری. کاملا حق داری و آزادی ...

چند لحظه ای مکث کردم و از بعد جام بلند شدم. اینبار سید بود که جا خورد بلند شد و روبروی من ایستاد. بلافاصله بغلش کردم وسرم رو روی شونه اش گذاشتم و کلی اشگ شوق ریختم . ازش تشکر کردم به خاطره هدیۀ ارزشمندی که به من داده ........ عشقِ ........ ملیحه ......... این زیباترین فرشته عاشق .......
صدای حاج حمید ، خیاط  قدیمی محله ، ما رو به خودمون آورد . جلو اومد و دو طرف صورت من رو بوسید و گفت: سلام ارباب ، یادی از فقیر فقرا کردی. خدا رحمت کنه پدرت رو، خبر رفتنش رو شنیدیم اما دیر ، بعد از چله اش . یک ختم کوچیک هم اهالی محل تو همین مسجد براش گرفتن ، روحش شاد.
تشکر کردم و گفتم : خدا طول عمر به شما بده .

گفت : بیشتر از هشتاد دو سال ؟.......  نه دیگه کم کم وقته رفتنه ،
پرسیدم . راستی حاجی پرنده هات چطورند ؟ گفت به عشق همونا زنده ام و هر روز صبح مغازه رو باز می کنم. این آخر عمری همه کس و کارم همین زبون بسته هان.
کم کم مسجد داشت شلوغ می شد به این معنی که نماز ظهر نزدیک می شد. رو به سید کردم و خواستم چیزی بگم که نگذاشت. گفت بریم الان مدرسه تعطیل می شه و بچه ها می آن ......... چشم انتظاری داری ارباب .......... بلافاصله از جاش بلند شد و دست من گرفت و از مسجد زدیم بیرون.
بموقع رسیدیم ، هنوز دبیرستان تعطیل نشده بود. گفتم سید چی بهش بگم .

 گفت : راستش من توی این زمینه ها از تو ناشی ترم. اما فکر می کنم امروز باید بیشتر بشنوی تا بگی ، البته حتما در مورد احساست بهش بگو . هرچند خودش دیروز از تو چشات خونده تموم ماجرا رو.........

یهو حرفش رو قطع کرد و گفت : اومدن ....... بعد دستی برای نرگس خواهرش تکون داد. اول کمی خودم رو جمع کردم آخه از نرگس خجالت می کشیدم . هردو جلواومدن و سلام کردن. سرم و پایین انداختم و جوابشون رو دادم
سید به دادم رسید و گفت :آبجی مادر رفته بازار برای خرید ، گفت خودتون یه فکری برای نهار بکنین. می گم اگه ملیحه خانم موافق باشند و مشکلی نباشه......... نهار مهمون من هستین چلوکبابی افتخاری سر چهارراه کوکا.....
ملیحه گفت : باید به مادرم اطلاع بدم و اجازه بگیرم
سید جواب داد : بله حتما .
نرگس گفت: پس ما میریم اجازه ملیحه رو بگیریم و بیاییم.
سید گفت: خوبه ، من برم ماشین رو بیارم.......
وسط حرفش دویدم و گفتم : ماشین من هست. اوایل خیابون محبی پارکش کردم.
نرگس دست ملیحه رو که زیر چشمی منو نیگاه می کرد ، گرفت و به طرف خونشون کشید و گفت : تا یک ربع دیگه میاییم.
با سید به طرف مغازه کله پزی رفتیم و منتظر دخترها شدیم. شوق و شوری که در دلم به پا بود با دیدن دوباره ملیحه صد برابر شد. تصمیم را گرفته بودم . می خواستم با اون ازدواج کنم
فقط یک نکته ناراحتم می کرد. تردید نداشتم مشکلات بزرگی در این مسیر وجود خواهد داشت و مهمترینش مامان بود. اون با هرچه که ما رو به گذشته  و بخصوص خونه قدیمی باغچه بیدی مرتبط می کرد ، مخالف بود و بی تردید به چنین وصلتی رضایت نمی داد. البته من هم تصمیم خودم رو گرفته بودم و قطعا اون رو عملی می کردم. اما یه نگرانی دیگرهم داشتم و اون این بود که خانواده ملیحه به دلیل مخالفت مامان ، این وصلت رو قبول نکنند.
تو افکار خودم غرق و بودم و متوجه اومدن دخترا نشدم .

 سید زد رو شونه ام و پرسید. ارباب ماشین کجاست؟ .... ارباب ماشین ..... گفتم آهان ..... بریم ، همین بغله ...... تو خیابون محبی و بطرف ماشین حرکت کردم.
سوار ماشین که شدیم. نرگس که از بچه گیش هم زبر و زرنگ و دست و پا دار بود گفت: تا غروب اجازه ملیحه جون رو گرفتم.
خیلی تو دلم ذوق کردم ، سید گفت : پس فعلا بریم رستوران افتخاری و نهار رو بزنیم همونجا برنامه رو می چینیم که چه بکنیم.
سر نهار ملیحه روبروی من نشسته و بود و مرتب چشمامون تو هم گره می خورد.
سید که با صاحب رستوران رفیق بود. رفت و سفارش نهار رو داد. بعد سر میز برگشت و گفت خب. با دربند موافقید یا درکه ؟
ملیحه و نرگس درگوشی مشورتی کردند و نرگس گفت. با توجه به اینکه خیلی زود آفتاب پایین میره و خورشید زود غروب می کنه بهتر جایی نزدیکتر بریم . چون زمان زیادی نداریم و بلافاصله پیشنهاد  داد به پارک لاله بریم.
رفتن به درکه و دربند رو موکول کردیم به آینده و مقصد بعد از نهارمون شد همون پارک لاله .
ساعت یک و نیم بود که از رستوران زدیم بیرون و رفتیم به سمت پارک لاله ، خوشبختانه مسیر خلوت و بود. چند دقیقه ای از ساعت دو  نگذشته بود. که روبرو پارک توی خیابان حجاب یه جای خالی پیدا کردیم و ماشین رو همونجا گذاشتیم و وارد پارک شدیم.
یه خُرده قدم زدیم و یه نیمکت چهار نفره زیر سایه درختای کهنسال پارک پیدا کردیم و نشستیم . هنوز خوب روی نیمکت جا نیافتاده بودیم که نرگس گفت: داداش من یه کاری دارم میشه همراه من بیایی.
سید گفت: آبجی بزار عرقمون خشگ شه بعد . هنوز با نیمکت تماسم برقرار نشده.
نرگس نگاه معنی داری به اون کرد و گفت: دادااااش ....... عجله دارم.
سید تازه دوزاریش افتاد و گفت : آهاان آهاااان ، عجله داری بله ....... بله بریم . چشم چشم.
بلند شد و دنبال نرگس راه افتاد و از اونجا دور شدن.
ملیحه سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. من هم کاملا زبونم بند اومده بود. نمی دونستم از کجا شروع کنم. یه نهیبی به خودم زدم و گفتم: ملیحه خانم من ...... من ..... من .......
سرش و بالا آورد و با چشماش پرسید : من چی؟ و دوباره سرش رو پایین انداخت.
ادامه دادم: من عاشقت شدم . دوستت دارم ، ........ بیشتر از هرچیزی که توی دنیا وجود داره ....... بیشتر از جونم ...... نمی دونم چی شد . ولی در همون نگاه اول وقتی وارد مغازه سید شدی دلم فرو ریخت و تموم بدنم لرزید .
دوباره سرش رو بالا آورد. چشمای سیاهش پر از اشگ شد. آروم دستاش رو ، روی میز جلو آورد و دستای من رو که یخ کرده بود و می لرزید توی دستای گرمش گرفت . دستای اونم میلرزید. انگشتامو توی انگشتاش محکم گره کردم. جوری که  هیچ نیرویی نمیتونست اونها را از هم جدا کنه.
یک لحظه سوالی به ذهنم رسید . به ملیحه گفتم ، یه سوال میتونم بپرسم؟
ملیحه با خوشرویی پاسخ داد : هزار تا سوال بپرس ،
با کمی تردید ، گفتم پدر و مادر و مصطفی در مورد احساست به من خبر دارن؟
داستانش مفصله ، اما سعی می کنم ، خلاصه ای از اون رو برات بگم. اما قبل از اون میخوام کمی در مورد خانواده ام و اتفاقاتی که ما رو به خونه شما توی باغچه بیدی کشوند برات حرف بزنم.
حرفش رو بریدم گفتم : اتفاقا خیلی دلم میخواد ، بیشتر و بهتر اونا رو بشناسم. و بخصوص ارتباطشون با پدرم رو....
ملیحه دستم رو که توی دستش بود مهربانانه فشار داد و گفت: پدرت مرد بسیار بزرگ و انسانی مهربون و بخشنده بود. که تاثیر زیادی رو سرنوشت من و خانواده ام گذاشته
پدرم حاج عباس  کیوانی کارخانه دار بود ، کفش ، چکمه لاستیکی و انواع دمپایی های پلاستیکی رو  تولید می کرد. حجره ای هم تقریبا روبروی در جنوبی مسجد سید عزیزالله بازار تهران داشت. جنگ بود و کالای چندانی وارد نمی شد. پدرم می گفت ، باید تلاش کنیم و مملکت رو سر پا نگه داریم. اونروزا پدر برای رزمنده هایی که تو جبهه ها می جنگیدند ، چکمه های بلند لاستیکی و دمپاییهای پلاستیکی تولید می کرد . خونه ای بزرگ توی کوچه شتردالون داشتیم که از پدر بزرگ خدا بیامرزم به بابا ارث رسیده بود. زندگی بدی نداشتیم ، به اصطلاح تهروونی های قدیمی  دستمون به دهنمون می رسید. پدرم دست بخیر بود و به خانواده هایی که توی اوضاع جنگی گرفتار مشکلات مالی بودن کمک می کرد. اون دوستی داشت که بعدها فهمیدم پدر مرحومت نادرخان راشدی بود. اون و پدر توی رسیدگی به اوضاع زندگی مردم از پا افتاده کمک و همراهی می کردند.
شش سال از پایان جنگ گذشته بود که فردی به پدرم پیشنهاد سرمایه گذاری و مشارکت در راه اندازی تولید کفشهای ورزشی را داد و با هزار ترفند او را متقاعد کرد با اون همکاری و مشارکت کنند. اما اون آدم بظاهر شریف ، متقلب از آب در اومد . وظرف سه سال دارو ندار پدر را برداشت و به آلمان فرار کرد و  بابا موند و کلی بدهی و تعهد. تا اونجا که  ناچار شد خونه پدری رو هم به طلبکارها بده و به خونه کوچکی توشهرری نقل مکان کنیم . در حالیکه حتی قادر به پرداخت اجاره اونجا هم نبودیم. صابخونه  پس از چهار ماه پرداخت نشدن اجاره خونه یک هفته مهلت داد یا اجاره های عقب افتاده رو بپردازیم  یا  ظرف یک هفته اسباب و اثاثیه مون را میریزه بیرون 
استیصال و درماندگی در چهره پدرم کاملا پیدا بود. تمام درها بسته شده بود . روز موعود رسید ، زنگ خونه بصدا در اومد ، بابا که رنگ به صورت نداشت. خودش رفت تا در روز باز کنه....... با چشمانی نگران همه از پشت پنجره بابا رو دنبال می کردیم ، پدر پس از باز کردن در، لحظاتی خشکش زده بود. بعد دستایی رو دیدیم که اونو در آغوش کشیده بود و سپس باهم وارد شدند. نادر خان پدرت بود که با بابا وارد خونه شد. چندنفر هم پشت سرش اومدن تو.
همه ما بهت زده این صحنه رو تماشا می کردیم . پدرت و کارگرا مانده وسایل زندگی ما رو بار وانت کردن و توی روزی که فکر می کردیم روز آوارگیمون هست یعنی دو شنبه دوازدهم  تیر ماه ۱۳۷۴ با اتومبیل بابت به خونه  باغچه بیدی نقل مکان کردیم. مامان لیلا تو راه همه اش اشگ میریخت و به جون نادر خان دعا می کرد. من و مصطفی داداشم در سکوت کامل ناظر اتفافاتی بودیم که آرامش رو به به جمع خانواده و عشق  روبه قلب من وارد می کرد.
نادرخان به محض ورود خونه باغچه بیدی به مامان گفت. خانم کیوانی سری به آشپزخونه بزنید ببینین چیزی اگر کم و کسر هست بگم تهیه کنند. سعی کردیم همه چیز رو  مهیا کنیم. اما ممکنه چیزی از قلم افتاده باشه .
مامان گفت راضی به زحمت نبودیم نادر خان .
نادر خان اضافه کرد : فقط امروز من و کارگرها مهمان دستپخت شما هستیم. حاج عباس خیلی تعریف دست پخت شما رو کرده.
لبخند رضایتی به لبش نشست و گفت: البته قابل شمارو نداره ولی چشم ،اما با افتخار این کار رو می کنم. بلافاصله دست من و گرفت و رفتیم توی آشپزخونه ، همه چیز مهیا بود ، یخچال فریزر پر از مرغ و گوشت بود.  یک گوشه ۱۵ کیسه بیست کیلویی برنج ایرانی  که مصرف بیش از یکسال مارو تامین می کرد ؛ روی هم چیده شده بود .سبد پیاز و سیب زمینی پر بود. قوطی های خوشگل حبوبات همه پر همینطور . همه چیز ، واقعا همه چیز از قبل تهیه و توی آشپزخونه گذاشته شده بود . مامان دست بکار شد و دو بسته گوشت چرخ کرده بیرون آورد و بساط کباب ماهیتابه ای رو راه انداخت .
بعد از نهار بابا اینا رفتند توی حیاط و ده دقیقه ای باهم حرف زدند و در پایان با همدیگه دست دادن و پدرت با کارگرا خونه رو ترک کردند. بعد از رفتن نادرخان می شد آرامش و امنیت رو توی چهره بابا دید. همه منتظر بودیم ، تا بابا تمام
ماجرا رو برامون تعریف کنه .
بابا وارد نشیمن شده و روی کاناپه نشست  و به مامان گفت : لیلا خانم یه چای به من میدی؟
مامان چشمی گفت و بلافاصله یه استکان چای تازه دم برای بابا ریخت و آورد .
بابا استکان رو برداشت و یک مقداری از چای رو سر کشید و بعد شروع به حرف زدن کرد و گفت: زمانی که مشکلات ما اوج گرفت. نادرخان خارج از ایران بوده و وقتی بر میگرده . متوجه میشه که من کارم به مشکل برخورده. میاد سراغ ما . می بینه خونه رو هم از دست دادیم.  بدلیل جابجایی ما هر چه این در و اون در میزنه نمی تونه نشونی از ما پیدا کنه. با  اینحال و با توجه به اینکه از این خونه نقل مکان کرده بوده و  این خونه خالی بوده. فوری اون رو مبله می کنه . به  همه می سپره خبری ، نشونه ای چیزی از ما پیدا کنن  . تا دیروز بالاخره و کاملا تصادفی راننده وانتی رو که اسبابهای ما رو به اون خونه  منتقل کرده بود پیدا می کنه و آدرس رو ازش می گیره ، بقیه اش را هم که خودتون در جریان هستین.
با تموم شدن حرفای بابا  بابا مصطفی ازش پرسید: بابا  نادر خان موقع رفتن یه چیزی در گوشت گفت ، میشه بگین چی گفت:
بابا جواب داد : بله چرا که نه؟ گفت فردا حدود ساعت ده صبح بیا دفتر کارت دارم.مامان گفت: منم یه سوال بپرسم؟
بابا جواب داد : شما هم بپرس .
مامان گفت: نادر خان نگفت که چیکار باید بکنیم . در قبال این محبتی که کرده بهمون ؟ ..... میدونه که وضعیت فعلی ما چیه؟
بابا گفت ، نه هیچی نگفت ، هرچی گفتم بالاخره اینجوری که نمیشه  .... گفت فردا صبح که اومدی دفتر در موردش حرف میزنیم. فعلا مهمترین چیز جبران  ناراحتی هایی است که توی این مدت خانواده ات متحمل شدن . خیالشون رو راحت کن که همه مشکلات تموم شده. انشالله همه چیز درست میشه.با این حرفای بابا که از قول نادرخان پدرت  گفت. همه نفس راحتی کشیدیم.
روز بعد بابا خداحافظی کرد و خونه رو به قصد  دفتر نادرخان توی بازار ترک کرد. دم در و موقع خروج به مامان گفت: اگر تا عصر نیومدم. نگران نشین . چون ممکن نادرخان ازم بخواد کاری براش انجام بدم. بعد بسم الله الرحمن الرحیمی گفت و در رو پشت سرش بست.
خونه کاملا تمیز شده بود و مامان و من کاری پیدا نکردیم که انجام بدیم. من مصطفی رو بکار گرفتم و یه دستی به سرو صورت باغچه و گلدون های توی حیاط کشیدیم. مامان  هم رفت سراغ درست کردن نهار .
حدود ساعت پنج بود که در خونه باز شد و بابا سرحال و خوشحال با یک هندونه بزرگ و مقداری میوه وارد شد. مصطفی کیسه های میوه رو گرفت و بابا هم هندونه رو انداخت وسط حوض تو آب. همونجا دستاش روئ لب حوض آبی زد و و اومد روی فرشی که مامان توی ایوون پهن کرده بود ، نشست.
مامان گفت: همیشه خوشحال وخوش خبر باشی.
بابا گفت : انشالله
مامان با لبخندی سرشاراز آرامش ادامه داد. خب بگو ببینیم چه خبر؟
قبل از اینکه بابا چیزی بگه یه چایی تازه دم گذاشتم جلوش ، بابا دستم رو گرفت و بغل خودش نشوند و مصطفی رو هم صدا کرد.
اومد کنار فرش نشست. یه لحظه سرش و انداخت پایین و یه نفس بلند کشید و سرش رو آورد بالا گفت : همونطور که میدونین  امروز رفتم بازار دفتر نادرخان ، بمحض رسیدن من هرکدوم از کارمنداش رو دنبال یک کاری فرستاد که تا یکی دوساعت مزاحم نداشته باشیم. بعد در حجره و بست و نشست روبرم و شروع کرد به صحبت وگفت : از کلیه اتفاقات بوجود اومده با خبره و کلی دنبالم گشته  تا پیدام کرده.ازم خواست همه این ماجرا ها رو فراموش کنم . و به اونچه که میگه عمل کنم.
ابتدا در مورد خونه گفت تا زمانی که دوباره خونه نخریدی. فکررفتن از اونجا رو از سرت دور کن. هیچ اجاره ای پرداخت نخواهی کرد تا خونه بخری و از اونجا بلندشی.
از فردا این حجره بصورت کامل در اختیار توهست ، بعنوان شریک پنجاه پنجاه. حجره هر میزان سرمایه که لازم هست از من و کار و کسب و تجارت از تو. من این حجره رو برای پسرم نوید گذاشتم کنار . اون فعلا سرش توی درس و دانشگاهش هست و به این چیزا نمی رسه. پنجاه درصد سهم این تجارت مال اون هست و هر وقت آمادگیش رو پیدا کرد میاد کنار دستت و کار رو یاد می گیره. خونۀ باغچه بیدی رو هم برای اون گذاشتم کنار و مادامی که شما توش هستید مال شماست. و هیچ دینی نسبت به هیچکس هم ندارید و نخواهید  داشت. صبح که اومدم توی بازار به همه دوستان حضوری و تلفنی اعلام کردم حاج عباس کیوانی از امروز شریک تجاری من است و سندش سند منه و اعتبارش اعتبار من بعد پرسید: حرفی هست؟
گفتم : چرا نادر خان؟
گفت : برگشت کارای خیری است که با هم کردیم. از هر دستی بدی از همون دست میگری. این چند وقته هم انشالله امتحان بوده برای هر دوتامون ....... امیدوارم جفتمون قبول شده باشیم. یا علی.
دستش رو بطرف دراز کرد . دستش رو گرفتم گفتم :خدای خیر و برکت بهت بده ... یا علی. کارمندا و کارگرها که اومدن نادر خان رسما اعلام کرد. از فردا حجره متعلق به من هست و از این به بعد حقوق بگیر من هستند. و خودش دیگه مسئولیتی در اونجا نداره. نهار رو با هم خوردیم و رفتیم یک حساب باز کردیم که پنج میلیون تومن انتقال داد و گفت. این مبلغ تو حسابت باشه برای امور زندگیت و مخارج جاری حجره . هر وقت و هر میزان پول برای معاملات لازم بود. بگو واریز کنم. بعد اشاره کرد یه مقدار خرت و پرت توی انبار دارن که یه روز با خبر قبلی میاین و اونا رو میبرن. بعد از خداحافظی از هم جداشدیم و من اومدم خونه و الان هم  خدمت شما هستم.
همه چهره ها باز شد. به روشنی و  وضوح میشد آرامش عمیق رو توی صورت هامون دید. و همه اینا از لطف پدرت بود.
کاملا گیج شده بودم ؛ به ملیحه گفتم :از هیچکدوم این مطالب که گفتی خبر نداشتم . البته یادم اومد که یه روز با بابا
اومدیم اونجا و چند تا کارتن را به خانه بردیم........ اما اصلا نمیدونستم که اون خانواده ای که اونجا زندگی میکردن
شما هستین. یادمه که مرد خونه کمکون کرد تا کارتون ها را جابجا کردیم. اما پدرت تو روی صندلی چرخداره.
ملیحه گفت. بابا یک سال پیش بر اثر تصادف پاهاش آسیب دید و روی ویلچر نشست. البته با عصا  میتونه کمی راه بره. اما دکتر گفته بهترهر وقت ضروری نیست راه بره از صندلی چرخدار استفاده کنه تا فشار زیادی بهش وارد نشه.

چون دو تا عمل ظرف همین سال انجام داده  امید زیادی داریم که سرپا بشه. بابا می خواست روزی که اومدی خونمون همه ماجرا را برات بگه ، اما تو عجله داشتی . و بابا ترجیح داد. در یک فرصت مناسب دعوتت کنه خونه که همه آنچه متعلق به تو هست بهت تحویل بده .

 گفتم: راستش خیلی گیج شدم . اما فقط بهم بگو پدرت از عشقمون با خبره؟
سرش رو انداخت پایین و گفت : آره. پدرم ، مادرم و مصطفی همه از همه چیز خبر دارند. حتی پدرت هم میدونست که من نه یه دل بلکه صد  دل عاشقتم.
اما از همه مون خواست تا زمانی که تو هم عین همین احساس رو به من پیدا نکردی چیزی بهت نگیم. راستش پدرت قبلا از من برای تو خواستگاری هم کرده و جواب مثبت رو گرفته. اون مطمئن بود صد در صد یه روز تو با پای خودت و از ته دلت به خواستگاری من خواهی اومد. به همین دلیل اصرار داشت. پدر به هیچ عنوان سراغ تو نیاید و منتظر بمونه تا خودت به این انتخاب برسی. داستان مفصلی داره که بزودی برات تعریف می کنم.
همین موقع بود که سید و نرگس بستنی بدست اومدن و اعلام کردند. حدود دو ساعت و نیم که داریم حرف میزنیم. و باید امروز رضایت بدین.
بچه ها رو رسوندم و موقع حداحافظی به ملیحه گفتم: اگر میشه فردا مدرسه نرو من میخوام حدود ساعت  ده بیام خونتون ؛ بابا و مامانت صحبت کنم.
ملیحه گفت : باشه بهشون میگم .......
رو زمین بند نبودم. پرواز می کردم. اما تصمیم گرفتم به  هیچ عنوان مامان از این ماجرا  با خبر نشه.

                                                                                                          پایان فصل چهارم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:11 | نویسنده : کاتب |

 فصل سوم : دیدار

 رسیدم دم در مغازه سید ….. تا منو دید گفت : فاتحه ...... دیگه شوخی بردار نیست. معلومه حسابی وادادی رفته ......

 با نگاهی عاجزانه و بدون حتی یک کلمه حرف . ازش خواهش کردم. کوتاه بیاد......

 اونم با ختده ای بد جنسانه دستش و روی لباش که تمام عرض صورتش رو پرکرده بود گذاشت و با صدایی کشیده گفت : چشـــــــــــــــــــــم ارباب ...... چشم .....

 خودم رو به کنار دستش رسوندم و در گوشش گفتم : لامسب داشتی آبروی منو می بردی.

 دهانش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت :

 چه خوش صید دلت کرده بنازم چشم مستش را که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

 گفتم : سید ........

 گفت: همون دیروز معلوم بود که امروز اول وقت اینجایی ...........

 گفتم : سید..........

 گفت : نه ..... نه ........ ببخشید اشتباه کردم از امروز به بعد هر روز صبح کله سحر اینجایی ...... بد فش و فش زد زیر خنده....... حالا نخند و کی بخند .......

 دستش رو گرفتم و کشون کشون از توی کله پزی کشیدمش بیرون ..........

 گفتم : آخه سید اولاد پیغمبر من اومدم تو مرهم درد م بشی ..... شدی ملک الموتم ..... میخوای سکتم  بدی ؟..........

 هنوز میخندید .... گفت : مگه چیکار کردم. یه شعر در گوشت خوندم. ..... بد خوندم ........... میخوای یکی دیگه بخونم برات ...... بعدهم بدون معطلی شروع کرد به خوندن ......

 به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

 که به هر حلقه زلف تو گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

 در و دیوار گواهی بدهد کاری هست **

مایوسانه گفتم : سید تورو خدا .....

 با دستش سرش رو خاروند و گفت : خرج داره

 گفتم : ای بی معرفت باج گیر .....

 دستش رو روی گوشش گذاشت و شروع کرد به خوندن : نگارمن که به مکتب نرفت و مشق ننوشت . .........

 گفتم : باشه لعنتی میدم . هر چی بخوای میدم.

 خنده پیروز مندانه ای کرد و گفت: آهان ...... حالا شدی ارباب سخاوتمند خودمون ........ ما هم غلام همین اخلاق مشتی ات هستیم .

 گفتم : باج گیری می کنی  و  ........

حرفم رو قطع کرد و ادامه داد : به غمزه مسِلت آموز صد مدرس شد.

با التماس

گفت جونه سید ......

گفتم:  .......چیکار کنم ؟ گفت چیرو ؟ باج و می گی؟..........

 گفتم : اه ..... نه ....... گلوم رو

 بازم سرش رو خواروند و گفت: آهههههههها  گلوت رو ...... خب معلوم برو نشون دکتر مفید بده ببینه چی شده ......

 با تغیور گفتم : سید ........

 سیبلش رو دستی کشید و گفت : خرج داره .....

 کلافه جواب داد : گفتم که میدم ........

 گفت : نه این فرق می کنه ...... اون حق السکوت و باج  بود ........... خرجش بابت اینه که برات راهکار پیداکنم.

 گفتم : سید قدیما اینجوری نبودی .

 گفت : جون ارباب خرج ها رفته بالا ، درآمد ها اومده پایین .

 غروغر کنان گفتم : باشه . پرید ماچم کرد و گفت : نه مثه اینکه راستی راستی بدجوری گلوت گیر کرده.........

 خودم مخلصتم ارباب جون....... داشتم سر بسرت میذاشتم ..... می خواستم ببینم راستی راستی گیر کرده یا نه .........

 دستش رو گرفتم و گفتم : سید به جده ا ت فاطمه زهرا اسیر شدم ......... اسیر اون دو تا چشم .....

چهره اش عوض شد و گفت: نگران نباش ارباب همه چیز رو بسپار به من ...... خودم درستش می کنم ........ مگه سید مرده تو اینجوری دست و پا بزنی .....

کمی فکرکرد و گفت : اول باید بفهمیم نظر خودش چیه ؟ ......

 گفتم :  آره این مهم ترین مسئله اس ........اما اگر .........

 سید پرسید اگر چی؟ .....

 گفتم : اگر نخواد ......

 گفت : به دلت بد نیار ......... بذار ببینم چیکارمی تونم بکنم

 فعلا" طرفای ظهر که مدرسه شون تعطیل میشه میریم دور و برمدرسه شون ........ خودت رو نشونش بده ببینیم عکس العملش چیه ؟ .......... بعد بهت میگم چیکار می کنیم.

 سه چهارساعت کشدار و سخت رو پشت سرگذاشتیم. بالاخره صدای زنگ و هیاهوی در هم پیچیده دخترا خبراز تعطیل شدن مدرسه می داد . سید منو جای مناسبی که محل عبور ملیحه بود گذاشت و برای زیر نظرگرفتن ما خودش رو به یک نقطه که دیده نشه رسوند.

 دست و پامو گم کرده بودم . چند بار تصمیم گرفتم بدوم و به سرعت ازاونجا دور شم. اما پاهام به زمین چسبیده بود و نمیتونستم تکون بخورم. .... فشارخونم بالا و پایین میرفت گاهی یخ می کردم و گاهی از حرارت درونی عرق از سر و صورتم جاری می شد. یک مرتبه حس کردم. قلبم توی سینه از ضربان افتاد ...... خودش بود ملیحه درست روبروم. سلام کرد ... نتونستم درست جوابش رو بدم .........

 متوجه وضعیت اسفبارم شد..... واسه همین بدادم رسید و گفت : آقا نوید این مال شماست..... یک پاکت را از کیفش درآورد و داد دستم ..... توی خونه مونده بود.... براتون آوردمش  .....

 با دست لرزون پاکت رو ازش گرفتم و تشکر کردم . فوری گذاشتمش توی جیبم ...... یکم دلم قرص شده بود.....گفتم : ببخشید..... شما ازکجا میدونستید که من رو امروز اینجام........

 گفت: مطمئن بودم امروز می بینمتون.....

 گفتم : آخه ازکجا اینقدرمطمئن بودید .

 گفت : یه نیگاه به چشماتون بندازین توی آینه ، ....... می فهمید .......... به امید دیدار ........

 این رو گفت و رفت ...........

 هنوزم جفت پاهام به زمین چسبیده بود و تاب و توان حرکت نداشتم .......انگار کله ام خالیه خالیه شده ......... یک توپ گنده پر از هوا .....

 سید خودش رو به من رسوند و دست من رو گرفت و کشون کشون ازصحنه دور کرد ........ بعد ازخوردن یک لیوان شربت خاکشیر ..... تازه یواش یواش داشتم خودم رو پیدا می کردم .... سید هم داشت شونه هام رو ماساژ می داد . وقتی دید حالم جا اومده گفت : چی شد ؟ ......... چی گفتی ؟ ........ چی شنفتی .......

 یه چیزایی بی ربط سرهم کردم و بهش گفتم. ..... که راستش نه ازسرعمد ..... بلکه ازمنگی بود ....

 ولی بعدا خدا را برای گفتن اون خذبلات شکرکردم ..... چون اون اصلا متوجه پاکتی که ملیحه به من داد نشده بود و درست هم نبود بفهمه...... پس با هزار زحمت سوار آزانسی که سید خبر کرده بود شدم و خودم را به خونه رسوندم ....... بازهم از خوش شانسی مامان خونه نبود ....جرات باز کردن نامه رو نداشتم ........ یه راست رفتم به اتاقم و پس ازدرآوردن لباسها وارد حموم شدم و شیر آبرو توی وان باز کردم و ..... توش خزیدم ......

 چه مدت توی وان بودم نمی دونم . اما وقتی بیرون اومدم و آسمون رو نیگاه کردم دیدم افتاب پریده و کم کم داره تاریکی آ سمون رو دربرمی گیره.....سراغ لباسام رفتم و پاکت رو ازجیبم درآوردم ....... مدتها مثل آدمای منگ نگاهش کردم . سوالات زیادی توی ذهنم می چرخید مهمترازهمه اینکه ملیحه از کجا می دونست من حتما اونروز به دیدنش می رم.

 تنها راه رسیدن به پاسخ همه سوالات بازکردن وخواندن نامه بود. با هیجان و استرس تمام درپاکت رو بازکردم .عکسی ازمن و نامه ای که بوی یاس رازقی خونه قدیمی مون رو می داد توی اون بود. نفسم به شماره افتاده بود. شروع کردم به خوندن .

 سلام به آنکه با او بودن ، بزرگترین آرزویم بوده و هست ........ کسی که روزها و شبهایم را با تصویر وخیال او سپری کرده ام .

سلام به ارباب که اگر برای دیگران نماد نیک سرشتی و محبت است برای من مظهرمجسم عشق است ........ نزدیکه سه ساله که با عکست حرف می زنم .........  به همین دلیله که الان میتونم به همین راحتی باهات ازعشق بگم . سه ساله دارم تمرین می کنم تا وقتی دیدمت چه جوری ازعشق آتیشینی بگم که تمام قلب و روحم رو تسخیر کرده.

 هرگز اونروز و اون لحظه رو فراموش نمی کنم . روزی که ما آمدیم و شما رفتین . وقتی توی پاشنه در یک لحظه چشم تو چشم شدیم و تو از نجابت سرتو پایین انداختی و آخرین مانده های اسباب منزل را به همراه قلب عاشق من بردی . همون یه نگاه کافی بود تا همه سه سال گذشته برای من تبدیل به زیباترین سالهای عمرم بشه ....... سال هایی که هرچند مملو از فراق بوده ، ....... اما قلب من را سرشار از عشق و نور زندگی کرده ......... در این سه سال همیشه قلبم گواهی می داد . تو مال منی و روزی خواهد آمد که من درکنار تو همه دوری ها را به فراموشی بسپرم. عکست را توی گنجۀ اتاقت زیر روزنامه های پهن شده در کف اون پیدا کردم . که برام کنجی بزرگ بود ...... به جرات می گم ، درهمه این مدت حتی یک بار ... یا یک لحظه ..... فکر نکردم که توممکن است مال من نباشی .

 دیروز وقتی توی پاشنه در مغازه اقا سید دوباره چشم توی چشم شدیم . درست مثل سه سال پیش . پرنده عشق رو ، توی نگاهت دیدم که بال زد و توی قلبت نشست. ومطمئن شدم که مال منی ........ عشق من ......... منتظرت شدم. اومدی ...... نه با پا ....... با دل ........ به خونه خاطره ها ........ بخونه خودت ..... به خونه ما ......... نمی خواستی بری....... این را نه فقط من ...... که همه اعضای خانواده به روشنی فهمیدند. همونطور که من نتونستم عشق تو رو ازآنها پنهان کنم ....... نوید من ........ می دانم امروز به دیدنم می آیی .......... از روشنی روز برایم روشنتراست ....... که می آیی ........ پس برایت این نامه را می نویسم و راز خود را با تو زمزمه می کنم. تحمل سه سال فراق فقط با عشق تو و امید دیدارت گذشت. اما حالا حتی طاقت لحظه ای دوری ات را ندارم              ….. ملیحه

 

 بدنم داغ شده بود ......... حس می کردم روی هوا دارم پروازمی کنم . اون عاشقه منه .......... می خواستم پرواز کنم و هرچه زودتر خودم رو به اون برسونم . اما امکان نداشت ........ و باید تا صبح فردا صبرمی کردم .ساعاتی که تحمل لحظه ای از آن هم بسیار سخت بود.

                                                   پایان فصل سوم


 


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:7 | نویسنده : کاتب |

 فصل دوم : عشق پیداشد و آتش به همه عالم زد

 مات و مبهوت به دختری که بین در و چارچوب ایستاده و بود قابلمه ای را به دست شاگرد سید می داد. نگاه میکردم. اختیار هر عملی ازم سلب شده بود. سید که متوجه ماجرا شده بود. با نوک پا ضربه آرومی از زیر میز به من زد و آهسته گفت: چشمات رو درویش کن ارباب...... به خودم اومدم و فوری دست و پام رو جم وجور کردم. البته نمی تونستم نگاهم رو که هی دزدکی روی صورت زیبای دختر می نشست کنترل کنم.

 خوشبختانه هیچکس حتی دختره متوجه این ماجرا نشدن و فقط سید بود که فوری دوزاریش افتاد. اون فرشته زیبا با گرفتن قابلمه پر شده از کله پاچه از مغازه خارج شد و رفت . اون من رو با دنیایی از خیالات شیرین جا گذاشت.

 سید گفت :چی شده ارباب ؟ چراعرق کردی؟.... ببین چه خونی توی سرو صورتش دویده.......

 گفتم : ماله چربی کله پاچه است.....

 با خنده و طعنه گفت : نه.... بر عکس من فکر می کنم. مربوط به اون دوتا چشم آخریست که داشتی نپخته می خوردیش ......... بی خود گردن دست پخت ما ننداز .......

 حس می کردم از عرق خیس شدم و نیاز به هوای خنک و تازه دارم .... به همین دلیل از روی صندلی بلند شدم . سید گفت : کجا ....؟ مگه می زارم تنها بری ..... رو به شاگردش کرد وادامه داد : من با رفیقم میرم. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن .....

 با گفتن این حرف بلند شد فوری دستش رو شست و لباسش رو عوض کرد و باهم زدیم بیرون ....... هوای تازه و سرد پاییزی نفسم رو جا آورد و حرارت ظاهریم رو فرو نشوند. اما کوچکترین اثری بر روی آتیشی که توی دلم روشن شده بود ، نداشت......

 توی افکارم بودم که سید پرسید: گیر کرد؟

 عین منگ ها گفتم: چی؟

 سید با لبخنده معنا داری جواب داد: دختره......

 پرسیدم: کجا؟

 گفت: توکه اینقدر خنگ نبودی.منظورم اینه که گلوت پیش دختره گیر کرد؟

 بدون اینکه متوجه باشم چی دارم میگم: جواب دادم آره......اما بلافاصله متوجه شدم که سوتی دادم ....ادامه دادم نه بابا چی داری میگی؟

 سید با دستش یکی زد پشتم و گفت : ...... بابا پیش قاضی و ملق بازی ........ ودوباره زد پشتم و گفت : نگران نباش هنوزم مثه بچگی ها زبونم قرصه......

 دلم کمی آروم شد ، جرات پیدا کردم و پرسیدم: میدونی کیه؟ ....

 گفت : مگه می شه نشناسم .مشتری دائمی ماست........ تازه خودتم باید بشناسیش ........ خونه قبلی شما رو خریدن.

 باتعجب پرسیدم: خونه قبلی ما؟........

 گفت : تعجب داره ؟ ...

 فکری کردم و پاسخ دادم : نه ......

 سید گفت : راستی سری به همسایه ها زدی؟

 گفتم : صبح به این زودی؟......

 دستم رو گرفت و منو بطرف کوچه قدیمی مون کشید و گفت : بیا بریم تا الان دیگه همه بیدار شدن.

 باهم قدم زنان حرکت کردیم .......... مغازه دار ها که کم کم آماده کار می شدن، با دیدن من کارشونو ول می کردن و به استقبالم می اومدن.......... بدون استثناء همه شون منو بغل می کردن و یه خدا بیامرزی بلند بالا برای بابام می فرستادن ........ حسابی حالم عوض شده بود و کوچکترین افسردگی در خودم احساس نمی کردم. خون توی همه وجودم به جریان افتاده بود و دوباره زندگی رو با همه زیبایی هاش لمس می کردم. دیدن آدماهایی که دوستشون داشتم و اونها هم احساسی متقابل داشتن گرمم می کرد. تا جایی که اصلا" سوز سردی رو که می وزیدحس نمی کردم.

 سعید ، بهروز، جواد ، مرتضی ، ....... همه رفقای قدیمی یکی بعد از دیگری پیداشون می شد و حسابی جمع مون جمع شده بود. نمی دونم کی پیشنهاد داد که اون روز روهمه بسلامتی حضور من تعطیل کنند و تا شب باهم باشیم. این پیشنهاد تصویب شده و همه دست بکار شدن و خیلی زود اعلام شد که همه چی هماهنگ شده.........

داشتیم تصمیم می گرفتیم کجا بریم و چیکار بکنیم که سامان همسایه روبروی سابقمون با یه جوونه همسن سال خودمون از راه رسید و دست انداخت دور کمرم و از روی زمین بلند کرد و گفت: چطوری ارباب؟.......

گفتم خوبم پسر تو چطوری ؟ من روی زمین گذاشت و گفت: ملالی نبود جز دوری تو که اونم حل شد. چه عجب پسر ، رفتی و پشت سرتم نیگاه نکردی بی معرفت ...... بگذریم. راستی بذار با رفیقم آشنات کنم. مصطفی .... نوید ...... نوید...... مصطفی.

 بعد رو به من کرد و گفت : مصطفی و خانواده اش توی خونه قبلی شما می شینن . وقتی خبردار شد اومدی اینجا خواست بیاد باهات آشنا بشه.

 مصطفی دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:خوشبختم ..... خیلی دوست داشتم ببینم کسیکه صحبتش سر همه زبوناست و به اسم ارباب صداش می کنن کیه؟ بخصوص اینکه فهمیدم توی همون اتاقی زندگی می کنم که قبلا اون زندگی می کرده.

 جا خوردم. بخصوص با شنیدن کلمه ارباب ........ خب همه اونایی که توی محله قدیمی من رو می شناختن ارباب صدا می کردن. ودلیلش این بود که پدرم همیشه به شوخی وقتی می خواست من و صدا کنه با طنینی زیبا می گفت ارباب کجایی....... این اسم از همون موقع سر زبونا افتاده بود وهمه اهل محل از کوچیک و بزرگ من رو ارباب صدا می زدن.

 مصطفی گفت: راستش ارباب . پدر و مادرم وقتی فهمیدن شما اومدین خواهش کردن اگر ممکن یه سری به خونه ما و خودتون بزنین. نگاهی به سد محسن که کنار دستم واساده بود انداختم .... اونم یه چشمک یواشکی زد و گفت : تا تو با آقا مصطفی بری و برگردی ، منم برو بچه ها رو جمع و جور می کنم.

 با نگاه تشکر کردم و بطرف خونه سابقمون رفتیم . جلوی در خونه که رسیدیم.... قلبم داشت از حرکت می ایستاد ....... به دو دلیل یک قدم می ذاشتم توی خونه ای که توش بدنیا اومده و بزرگ شده بودم . و دو، احتمال دیدن دوباره دختری که صبح قلبم رو تسخیر کرده بود.

 مصطفی در رو باز کرد و یاالله گفت و به زور من رو جلو انداخت. همه جا رو به خوبی بلد بودم و نیازی به راهنما نبود.

وقتی وارد شدم تمام خاطراتم از جلوی چشمام بسرعت عبور کرد...... کنار حوض که هنوز مثل قدیم آبی بود و پر از ماهی های قرمز و قشنگ .... واسادم و نگاهم خیره شد به گلدونهای شمعدانی پدرم که انگار چند دقیقه پیش با دست خودش مرتب لب حوض چیده بود.

 یه صدای نا متعارف من رو از خیالات خارج کرد، صدای صندلی چرخ داری که تن می کشید روی موزاییک های کف حیاط و جلو می اومد. صدا چشمام رو از روی شمعدانی ها به صورت مردی کشوند که با همه دردی که میشد حسش کرد ، صبور بنظر می رسید ....... سلام کردم .

 پاسخ داد : علیکم و السلام ارباب .....

 خجالت کشیدم.... حس بدی داشتم. اولین بار بود که حس کردم فردی از ته وجود با این اسم صدام می کنه.

 گفتم تو رو خدا اینجوری صدام نکنید.....

 حرفم رو قطع کرد و گفت : چرا ؟.... چرا وقتی مرد نازنینی مثل پدرت تو رو با این لقب صدا می کرد ..... من این کارو نکنم.....در همین موقع زنی همسن و سال مادرم همراه دختر جوانی که صبح توی مغازه سید دیده بودم وارد حیاط شدن . سرم رو از خجالت پایین انداختم ، در حالیکه اصلا آدم خجالتی نبودم.

 زن دائم من و پدرم را دعا می کرد..... خیلی زود دلیل دعاهای زن و احترام پدر خانواده را فهمیدم. آنها به من گفتند. پدرم بدون اینکه کسی متوجه بشه . خانه را بنام پدر خانواده کرده ، در حالیکه ریالی از آنها نگرفته .......... ابتدا کمی تعجب کردم . اما خیلی زود به یاد آوردم که ، مادرم مرتب سراغ پول خانه را از پدرم می گرفت و او می گفت: جایی سرمایه گذاری کردم . و نهایتا هم با فوت پدرم معلوم نشد پول چه شده است ...... پس پدرم اساسا" پولی بابت خونه دریافت نکرده بوده . توی همین افکارغوطه ور بودم که صدایی زیبا و ظریف من رو به خودم آورد.

 بفرمایید چای ..... تازه دمه.

 یه لحظه دیدم ، سینه به سینه ام ، ستبر و قوی ایستاده و یه سینی چایی دستشِ . نگاهم توچشماش گره خورد . توی دلم آشوبی به پا شد که نگو و نپرس . فوری چشمم رو دزدیم و یه چایی برداشته و باصدایی که توی گلوم خشکیده بود تشکر کردم. زیر چشمی دیدم لبخند شیرینی روی لباش نشسته و نگاهش رو با یه دنیا مهر و محبت از رو صورتم می کشه و می بره.

 چایی رو خوردیم و با تشکر از محبت های اونا همراه با مصطفی از خانه سابق پدریم خارج شدیم ، تا به رفقا بپیوندیم.

 تمام روز رو با بچه ها بودیم . همه جا سر زدیم . به مدرسه هایی که توش درس خوندیم ، زمین کوچیک خاکی که توش فوتبال بازی می کردیم ........ حتی یه سری هم به قبرستون ارمنی ها زدیم و چند تا پسر بچه را که می خواستند با تیرکمون کنجشک های معدودی رو که هنوز اونطرف ها پرسه می زدند ... بزنند. فرستادیم پی نخود سیا ........ در پایان روز با تمامی امید و آرزوهای تازه ای که به دلم راه یافته بود. به خونه بر گشتم. مادرم نبود ...... احتمالا به یکی از مهمونی های زنانه معمولش رفته بود. پس با خیال راحت و بدون سوال و جواب به اتاقم رفتم و شروع کردم نقشه کشیدن برای آینده ام. و توی همه این نقشه های مهم ، ملیحه را در کنار خودم می دیدم ....... یه لحظه فکر ناخوشایندی به مخیله ام راه پیدا کرد ......... یه لحظه فکر کردم اگر ملیحه من رو دوست نداشته باشه ........ یا فکر کنند من به خاطر احسانی که پدرم در حقشون کرده می خوام سوء استفاده کنم. چی؟

 این مسئله خیلی اذیتم می کرد....... به همین دلیل تصمیم گرفتم ، هر طور شده فردا ته و توی این مسئله رو در بیارم . با این تصمیم خودم را به رختخواب گرم و نرم سپردم.

                                                                                             پایان فصل دوم


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 17:51 | نویسنده : کاتب |

 فصل اول : نوستالوژی

 با خودم فکر می کردم چی مون شبیه آدمیزاده که عاشق شدن مون باشه. برخلاف همه داستان های عاشقانه ، شروع داستان من ، نه توی یه غروب سرد زمستان بود و نه نیمروز دل انگیز بهاری .... بلکه یه روز بود مثل همه روز های لعنتی که میومدن و دلشون نمی خواست برن.

 من کلافه از این روند کٌند و تکراری، تصمیم گرفتم خروس خون یه سری بزنم کله پزی سید و حداقل توی این چرخه کسالت بار روزگار ، زمان رو با یه دل سیر کله پاچه و خاطرات خوش پشت سر گذاشته ، سپری کنم.

خیلی وقت بود ......  شاید سه سالی می شد ، سید محسن رو ندیده بودم . همسن و سال خودم بود و مغازه از پدر خدا بیامرزش بهش رسیده بود . راستش رفیق بودیم ، از دوره ابتدایی تا آخر دبیرستان . تا زمانی که پدر تحت تاثیر           غر ولندای مامان قانع شد خونه آباء و اجدادی خودش توی باغچه بیدی رو بفروشه و بساط زندگی مون رو جمع کنه و ببره توی یه منطقه خوش آب و هوا و با کلاس توی خیابون پاسداران اول منو خواهرم نفیسه از این مسئله خیلی راضی بودیم. چون با شستشوی مغزی مفصلی که مادر قجری تبار ما مسبب اصلیش بود. من و خواهرم هم به این نتیجه رسیده بودیم ، که جامون اینجا نیست. به هر صورت غرغر مکرر مادر و اصرار های چپ و راست من و نفیسه کار خودش رو کرد و بابا یه خونه خیلی قشنگ و بزرگ توی پاسداران خرید. و خیلی زود ما خونه قدیمی پدری رو با همه خاطرات ریز و درشتش پشت سرگذاشتیم و شدیم بالا شهر نشین . تنها کسی که آخرین لحظات ترک خونه اون محل ، اشک توی چشماش حلقه زد پدرم بود. راستش منم غمگین شدم از اندوهی که توی چشماش موج می زد...... پدر تا زمانی که از کوچه خارج می شدیم از توی آیینه چشمش به در خونه بود.


موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 20 آبان 1398 | 2:1 | نویسنده : کاتب |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Bia2skin :.